عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست
چون شیشه شکست کیست کو داند بست
گر هست شکستهبند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شاید جست
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست
شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست
از من بشنو این سخن بهتان نیست
بیباد و هوا رقص علم امکان نیست
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست
شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست
از بسکه دلت باین و آن درپیوست
آب تو برفت و آتش ما بنشست
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست
شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست
از بسکه دلت باین و آن درپیوست
آب تو برفت و آتش ما بنشست
شمشیر ازل بدست مردان خداست
گوی ابدی در خم چوگان خداست
آن تن که چو کوه طور روشن آید
نور خود از او طلب که او کان خداست
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست
در دیده بد امروز میان دلهاست
در دل چو خیال خوش نشست و برخاست
نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی
کو همچو شما بر سر ره بود برفت
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی
کو همچو شما بر سر ره بود برفت