داستان های بحارالانوار ، داستان عبرت انگیز
روزی حضرت داود از شهر بیرون آمد و به سوی کوهی حرکت نمود. در آن حال مشغول خواندن زبور بود، وقتی که داود پیامبر زبور را میخواند، کوه و دشت و پرندگان و چرندگان با او هم آواز میشدند!
داود به کوه رسید، در بالای کوه یکی از پیامبران بنام حزقیل ساکن بود، او از هم آهنگی سنگها و کوهها و حیوانات متوجه شد شخصی که میآید داود پیامبر است. داود از حزقیل اجازه خواست نزدش برود، او اجازه نداد.
داود سخت گریست. خداوند به حزقیل وحی کرد و به داود اجازه ملاقات بده و او را سرزنش مکن.
حزقیل برخاست و دست داود را گرفت و بالای کوه برد.
داود گفت: ای حزقیل لحظهای شده فکر گناه کنی؟
حزقیل: نه.
- هیچ دچار عجب و خودبینی شدهای؟
- نه!
- هرگز دل به دنیا دادهای و از شهوت و لذتش خواستهای؟
- آری! گاهی چنین شدهام.
- آنگاه که اندیشهی دنیا به دلت راه یافت چه کردی؟
- وقتی چنین شدم به این دره رفتم و عبرت گرفتم.
حضرت داود خود به آن دره رفت. در آنجا تختی از آهن بود و جمجمهی پوسیده و استخوانهای از میان رفته و لوحی از آهن که نوشتهای در آن بود.
داود پیامبر لوح را خواند: نوشته شده بود:
من اروی پسر مسلم هستم، هزار سال سلطنت کردم، هزار شهر ساختم، هزار دختر گرفتم ولی در آخر بستر من خاک شد و بالینم از سنگ و همنشین هایم کرمها و مار، هر کس از وضع من باخبر شود فریب دنیا را نخورد.(141)
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..

