ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید
آن یار به خشم رفته را باز آرید
یک جان نبرید دل اگر سخت کند
یک سر نبرید پای اگر بفشارید
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید
آن یار به خشم رفته را باز آرید
یک جان نبرید دل اگر سخت کند
یک سر نبرید پای اگر بفشارید
ای قوم که برتر از مه و مهتابید
از هستی آب و گل چرا میتابید
ای اهل خرابات که در غرقابید
خیزید که روز و شب چرا در خوابید
ای عشق توم ان عذابی لشدید
ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید
شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد
کو خواب من ای جان مگرش گرگ درید
ای عشق که جانها اثر جان تواند
ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند
ای عشق که زرها همه از کان تواند
پوشیده توئی و جمله عریان تواند
ای سر روان باد خزانت مرساد
ای چشم جهان چشم بدانت مرساد
ای آنکه تو جان آسمانی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد
ای عشق ترا پری و انسان دانند
معروف تر از مهر سلیمان دانند
در کالبد جهان ترا جان دانند
با تو چنان زیم که مرغان دانند
ای عشق ترا پری و انسان دانند
معروف تر از مهر سلیمان دانند
در کالبد جهان ترا جان دانند
با تو چنان زیم که مرغان دانند
ای دوست مگو تو بندهای یا آزاد
بنده که خرد برای زشتی و فساد
ای دست برآورده ترا دست که داد
بگزار مراد خویش کاوراست مراد
ای روز برآ که ذرهها رقص کنند
آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جانها ز خوشی بیسر و پا رقص کنند
در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
ای دل سر آرزو به پای اندر بند
امید به فضل راهنمای اندر بند
چون حاجت تو کسی روا مینکند
نومید مشو دل به خدای اندر بند