خورشید که باشد که بروی تو رسد
یا باد سبک سر که به موی تو رسد
عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود
دیوانه شود چون سر کوی تو رسد
خورشید که باشد که بروی تو رسد
یا باد سبک سر که به موی تو رسد
عقلی که کند خواجه گهی شهر وجود
دیوانه شود چون سر کوی تو رسد
خواهم گردی که از هوای تو رسد
باشد که به دیده خاک پای تو رسد
جانم ز جفا خرم و خندان باشد
زیرا ز جفا بوی وفای تو رسد
خواهم که دلم با غم همخو باشد
گر دست دهد غمش چه نیکو باشد
هان ای دل بیدل غم او دربر گیر
تا چشم زنی خود غم او او باشد
خاموش مراز گفت و گفتار تو کرد
بیکار مرا حلاوت کار تو کرد
بگریختم از دام تو در خانهٔ دل
دل دام شد و مرا گرفتار تو کرد
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد
وز تو ز خیال تو همی خواهم داد
خوابم بشد ودست بدامان تو زد
خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد
خاک توام و خدای حق میداند
واجب نبود که از منت بستاند
ور بستاند دعا گری پیشه کنم
تا رحم کند پیش منت بنشاند
چون نیستی تو محض اقرار بود
هستی تو سرمایهٔ انکار بود
هرکس که ز نیستی ندارد بوئی
کافر میرد اگرچه دیندار بود
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد
خود چیست به جز عشق که آنرا نگرد
بیزار شوم ز چشم در روز اجل
گر عشق رها کند که جانرا نگرد
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد
جان در تن زندگان پریدن گیرد
حایی برسد مرد که در هر نفسی
بیزحمت چشم دوست دیدن گیرد
چون صورت تو در دل ما بازآید
مسکین دل گمگشته بجا بازآید
گر عمر گذشت و یک نفس بیش نماند
چون او برسد گذشتهها بازآید