هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است
خونریزی او خلاصهٔ پرهیز است
خورشید چو با بنده عنایت دارد
عیبی نبود که بنده بیگه خیز است
هم عابد و هم زاهد و هم خونریز است
خونریزی او خلاصهٔ پرهیز است
خورشید چو با بنده عنایت دارد
عیبی نبود که بنده بیگه خیز است
یاری که به حسن از صفت افزونست
در خانه درآمد که دل تو چونست
او دامن خود کشان و دل میگفتش
دامن برکش که خانهٔ پرخونست
هشیار اگر زر و گر زرین است
اسب است ولی بهاش کم از زینست
هر کو به خرابات نشد عنین است
زیرا که خرابات اصول دینست
هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت
وز دیدهٔ من خیال روی تو نرفت
در آرزوی تو عمر بر دم شب و روز
عمرم همه رفت و آرزوی تو نرفت
هر روز دل مرا سماع و طربیست
میگوید حسن او بر این نیز مهایست
گویند چرا خوری تو با پنج انگشت
زیرا انگشت پنج آمد شش نیست
هر صورت کاید به از او امکان هست
چون بهتر از آن هست نه معشوق منست
صورتها را همه بران از دل خویش
تا صورت بیصورت آید در دست
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
هر روز حجاب بیقراران بیش است
زان درد من از قطرهٔ باران بیش است
آنجا که منم تا که بدانجا که منم
دو کون چه باشد که هزاران بیش است
هر روز به نو برآید آن دلبر مست
با ساغر پرفتنهٔ پرشور بدست
گر بستانم قرابهٔ عقل شکست
ور نستانم ندانم از دستش رست
هر ذره و هر خیال چون بیداریست
از شادی و اندهان ما هشیاریست
بیگانه چرا نشد میان خویشان
کز باخبران بیخبری بدکاریست