در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیدهام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیدهام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود
در صحبت حق خموش میباید بود
بیچشم و زبان و گوش میباید بود
خواهی که خلاص یابی از زنده دلی
با زندهدلان به هوش میباید بود
در سینهٔ هر که ذرهای دل باشد
بیمهر تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره بر گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
در سلسلهات هر آنکه پا بست شود
گر فانی و گر نیست بود هست شود
میفرمائی که بیخود و مست مشو
ناچار هر آنکه میخورد مست شود
در راه طلب رسیدهای میباید
دامان ز جهان کشیدهای میباید
بیچشمی خویش را دوا کنی ور نی
عالم همه او است دیدهای میباشد
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند
صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
در حضرت حق ستوده درویشانند
در صدر بزرگی همه بیخویشانند
خواهی که مس وجود تو زر گردد
با ایشان باش کیمیا ایشانند
در خدمتت ای جان چو بدن میافتد
زان سجده به بخت خویشتن میافتد
هر بار که اندر قدمت میافتم
جان در باطن به پای من میافتد
در باغ هزار شاهد مهرو بود
گلها و بنفشههای مشکین بو بود
وان آب زره زره که اندر جو بود
این جمله بهانه بود و او خود او بود