چشم تو هزار سحر مطلق دارد
هر گوشه هزار جان معلق دارد
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست
از کفر نگر که دین چه رونق دارد
چشم تو هزار سحر مطلق دارد
هر گوشه هزار جان معلق دارد
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست
از کفر نگر که دین چه رونق دارد
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند
این گنبد چرخ را پر از ناله کند
میهای هزارساله هرگز نکنند
دیوانگیی که عشق یکساله کند
چشمی که نظر بدان گل و لاله کند
این گنبد چرخ را پر از ناله کند
میهای هزارساله هرگز نکنند
دیوانگیی که عشق یکساله کند
چشمت صنما هزار دلدار کشد
آن نالهٔ زیر او همه زار کشد
شاهان زمانه خصم بردار کنند
آن نرگس بیدار تو بیدار کشد
جز دمدمهٔ عشق تو در گوش نماند
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
بیرنگی عشق رنگها را آمیخت
وز قالب بیرنگ فراموش نماند
جز دمدمهٔ عشق تو در گوش نماند
جان را ز حلاوت ازل هوش نماند
بیرنگی عشق رنگها را آمیخت
وز قالب بیرنگ فراموش نماند
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل در هوس قوم فرومایه مبند
هر طایفهات بجانب خویش کشند
زاغت سوی ویرانه و طوطی سوی قند
جائیکه در او چون نگاری باشد
کفر است که آنجای قراری باشد
عقلی که ترا بیند و از سر نرود
سر کوفته به که زشت ماری باشد
جانیکه در او از تو خیالی باشد
کی آن جان را نقل و زوالی باشد
مه در نقصان گرچه هلالی باشد
نقصان وی آغاز کمالی باشد
جان محرم درگاه همی باید برد
دل پر غم و پر آه همی باید برد
از خویش به ما راه نیابی هرگز
از ما سوی ما راه همی باید برد