کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست
هم کودکی از کمال خیزد شک نیست
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید
عاقل داند که آن پدر کودک نیست
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست
هم کودکی از کمال خیزد شک نیست
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید
عاقل داند که آن پدر کودک نیست
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است
نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است
اندر دل من رنگرز صباغست
کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است
گم باد سریکه سروران را پا نیست
وان دل که به جان غرقهٔ این سودا نیست
گفتند در این میان نگنجد موئی
من موی شدم از آن مرا گنجانیست
گفتی چونی بنده چنانست که هست
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر من
نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است
گفتی چونی بنده چنانست که هست
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر من
نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
ترسم بروی جامه دران بازآئی
کان گرگ درنده باز تنهام گرفت
گفتند که شش جهت همه نور خداست
فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست
بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست
گفتند دمی نظر بکن بیچپ و راست
گفتم که دلم آلت و انگاز مست
مانند رباب دل همآواز منست
خود ایندل من یار کسی دیگر بود
من میگفتم مگر که همباز منست
گفتم که بیا بچشم من درنگریست
من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست
گفتا که چه میرمی و اینت با کیست
تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست
گفتند که دل دگر هوائی میپخت
از ما بشد و هوای جائی میپخت
تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش
کانجا ز برای من ابائی میپخت