📕📗📘 مرجع شعر📘📗📕

اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید

صفحه اصلی بلاگ راسخون فروشگاه راسخون تماس با من

مستزاد در مدح سلطان مسعود سعد سلمان

ای کامگار سلطان،انصاف تو به گیهان

گشته عیان

مسعود شهریاری،خورشید نامداری

اندر جهان

ای اوج چرخ جایت،گیتی ز روی و رایت

چون بوستان

چون تیغ آسمان گون،گردد به خوردن خون

همداستان

باشد به دستت اندر،از گل بسی سبک تر

گرز گران

بر تیز تگ هزبری،برقی که گردد ابری

زیر عنان

کوهی که باد گردد،چون گردباد گردد

در زیر ران

پیش رفیع تختت،از طوع و طبع بختت

بسته میان

کس چون تو ناشنوده،عادل چو تو نبوده

نوشین روان

در هیچ روزگاری،کس چون تو شهریاری

ندهد نشان

در شکر و مدحت تو،پاینده دولت تو

شد همزبان

آمد بهار خرم،شد عرصه های عالم

پر گلستان

از دست هر نگاری،نیکوتر از بهاری

باده ستان

در عز و ناز و شادی،بر تخت ملک بادی

تا جاودان

 


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

شمارهٔ ۱ - مدیح ابوالفرج نصر بن رستم

هجران تو این شهره صنم باد خزانست

کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست

در طبع نشاطم طمع وصل چنانست

در باغ دلم باد فراق تو همانست

انگشت و زبان رهی از عشق گرانست

کاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار

هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد

خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد

از دیده برون رفت و ز رخسار گذر کرد

گفتم که مگر به کند این کار بتر کرد

هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر کرد

هرگز به نکرد آن به حسین شمر ستمگر

تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی

رفت از دل من خسته همه کام روایی

هر روز مرا انده هجران چه نمایی

هر روز به من برغم عشقت چه فزایی

ز اندیشه تو نیست مرا روی رهایی

تا روی چو ماهت نکنی باز پدیدار

ای ماه درخشان تو بر سرو سهی بر

برده رخ چون ماه تو را روی رهی بر

مفزای دگر رنج برین رنج رهی بر

مفزای نگارا تبهی بر تبهی بر

خط سیهی زشت بود بر سیهی بر

بر یاد نکو بد نبود یاد نکوکار

مولای تو و بنده آن روزی چو ماهم

چون شیفتگان بسته آن زلف سیاهم

هر چند من از عشق تو در ناله و آهم

هر چند من از عشق تو از گاه به چاهم

با وصلت هجران تو ای دوست نخواهم

کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار

آن چیست به آب اندر این سرو سمنبر

بیرونش کبودست و سفیدی به میان بر

ماننده روی تو و رخساره چاکر

. . .

هرگز به جهان دیده این نادره پیکر

یک بهره به تو مانده و سه بهره بدین یار

در حوض نگه کن به میان در نه کناره

گویی که سپهریست دگر پر ز ستاره

تابان چو مه زرین بر فرق مناره

نیلوفر و رویی چو گل باغ هزاره

آرند ازو دسته بسته به گواره

نزدیک کریمان جهان روزی صد بار

آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند

جز مجلس احرار جهان جای نداند

خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند

خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند

بوی خوش او باز مرا سوی تو خواند

بنگر که چه چیزست بیندیش و برون آر

ای من رهی آن رخ بستان افروز

گر نیست گل و لاله به جایست امروز

هجران تو چون آتش سوزان و دلم کوز

کم سوز دل خسته این عاشق دلسوز

وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پیروز

وقتست که از خواب عنا کردم پندار

گر باد خزان کرد به ما برحیل آری

وز لشکر نوروز برآورد دماری

من شکر کنم از ملک العرش که باری

دارم چو تو بت روی و دلارام نگاری

سازم ز جمال تو من امروز بهاری

چو تو صنمی نیست به یغما و به فرخار

تابنده تر از زهره و از مشتری آن چیست

چیزی که در این عالم بی او نتوان زیست

کان طرب و خرمی و خوبی و خوشیست

شاید که ازو بربخوری بلبله بیست

در مجلس شایسته آن چیست بگو کیست

مخدوم و ولی نعمت من باشد ناچار

پیش آر کزو گوهر تن گردد پیدا

هر کس که ازو خورد شود خرم و شیدا

مردم نکند یاد بدو انده فردا

پس این همه از قوت او گیرد بالا

هست این ز در مجلس آن صاحب والا

کز محتشمان نیست چو او سید احرار

خورشید جهان بوالفرج آن فارس عالم

نصر آنکه بدو فخر کند گوهر آدم

در حشر به فردوس بدو نازد رستم

زیرا که چو او نیست خداوند مکرم

شادست همه ساله ازو خسرو اعظم

در ملک چو او نیست یکی راد نکوکار

تا او به همه ملک شهنشاه عمیدست

در ملک ورا هر که عمیدست عبیدست

دیدار همایونش فرخنده چو عیدست

با جود قریب آمد و از بخل بعیدست

با سیرت پاکیزه و با رای شدیدست

گفتار چو کردار و چو کردارش گفتار

همواره سوی خدمت مداح گراید

مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید

بر باره چو بنشیند و از راه درآید

گویی که همی باره گردون را ساید

سادات جهان را ز جهان هر چه بباید

داده ست مر او را همه جبار جهاندار

فرزانگی و حری ازو نازد هر روز

تا حاسد وی در غم بگدازد هر روز

آزادگی و مجلس نو سازد هر روز

بر جان بداندیش تو غم تازد هر روز

کس شاعر را چندان ننوازد هر روز

چندانی کآن راد به سیم و زر بسیار

دارد خرد و علم و سخاوت به سر اندر

دارد هنر و فضل و کفایت به بر اندر

هستش بسرشته ظفر اندر هنر اندر

مداحان را گیرد دایم به زر اندر

گر نیست به هنگام عطا در خطر اندر

دستش چو بهارست پر از گوهر و دینار

ای خواجه عمید ز من و فخر زمانه

ای صاحب آزاده و زیبا و یگانه

مر فضل تو را نیست پدیدار کرانه

تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه

خشم تو چو تیرست و عدو همچو نشانه

رایت چو سپهریست پر از کوکب سیار

ایزد همه جود و هنر اندر تو نهاده ست

کز مادر همچون تو هنرمند نزاده ست

طبع همه زوار ز دست تو گشاده ست

پیش تو جهان راست چو مداح ستاده ست

ایام همه در دل مهر تو فتاده ست

نطقت چو سر تیغ علی بن عم مختار

تأیید فلک داد تو آزاده بداده ست

مر دولت را طبع ز روی تو گشاده ست

گیتی همه سر پیش تو بر خاک نهاده ست

پیش تو سوار سخن امروز پیاده ست

وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست

زیرا که به جای همه کس داری کردار

نازد به تو همواره جوانمردی و رادی

زیرا که همه ساله تو آزاده جوادی

شادست شهنشاه و تو از سلطان شادی

با سیرت پاکیزه و با دولت دادی

چون تو کف بخشنده گه جود گشادی

احسنت کنندت همه احرار به یکبار

آنچه تو بدان کلک کنی روز هدایت

صاحب به همه عمر نکردی به کفایت

ای زاهدی از رای سدید تو بدایت

وآن را کند از همت تو بر تو عنایت

پیش تو زنادیده کند بر تو حکایت

بی جان به جهان کیست چو تو عاقل و هشیار

گر حاتم طایی نه بجایست تو بجایی

بر جای چنان راد سخا پیشه سزایی

خواهم که شب و روز همه جود نمایی

خواهم که همه ساله تو در صدر بیایی

در خزو قزو جامه دیبای بهایی

صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار

ای آن که تو را دولت چون بخت جوانست

بازار من امروز به نزد تو روانست

طبعم چو تن و مدح و در طبع چو جانست

این گفته مسعود بدان وزن و بیانست

«خیزید و خز آرید که هنگام خزانست »

گر خواهی از این به دگری گویم این بار


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

شمارهٔ ۲ - وصف بهار و مدح منصور بن سعید

پرستاره ست از شکوفه باغ برخیز ای چو حور

باده چون شمس کن در جام های چون بلور

زان ستاره ره توان بردن سوی لهو و سرور

زانکه می تابد ستاره وار از نزدیک و دور

هیچ جایی از ستاره روز روشن نیست نور

زین ستاره روز را چندانکه خواهی نور هست

نسل را بیشک ز کافور ار زیان آید همی

چون که نسل شاخ را از وی بیفزاید همی

هر شب از شاخ سمن کافورتر زآید همی

سوی او زان طبع گرم لاله بگراید همی

گر شود کافور گر باد هوا شاید همی

کز سمن چندانکه باید بر چمن کافور هست

لاله بر نرگس چو مهر و دوستی آغاز کرد

ابر خرم مجلسی از بهر ایشان ساز کرد

ابر چون می خورد هر یک مست گشت و ناز کرد

چون هزار آواز قصد نغمت و پرواز کرد

نرگس مخمور چشم از خواب نوشین باز کرد

تا ببیند لاله را کو همچو او مخمور هست

برگ زرد ار حور شد چون یافت اندر شاخ گل

از گل سوری جدا شد پر ز گوهر شاخ گل

تا همی بیند به دست لاله ساغر شاخ گل

راست چون مستان گران دارد همی سر شاخ گل

فاخته گوید همی وقت سحر بر شاخ گل

هیچ کس چون من ز یار خویشتن مهجور هست؟

جام همچون کوکبست از بهر آن تابد به شب

لاله همرنگ میست از بهر آن دارد طرب

جام می خوردست بی حد ز آتش خندیدست لب

از طبیعت در بدن خونست قوت را سبب

گر نشاط دل قوی گردد همی نبود عجب

زانکه ما را خون رز از دیده انگور هست

ای رفیقان در بهار از باغ و بستان مگذرید

بر نوا و نغمه قمری و بلبل می خورید

گل همه گل شد به زیر پی به جز گل مسپرید

باده چون جان گشت جان ها را به باده پرورید

چشم بگشایید و اندر روی بستان بنگرید

تا چمن جز خلد و گلبن اندرو جز حور هست؟

روزگارم در سر و کار بتی دلگیر شد

کودکم چون بخت برنا بوده من پیر شد

روزم از بس ظلمت اندوه و غم چون قیر شد

شیر رویم قیر گشت و قیر مویم شیر شد

این تن از زخم زمانه راست همچون زیر شد

گر ز زخم او همی نالد کنون معذور هست

پای من در بند محنت کرد دست روزگار

نوش نادیده بسی خوردم کبست روزگار

تا شدم از باده اندوه مست روزگار

چون هم آید پیش چشمم خوب و پست روزگار

هر زمان گویم به زاری از شکست روزگار

یارب اندر دهر چون من یک تن رنجور هست؟

طبع تو بحرست وز گوهر برای مسعود سعد

زآفتاب رای خویشش پرور ای مسعود سعد

خوب نظمی ساز همچون گوهر ای مسعود سعد

رو ثنایی بر به صاحب در خور ای مسعود سعد

در همه عالم به حکمت بنگر ای مسعود سعد

تا بزرگی چون عمید نامور منصور هست؟

آنگه گر خاک سرایش را بدیده بسپرند

در محل و رتبت از بهرام و کیوان بگذرند

نشمرند احسان او با آنکه انجم بشمرند

سرنپیچندش ز سر آنان که بر عالم سرند

چون حقیقت بنگرندش گر حقیقت بنگرند

پیش زور او فضل جز زور هست؟

چون شتاب او ببخشیدن شتاب چرخ نیست

جز ز بیم حشمت او اضطراب چرخ نیست

زیر پای همتش نیرو و تاب چرخ نیست

هر چه او رد کرد زان پس انتخاب چرخ نیست

رای نورانی او جز آفتاب چرخ نیست

زانکه نورش در جهان نزدیک هست و دور هست

ای نبیره آنکه مطلق بود امرش در جهان

از جهانش نخوتی می داشت اندر سر جهان

از پس او مر تو را گشتست فرمانبر جهان

زانکه بود او را همیشه بنده کمتر جهان

ای جهان فضل و دانش نیک بنگر در جهان

تا جز آن کش بنده مطبوع بد دستور هست

ای به هر جایی ز دانش قهرمانی مر تو را

از پی روزی خلقان هر ضمانی مر تو را

بر ستایش چیره گشته هر زبانی مر تو را

از سخا در هر هنر باشد نشانی مر تو را

بر نگیرد گاه بخشیدن جهانی مر تو را

گنج ها باید ازیرا کز سخا گنجور هست

تا همی از دولت و جاهت به کام و فر رسیم

وز سخای تو به فر و نعمت بی مر رسیم


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

شمارهٔ ۲ - وصف بهار و مدح منصور بن سعید

پرستاره ست از شکوفه باغ برخیز ای چو حور

باده چون شمس کن در جام های چون بلور

زان ستاره ره توان بردن سوی لهو و سرور

زانکه می تابد ستاره وار از نزدیک و دور

هیچ جایی از ستاره روز روشن نیست نور

زین ستاره روز را چندانکه خواهی نور هست

نسل را بیشک ز کافور ار زیان آید همی

چون که نسل شاخ را از وی بیفزاید همی

هر شب از شاخ سمن کافورتر زآید همی

سوی او زان طبع گرم لاله بگراید همی

گر شود کافور گر باد هوا شاید همی

کز سمن چندانکه باید بر چمن کافور هست

لاله بر نرگس چو مهر و دوستی آغاز کرد

ابر خرم مجلسی از بهر ایشان ساز کرد

ابر چون می خورد هر یک مست گشت و ناز کرد

چون هزار آواز قصد نغمت و پرواز کرد

نرگس مخمور چشم از خواب نوشین باز کرد

تا ببیند لاله را کو همچو او مخمور هست

برگ زرد ار حور شد چون یافت اندر شاخ گل

از گل سوری جدا شد پر ز گوهر شاخ گل

تا همی بیند به دست لاله ساغر شاخ گل

راست چون مستان گران دارد همی سر شاخ گل

فاخته گوید همی وقت سحر بر شاخ گل

هیچ کس چون من ز یار خویشتن مهجور هست؟

جام همچون کوکبست از بهر آن تابد به شب

لاله همرنگ میست از بهر آن دارد طرب

جام می خوردست بی حد ز آتش خندیدست لب

از طبیعت در بدن خونست قوت را سبب

گر نشاط دل قوی گردد همی نبود عجب

زانکه ما را خون رز از دیده انگور هست

ای رفیقان در بهار از باغ و بستان مگذرید

بر نوا و نغمه قمری و بلبل می خورید

گل همه گل شد به زیر پی به جز گل مسپرید

باده چون جان گشت جان ها را به باده پرورید

چشم بگشایید و اندر روی بستان بنگرید

تا چمن جز خلد و گلبن اندرو جز حور هست؟

روزگارم در سر و کار بتی دلگیر شد

کودکم چون بخت برنا بوده من پیر شد

روزم از بس ظلمت اندوه و غم چون قیر شد

شیر رویم قیر گشت و قیر مویم شیر شد

این تن از زخم زمانه راست همچون زیر شد

گر ز زخم او همی نالد کنون معذور هست

پای من در بند محنت کرد دست روزگار

نوش نادیده بسی خوردم کبست روزگار

تا شدم از باده اندوه مست روزگار

چون هم آید پیش چشمم خوب و پست روزگار

هر زمان گویم به زاری از شکست روزگار

یارب اندر دهر چون من یک تن رنجور هست؟

طبع تو بحرست وز گوهر برای مسعود سعد

زآفتاب رای خویشش پرور ای مسعود سعد

خوب نظمی ساز همچون گوهر ای مسعود سعد

رو ثنایی بر به صاحب در خور ای مسعود سعد

در همه عالم به حکمت بنگر ای مسعود سعد

تا بزرگی چون عمید نامور منصور هست؟

آنگه گر خاک سرایش را بدیده بسپرند

در محل و رتبت از بهرام و کیوان بگذرند

نشمرند احسان او با آنکه انجم بشمرند

سرنپیچندش ز سر آنان که بر عالم سرند

چون حقیقت بنگرندش گر حقیقت بنگرند

پیش زور او فضل جز زور هست؟

چون شتاب او ببخشیدن شتاب چرخ نیست

جز ز بیم حشمت او اضطراب چرخ نیست

زیر پای همتش نیرو و تاب چرخ نیست

هر چه او رد کرد زان پس انتخاب چرخ نیست

رای نورانی او جز آفتاب چرخ نیست

زانکه نورش در جهان نزدیک هست و دور هست

ای نبیره آنکه مطلق بود امرش در جهان

از جهانش نخوتی می داشت اندر سر جهان

از پس او مر تو را گشتست فرمانبر جهان

زانکه بود او را همیشه بنده کمتر جهان

ای جهان فضل و دانش نیک بنگر در جهان

تا جز آن کش بنده مطبوع بد دستور هست

ای به هر جایی ز دانش قهرمانی مر تو را

از پی روزی خلقان هر ضمانی مر تو را

بر ستایش چیره گشته هر زبانی مر تو را

از سخا در هر هنر باشد نشانی مر تو را

بر نگیرد گاه بخشیدن جهانی مر تو را

گنج ها باید ازیرا کز سخا گنجور هست

تا همی از دولت و جاهت به کام و فر رسیم

وز سخای تو به فر و نعمت بی مر رسیم


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

شمارهٔ ۳ - مدح ملک ارسلان

روی بهار تازه همه پرنگار بین

خیز ای نگار و می ده و روی نگار بین

در مرغزار خوبی هر لاله زار بین

وز لاله زار رتبت هر مرغزار بین

بالیدن و نویدن سرو و چنار بین

کاین پیر کشته گیتی طبع جوان گرفت

بگریست ابر و باز بخندید بوستان

چون نالهای بلبل بشنید بوستان

کز می لباس خود را بخرید بوستان

بر سر ز نوبهار بپوشید بوستان

زد کله های دیبا چون دید بوستان

کز خانه باز دوست ره بوستان گرفت

بر گل مل آر خیز که وقت گل و مل است

گل عاشق مل است که مل قصه گل است

اکنون چرای آهو در دشت سنبل است

بر شاخ ها ز بلبل پیوسته غلغل است

کو بلبله که وقت نواهای بلبل است

بگریخت زاغ و بلبلش اندر زمان گرفت

بین ای مه آسمان و مبین آسمانه را

وآهنگ باغها کن بگذار خانه را

کامروز هم نخواهد مرغ آشیانه را

خندید باغ ملک به خندان چمانه را

و آراست مهر شاه زمانه زمانه را


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

شمارهٔ ۴ - مدیح سیف الدوله محمود

لشگر ماه صیام روی به رفتن نهاد

عید فرو کوفت کوس رایت خود برگشاد

تاختن آورد عید در دم لشکر فتاد

ای خنک آنکو به صوم داد خود از وی بداد

آمد عید شریف فرخ و فرخنده باد

فیه کلوا و اشربوا یا ایها الصائمون

روزه ز ما تافت روی راه سفر برگزید

رفت به سوی سفر و ز ما صحبت برید

عید برو دست یافت تیغ ظفر برکشید

چون سیه منهزم روزه ازو در رمید

زود شود این شگفت از بر ما ناپدید

روزه شد و عید باز از پسش آمد کنون

این شدن و آمدن فرخ و فرخنده باد

بر ملک کامگار خسرو خسرو نژاد

روزه ش پذرفته باد باد همه ساله شاد

محمود سیف دول شاه خردمند راد

آن شه با علم و حلم آن شه با عدل و داد

فاز لکل العلوم فاق جمیع الفنون

آن شه خورشید رای و ان ملک ابر کف

بحر دمان روز رزم شیر ژیان پیش صف

جوشن پیشش چو خر خفتان نزدش چو خف

مملکت از وی شریف همچو ز لؤلؤ صدف

خدمتش اصل جلال مدحتش اصل شرف

ای بخرد رهنمای وی به هنر رهنمون

ای شده شهره به تو هر چه در آفاق شهر

عالم سر تا به سر یافت ز فر تو بهر

بر همه گردنکشان کرده به شمشیر قهر

زهر ز مهر تو نوش نوش ز کین تو زهر

آنچه تو جویی ز چرخ و انچه تو خواهی ز دهر

لاشک فی انهم لابد فی ان یکون

شاها ملک جهان نظم ز روی تو یافت

همت و قدر تو را چرخ فلک بر نتافت

سعد فلک یکسره سوی جنابت شتافت

هر کوکین تو جست کینه دلش بر شکافت

هر که ز فرمان تو گردن روزی بتافت


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه رشیدالدین

نوبهاری عروس کردارست

سرو بالا و لاله رخسارست

باغ پر پیکران کشمیرست

راغ پر لعبتان فرخارست

کسوت این ز دیبه روم است

زیور آن ز در شهوارست

حله دست باف نیسان را

بسدش پود و زمردش تارست

بخشش باد را به گلها بر

گردش کردگار پرگارست

چمن و برگ را به ذات و به طبع

نقش دیبا و مهر دینارست

آب تیغ زدوده داشت چرا

چهره خاک پر ز رنگارست

عاشق گل هزاردستان شد

پس چرا شب شکوفه بیدارست

زار بلبل چرا همی نالد

که گل زرد زار و بیمارست

باغ پر کار کرد شد شاید

که بهر خاک طبع پرکارست

***


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

شمارهٔ ۲ - هم در مدح او

نه چو تو در زمانه ناموری

نه چو نام تو در جهان سمری

عزم تو کف حزم را تیغی است

حزم تو روی عزم را سپری

نه چو کین تو ظلم را زهری

نه چو مهر تو عدل را شکری

بی هوای تو نیست هیچ دلی

بی ثنای تو نیست هیچ سری

مال شد در جهان چو منهزمی

تا بر او یافت جود تو ظفری

رعد کردار در هوا افتد

از هوای تو در زمان خبری

فلکی خیزد از تو هر نفسی

عالم باشد از تو هر نظری

یک صله مادح تو ناستده

اندر آید دمادمش دگری

پیش چشمت نعوذبالله ازو

نیست چرخ و زمانه را خطری

کس نبیند چو تو کمربندی

در جهان پیش هیچ تاجوری

خاص خسرو رشید باقی باد

که جهان را جمال باقی باد

چرخ بی حشمت تو روشن نیست

ملک بیرای تو مزین نیست

نیست آهن به بأس و همت تو

ورچه چیزی به بأس آهن نیست

بی نمودار طبع صافی تو

صورت مکرمت معین نیست

نیست از گفته تو یک نکته

که درو صد هزار مضمن نیست

خلق را با گشاد دشت قضا

بهتر از خدمت تو جوشن نیست

به جز از کین و مهر تو به جهان

شب تاریک و روز روشن نیست

تا ز دل نعره زد سیاست تو

فتنه را هیچ هوش در تن نیست

نیست یک شیر تند گردنکش

که تو را رام و نرم گردن نیست

کم ز کیخسرو نه ای زیراک

هر غلامیت کم ز بیژن نیست

سبب این بلند گفتن من

دولت توست فکرت من نیست

خاص خسرو رشید باقی باد


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

شمارهٔ ۳ - در مدح ملک ارسلان

گشتند با نشاط همه دوستان گل

بس نادر آمد ای عجبی داستان گل

بی ابر گل نخندد و بی باد نشکفد

ابرست و باد گویی جان و روان گل

گل عاشق شه است و چو دیدار او بدید

گشت آشکاره از دل راز نهان گل

بنگر که هر سپیده دم از حرص بزم شاه

تازه رسد همی به چمن کاروان گل

گویی که هست مادح سلطان زرفشان

گل در میان باغ و زر اندر میان گل

ساقی نبید پیرده اکنون که شد جوان

این باغ پیر گشته به عمر جوان گل

گل مدح شاه خواند و پر در همی کند

این ابر درفشان به سحرگه دهان گل

اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود

سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود

باغ ملک ز گل چو بهشت برین شدست

گلبن درو به خوبی چون حورعین شدست

شادی و لهو و رامش شاه زمانه را

سوسن نگر که جفت گل و یاسمین شدست

صاحبقران عالم هرگز قران به حکم

با طالع سعادت گلی قرین شدست

مانا هزار فتح نشسته است و عز و ناز

با همنشین او به جهان همنشین شدست

او را ز هفت کوکب تابان هفت چرخ

از ملک هفت کشور زین نگین شدست

شادان شده زمانه و خرم شده زمین

کو خسرو زمانه و شاه زمین شدست

دانم یقین که او را در دل گمان نماند

کاندر جهان گمانش عین الیقین شدست

اندر زمانه شاه جهان تا جهان بود

سلطان ابوالملوک ملک ارسلان بود


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

شمارهٔ ۴ - مرثیه برای رشیدالدین

پرده از روی صفه برگیرید

نوحه زار زار در گیرید

تن به تیمار و اندهان بدهید

دل ز شادی و لهو برگیرید

هر زمان نوحه نو آغازید

چو به پایان رسد ز سر گیرید

گر عزیز مرا قیاس کنید

از مه نو و شاخ برگیرید

چون فرو شد ستاره سحری

کار ماتم هم از سحر گیرید

بر گذرگه اجل کمین دارد

گر توان رهگذر دگر گیرید

با ستیز قضا بهش باشید

وز گشاد بلا حذر گیرید

کار گردون همه هبا شمرید

حال گردون همه هدر گیرید

***

ای مه نو اگر تمام شدی

سخت زود آفتاب بام شدی

گیتی او را به جان رهین گشتی

دولت او را به طوع رام شدی

عمده کار مرد و زن بودی

عدت شغل خاص و عام شدی

فضل او در جهان بگستردی

جهل بر مردمان حرام شدی

مایه فخر و محمدت جستی

مایه جاه و احترام شدی

چون زدوده یکی سنان گشتی

چون کشیده یکی حسام شدی

به همه حکمتی یگانه شدی

در همه دانشی تمام شدی

ناتمامت فلک ز ما بربود

ای دریغا اگر تمام شدی

***

گر زمانه بر او دگر گشتی

مایه معنی و هنر گشتی

به همه مکرمت مثل بودی

در همه مفخرت سمر گشتی

شب فرزانگان چو روز شدی

زهر آزادگان شکر گشتی

شد فدای پدر که در هر حال

همه گرد دل پدر گشتی

ور نگشتی سر اجل به قضا

پدر او را به طبع سرگشتی

سخت نیکو نیک خوش بودی

که سر آنچنان پسر گشتی

همه گفتیش عمر بخشیدی

اگرش عمر بیشتر گشتی

یک جهان حمله حمله آوردی

گر اجل زو به جنگ برگشتی

***


ادامه مطلب
[ چهارشنبه 20 بهمن 1395  ] [ 4:26 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]
.: تعداد کل صفحات 87 :. 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 >

درباره وبلاگ



نویسندگان

  عاشق شعر

آرشیو ماهانه

فروردین 1395
اردیبهشت 1395
خرداد 1395
تیر 1395
مرداد 1395
شهریور 1395
مهر 1395
آبان 1395
آذر 1395
دی 1395
بهمن 1395
اسفند 1395

آرشیو موضوعی

رضی‌الدین آرتیمانی
ابن حسام خوسفی
ابوسعید ابوالخیر
اسدی توسی
اسعد گرگانی
اقبال لاهوری
امیرخسرو دهلوی
انوری
اوحدی
باباافضل کاشانی
باباطاهر
ملک‌الشعرای بهار
بیدل دهلوی
پروین اعتصامی
جامی
عبدالواسع جبلی
حافظ
خاقانی
خلیل‌الله خلیلی
خواجوی کرمانی
خیام نیشابوری
هاتف اصفهانی
رودکی
صائب تبریزی
سعدی
سلمان ساوجی
سنایی غزنوی
سیف فرغانی
شاه نعمت‌الله
شبستری
شهریار
شیخ بهایی
صائب تبریزی
صبوحی
عبید زاکانی
عراقی
عرفی
عطار
فرخی
فردوسی
فروغی
فیض کاشانی
قاآنی
کسایی
محتشم
مسعود سعد
منوچهری
مولوی
مهستی
ناصرخسرو
نصرالله منشی
نظامی
وحشی
هاتف اصفهانی
هجویری
هلالی

آمار وبلاگ

كل بازديدها : 1171450 نفر
كل نظرات : 1 عدد
كل مطالب : 25576 عدد
آخرین بروز رسانی : یک شنبه 21 شهریور 1395 
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395 

دیگر امکانات

  • آردوج
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • خرید زیتون
  • خرید روغن زیتون
  • مای ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه