چرا شیعه شدم؟ (سرگذشت شیعه شدن خانمی مسیحی)
اسم من ورونیکا (فاطیما) است و اهل استرالیا هستم. من در مارس ۲۰۰۶ در سن ۲۵ سالگی مسلمان شدم. از همان کودکی در مهد کودک بزرگ شدم و پدر و مادرم هر دو کار می کردند. پدرم قمار باز و مشروب خوار است اما بر خلاف پدرم، مادرم همیشه بهترینها را برای ما می خواهد. به عقیده مادرم، ثروت و دارایی های مادی، اهمیت زیادی در زندگی دارد. از کودکی به خاطر میآورم که مادرم هرگز بدون آرایش صورت و مو از خانه بیرون نمی رود. من به هیچ وجه نمی گویم که تربیت بد یا دوران کودکی بدی داشته ام. چرا که خیلی مورد توجه واقع می شدم و هرگز طرد نمی شدم. اکنون نیز خانواده بزرگی دارم: پدر بزرگ، مادربزرگ، عمه، عمو، خاله و دایی که خیلی اوقات هم آن ها را ملاقات می کنم. فقط بعضی از مسائل است که مرا آزار می دهد: زمانی که بچه بودیم ،مادرم از ما به عنوان ابزاری علیه پدرم استفاده می کرد. او برای پیدا کردن پدرم، ما را به می خانه می فرستاد. آن ها اغلب با یکدیگر نزاع می کردند. اگر هم ما در آن اطراف بودیم، چیزهایی (ناسزا) را می شنیدیم که در ما تاثیر منفی می گذاشت و این ها الگوی ما می شد.
من یک بار دیدم که مادرم به طرف پدرم چاقو پرتاب کرد و به او آسیب رساند. دلیل عمده مشاجرات در خانه، قمار بازی و مشروب خواری پدرم بود. احساس می کردم تنش مادرم به دلیل شک به پدرم در رابطه با زنان دیگر بود. در هر صورت من فکر و عقیده مادرم را دوست دارم. گاهی پدر و مادرم برهنه و عریان یا با لباس زیر در اطراف خانه راه می رفتند. این مسئله مرا خیلی اذیت میکرد. اکثر اوقات پدرم رفتارهای زننده ای داشت، مانند آروغ زدن، باد معده و. .. و من برای کنترل پدرم خیلی تلاش میکردم.
بلوغ زود هنگام زنان در جامعه غربی مشکلاتی را ایجاد می کند که من نمونه ای از آن هستم، کما این که در اوایل جوانی بیشتر وقتها، موضوع جنسی جالبی برای مردان بودم. نوع زندگی در غرب من را به زندگی جنسی هدایت کرد. خیلی زودتر از موعد آن یعنی در ۱۳ سالگی. من برای داشتن احساس ارزشمندی، نیازمند توجه دیگران بودم. به توجه مردان نیاز داشتم واز جانب زنان مورد غضب واقع میشدم. همین امر موجب می شد تا روابطم با مردان پررنگتر باشد. این رفتارها در جوامع غربی و در میان خانواده های غربی شاید خیلی کم اهمیت و عادی باشد، اما همینها از من انسانی سردرگم و بی ثبات ساخته بود.
اگر من به عنوان یک مسلمان در خانوادهای بزرگ می شدم که در آن مشروب خواری و قمار بازی ممنوع است، دچار این بحران ها نمیشدم. خانواده در تربیت افراد و جلوگیری از ارتباط با افراد ناشایست نقش به سزایی دارد. جایی که صرفا زیبایی ظاهری و و ثروت و دارایی مادی اهمیت ندارد. جایی که زنا و بیعفتی جایز نیست. حسادت رواج ندارد. جایی که روابط جنسی قبل از ازدواج مرسوم نیست و به همین دلیل شما تا قبل از این که به بلوغ فکری و جنسی برسید، کمتر در معرض خطر و انحراف قرار میگیرید. جایی که فروتنی و داشتن رفتارهای خوب اهمیت دارد. رفتارهایی مانند آروغ زدن و باد معده، یا نشان دادن بدن عریان، قابل قبول نیستند. جایی که شما بدنتان را از نگاه نامحرمان میپوشانید. به خاطر شخصیتتان مورد احترام قرار میگیرید نه به عنوان یک کالای جنسی.
الان که من مسلمان شدهام، آشفتگی ذهنی یا ناراحتی روحی و کم اشتهایی، یا مشکل در روابط اجتماعی ندارم.
من تصمیم گرفتهام با یک مرد قابل احترام ازدواج کنم. من میخواهم سازگاریام را برای داشتن یک خانواده سالم افزایش دهم. من معتقدم که دلیل عمده جدایی خانوادهها در غرب، باورهای غربی است. اعتقاد به خدا، بعد از یک دوره زندگی در گمراهی باعث شد تا من آزاد شوم و آزاد باشم، برای این که بدانم چه کسی هستم واز این طریق به یک شخصیت خوب تبدیل شوم. به هر حال من به نپذیرفتن فرهنگ و تربیتم متهم هستم و باعث شده تا خانوادهام قبول کنند که در گمراهی من نقش داشتهاند. اکنون آنها فکر میکنند دختری دارند که دارای چند شخصیت است، اما همه اینها به خاطر این است که من میتوانم احساس آزادی داشته باشم و همان کسی باشم که میخواهم.
مردم معمولا قبل از تغییر دینشان، تلاش میکنند تا درباره اسلام بیاموزند و تحقیق می کنند. اما در اینجا من درست در نقطه مقابل قرار دارم.
مثل خیلی از آدمها، من نیز در یک خانواده مسیحی بزرگ شدم. به مدرسه خصوصی مسیحی میرفتم. من در بین مشتریان مست بزرگ شدم. به دلیل این که پدر و مادرم یک رستوران و مشروب خانه داشتند و من مجبور بودم برای به دست آوردن پول تو جیبی درطول تعطیلات مدرسه و آخر هفته به آنها کمک کنم.
زندگی برای یک دختر نوجوان آسان شده است: پول، مشروب، مواد مخدر و مردان. واقعا مذهب و دین آخرین چیز بود. من به دین فکر می کردم اما هیچ جاذبه هدایتی برای من نداشت. از درون خیلی ناراحت بودم و نمی توانستم آن را توضیح دهم.
در ۱۹ سالگی تصمیم گرفتم که همه این چیزها را ترک کنم مثل خیلی از مهمانیها. در آن ایام به انگلستان رفتم. آنجا نیز زندگی تا حدی مشابه گذشته را شروع کردم. یعنی راه دیگری نداشتم. با یک مرد لبنانی آشنا شدم که به پاسپورت اروپایی احتیاج داشت. ما تصمیم گرفتیم که به مدت یک سال با یکدیگر ازدواج کنیم. آن موقع من توانستم به مدرسه برگردم. من و همسرم نداشتن دین در خانه را پذیرفتیم. البته این فقط یک ازدواج صوری بود که خیلی هم طول نمی کشید. ما هرگز در مورد دین با یکدیگر صحبت و گفت و گو نکردیم. من در ماه رمضان در دهان همسرم غذا می گذاشتم و در عین حال خنده تمسخرآمیزی هم به او میکردم. زندگی ما خیلی متفاوت با زندگی غربیها و البته خوب بود.
یک شب یک زوج از دوستانمان را دعوت کردیم. زن دوستمان در مورد تغییر دینش به اسلام با من صحبت میکرد و در ادامه صحبتهایش از جن برایم گفت. من چیزی نمیگفتم. در ذهنم از دامن کوتاه و آرایشش به مضحک بودن او فکر میکردم. او برای تغییر دادن مذهب من نتوانست کاری انجام دهد و هیچ چیزی در رابطه با مذهبش به من یاد نداد. اما بعد از رفتن آنها من نتوانستم بخوابم. به خاطر داستانهای جن ترسیده بودم. از همسرم خواهش کردم که نخوابد. وقتی همسرم متوجه ترس و وحشت من شد، گفت: ما مسلمانان زمانی که میترسیم سوره فاتحه را میخوانیم. من هم قبول کردم که آن سوره را بخوانم. همسرم تلاوت مینمود و من هم تکرار می کردم. حتی یک کلمه هم نمی فهمیدم ، اما ادامه دادم تا این که خوابم برد.
من واقعا نمیدانم که چه اتفاقی افتاد، اما ناگهان از خواب بیدار شدم و زدم زیر گریه، البته گریه خوشحالی. من سرشار از یک حس خاصی شده بودم و نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. ذهنم هیچ قدرتی بر احساسم نداشت. من میدانستم که هیچ کس نمیتواند این حس را از من بگیرد. آن یک حقیقت بود. نمیدانستم به چه معنی بود. من حتی یک کلمه را هم نمیتوانستم به عربی بگویم و هیچ چیز از اسلام نمیدانستم. هرگز هم علاقهای به مذهب نشان نداده بودم. اما این حس از کجا آمده بود. زمانی که آرام شدم، فقط به همسرم گفتم که می خواهم در مورد اسلام بدانم و بعد هم به روش اسلامی ازدواج کنیم.
بعد از آن بارها و بارها برای نماز خواندن تلاش کردم. همسرم چیز زیادی به من یاد نمی داد و من فهمیدم که به حال خود گذاشته شدهام. اما تلاشم را ادامه دادم. در مسجد گریه میکردم. ما بعد از بچه دار شدن به کشور همسرم رفتیم تا هم فرزندانمان و هم من در یک محیط اسلامی باشیم. به خاطر این هجرت ، من حتی شغل خیلی خوبی را برای کار کردن در یک مدرسه اسلامی و تحصیل اسلامی فرزندانمان، از دست دادم.
در خانه جدید، از نظر مادی، زندگیام خیلی بدتراز زمانی شده بود که در اروپا زندگی می کردم. ولی با وجود این هیچ خللی در استحکام و قدرت ایمانم ایجاد نشد. من فقط احساس تنهایی میکردم و پاسخ سوالهایم را نیز در این کشور پیدا نکردم. اگر چه من در مسلمانان سنی احاطه شده بودم اما بعدا فهمیدم که بهترین مردم، شیعهها هستند و من خیلی کم از آنها میدانستم. اطلاعات من از شیعیان محدود می شد به چیزهایی که سنیها در مورد آنها میگفتند. مدتی گذشت تا این که ما به اروپا بازگشتیم و بعد از ۱۲ سال زندگی مشترک از یکدیگر جدا شدیم. اکنون احساس آزادی می کردم.
پس از مدتی با یک مرد شیعه آشنا شدم و به روش اسلامی با یکدیگر محرم شده و ازدواج موقت کردیم. من میدانم که باید مراقب باشم در مورد چیزهایی که می خوانم و یاد می گیرم، همیشه منبعی را پیدا کنم. اکنون به طور آزادانه هر چیزی را که بخواهم می خوانم. نمازهایم را به طور مرتب میخوانم، بدون این که احساس اجبار و سنگینی کنم و این موضوع برایم کاملا طبیعی شده است. من از خداوند می خواهم که هدایتم کند.
در حال حاضر همسرم با من زندگی نمی کند. خودم کار می کنم و به تنهایی فرزندانم را بزرگ می کنم. اما احساس میکنم که با اسلام حتی نسبت به قبل قویتر شدهام، ولو این که با فرانسوی ها کار میکنم و خانوادهام نیز مخالف دین من هستند. خانوادهام تا به حال هیچ وقت مرا تا به این اندازه خوشحال ندیدهاند.
من می دانم که هنوز خیلی چیزها را باید یاد بگیرم و در زندگی روزمرهام به کار ببندم. به خدا توکل میکنم. زیرا او همه چیز را خوب میداند. نمیخواهم که زادگاهم را فراموش کنم، چون چیزی که برای من اتفاق افتاده، میتواند برای هر کس دیگری هم پیش بیاید.
از این که شرح زندگی مرا خواندید از شما تشکر میکنم . خداوند با شما