در باغ هزار شاهد مهرو بود
گلها و بنفشههای مشکین بو بود
وان آب زره زره که اندر جو بود
این جمله بهانه بود و او خود او بود
در باغ هزار شاهد مهرو بود
گلها و بنفشههای مشکین بو بود
وان آب زره زره که اندر جو بود
این جمله بهانه بود و او خود او بود
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
در نالهام از لبان قند اندر قند
هر وعدهٔ دیدار تو هیچ اندر هیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید
هر گوشه دکان گل فروشان نگرید
میخندد گل به بلبلان میگوید
خاموش شوید و در خموشان نگرید
دامان جلال تو ز دستم نشود
سودای تو از دماغ مستم نشود
گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای
گر بنمایم چنانکه هستم نشود
دانی صوفی بهر چه بسیار خورد
زیرا که بایام یکی بار خورد
بگذار که تا این گل و گلزار خورد
تا چند چو اشتران ز غم خار خورد
دانی صوفی بهر چه بسیار خورد
زیرا که بایام یکی بار خورد
بگذار که تا این گل و گلزار خورد
تا چند چو اشتران ز غم خار خورد
خون دل عاشقان چو جیحون گردد
عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد
جسم تو چو آسیا و آبش عشق است
چون آب نباشد آسیا چون گردد
خورشید مگر بسته به پیشت میرد
وان ماه جگر خسته به پیشت میرد
وان سرو و گل رسته به پیشت میرد
وین دلشده پیوسته به پیشت میرد
خورشید مگر بسته به پیشت میرد
وان ماه جگر خسته به پیشت میرد
وان سرو و گل رسته به پیشت میرد
وین دلشده پیوسته به پیشت میرد
خوش عادت خوش خو که محمد دارد
ما را شب تیره بینوا نگذارد
بنوازد آن رباب را تا به سحر
ور خواب آید گلوش را بفشارد