تاريخ : پنج شنبه 31 تیر 1395  | 4:08 PM | نويسنده : وحید مهدوی
خواب
 
از خواب پاشدم
جز رفتنت چه سود
تلخی برای چای
چایی که سرد بود
شیرینی اش بس است,تنهایی مدام
شعرم نشست کرد‌‌‌,تنها,بدون بام 
بیخود نگفته اند 
مجنون,جنون گرفت
یک لحظه آمدی
تخت رنگ خون گرفت
لبخند میزنی
تعبیر من! چه شد؟
چشمان خوشگلت
با من غریبه شد!
ترسم مدام نیست 
مرگم رسیده است
از خواب پاشدم
ای کاش خواب بود 

نظرات 0