پرسیدم از آن کسی که برهان داند
کان کیست که او حقیقت جان داند
خوش خوش به جواب گفت کای سودائی
این منطق طیر است سلیمان داند
پرسیدم از آن کسی که برهان داند
کان کیست که او حقیقت جان داند
خوش خوش به جواب گفت کای سودائی
این منطق طیر است سلیمان داند
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد
تا چهرهٔ ما به خاک ره رشک برد
به زان نبود که پیش او خاک شویم
تا بو که بدین طریق در ما نگرد
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد
تا چهرهٔ ما به خاک ره رشک برد
به زان نبود که پیش او خاک شویم
تا بو که بدین طریق در ما نگرد
بر بنده بخند تا ثوابت باشد
وز بنده شکر خنده جوابت باشد
میگریم زار تا شرابت باشد
میسوزم دل که تا کبابت باشد
بخشای بر آن بنده که خوابش نبود
بخشای بر آن تشنه که آبش نبود
بخشای که هر کو نکند بخشایش
در پیش خدا هیچ ثوابش نبود
با هرکه دمی عشق تو آمیخته شد
گوئی که بلا بر سر او ریخته شد
منصور ز سر عشق میداد نشان
حلقش به طناب غیرت آویخته شد
با سود وصال تو زیانت نرسد
جانی تو که زحمتی بجانت نرسد
میترساند ترا که تا هر نفسی
پر دل شوی و چشم بدانت نرسد
با روی تو هیچکس ز باغ اندیشد
با عشق تو از شمع و چراغ اندیشد
گویند که قوت دماغ از خوابست
عاشق کی شد که از دماغ اندیشد
بار دگر این خسته جگر باز آمد
بیچاره به پا رفت و به سرباز آمد
از شوق تو بر مثال جانهای شریف
سوی ملک از کوی بشر بازآمد
این واقعه را سخت بگیری شاید
از کوشش عاجزانه کاری ناید
از رحمت ایزدی کلیدی باید
تا قفل چنین واقعه را بگشاید