📕📗📘 مرجع شعر📘📗📕

اشعار شعرا را در این وبلاگ دنبال کنید

صفحه اصلی بلاگ راسخون فروشگاه راسخون تماس با من

غزلیات سعدی - غزل ۱۵۲

بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند

که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت

ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده

که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت

مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی

هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد

فراق روی تو چندین بسست حد جنایت

به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن

کجا برم گله از دست پادشاه ولایت

به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی

به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید

مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان

هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت

فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد

که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سعدی - غزل ۱۵۳

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی

کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال

سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم

مگرم سر برود تا برود سودایت

قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری

که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت

دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار

تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت

چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص

گر تأمل نکند صورت جان آسایت

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

هم در آیینه توان دید مگر همتایت

روز آنست که مردم ره صحرا گیرند

خیز تا سرو بماند خجل از بالایت

دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت

سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت

عاشق صادق دیدار من آن گه باشی

که به دنیا و به عقبی نبود پروایت

طالب آنست که از شیر نگرداند روی

یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سعدی - غزل ۱۵۴

جان من جان من فدای تو باد

هیچت از دوستان نیاید یاد

می روی و التفات می‌نکنی

سرو هرگز چنین نرفت آزاد

آفرین خدای بر پدری

که تو پرورد و مادری که تو زاد

بخت نیکت به منتهای امید

برساناد و چشم بد مرساد

تا چه کرد آن که نقش روی تو بست

که در فتنه بر جهان بگشاد

من بگیرم عنان شه روزی

گویم از دست خوبرویان داد

تو بدین چشم مست و پیشانی

دل ما بازپس نخواهی داد

عقل با عشق بر نمی‌آید

جور مزدور می‌برد استاد

آن که هرگز بر آستانه عشق

پای ننهاده بود سر بنهاد

روی در خاک رفت و سر نه عجب

که رود هم در این هوس بر باد

مرغ وحشی که می‌رمید از قید

با همه زیرکی به دام افتاد

همه از دست غیر ناله کنند

سعدی از دست خویشتن فریاد

روی گفتم که در جهان بنهم

گردم از قید بندگی آزاد

که نه بیرون پارس منزل هست

شام و رومست و بصره و بغداد

دست از دامنم نمی‌دارد

خاک شیراز و آب رکن آباد

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سعدی - غزل ۱۵۵

زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید

بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم

چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش

ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد

با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش

مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد

هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست

کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد

صاحب نظران این نفس گرم چو آتش

دانند که در خرمن من بیشتر افتاد

نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع

کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد

سعدی نه حریف غم او بود ولیکن

با رستم دستان بزند هر که درافتاد

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سعدی - غزل ۱۵۶

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد

بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

روزی به دلبری نظری کرد چشم من

زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشی

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سعدی - غزل ۱۵۷

پیش رویت قمر نمی‌تابد

خور ز حکم تو سر نمی‌تابد

آتش اندر درون شب بنشست

که تنورم مگر نمی‌تابد

بار عشقت کجا کشد دل من

که قضا و قدر نمی‌تابد

ناوک غمزه بر دل سعدی

مزن ای جان چو بر نمی‌تابد

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سعدی - غزل ۱۵۸

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

گر در خیال خلق پری وار بگذری

فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد

افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر

در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد

در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

مشکن دلم که حقه راز نهان توست

ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد

وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی

چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد

سعدی صبور باش بر این ریش دردناک

باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سعدی - غزل ۱۵۹

نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد

کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای

که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد

ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل

عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد

مرا شکر منه و گل مریز در مجلس

میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد

چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند

درون مملکتی چون دو پادشا گنجد

نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود

مجال آن که دگر پند پارسا گنجد

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سعدی - غزل ۱۶۰

حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد

سماع انس که دیوانگان از آن مستند

به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد

میسرت نشود عاشقی و مستوری

ورع به خانه خمار در نمی‌گنجد

چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد

تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد

که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد

دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم

که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد

خبر که می‌دهد امشب رقیب مسکین را

که سگ به زاویه غار در نمی‌گنجد

چو گل به بار بود همنشین خار بود

چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد

چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست

که سعی دشمن خون خوار در نمی‌گنجد

به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده سر

ز برق شعله دیدار در نمی‌گنجد

ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست

گدا میان خریدار در نمی‌گنجد

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]

غزلیات سعدی - غزل ۱۶۱

کس این کند که ز یار و دیار برگردد

کند هرآینه چون روزگار برگردد

تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل

ملامتش نکنند ار ز خار برگردد

به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند

ضرورتست که بیچاره وار برگردد

به آب تیغ اجل تشنست مرغ دلم

که نیم کشته به خون چند بار برگردد

به زیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند

جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد

دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت

که در دو دیده یاقوت بار برگردد

گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی

گمان مبر که به معنی ز یار برگردد

 


ادامه مطلب
[ سه شنبه 9 شهریور 1395  ] [ 12:21 PM ] [ عاشق شعر ] [ نظرات(0) ]
.: تعداد کل صفحات 53 :. 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 >

درباره وبلاگ



نویسندگان

  عاشق شعر

آرشیو ماهانه

فروردین 1395
اردیبهشت 1395
خرداد 1395
تیر 1395
مرداد 1395
شهریور 1395
مهر 1395
آبان 1395
آذر 1395
دی 1395
بهمن 1395
اسفند 1395

آرشیو موضوعی

رضی‌الدین آرتیمانی
ابن حسام خوسفی
ابوسعید ابوالخیر
اسدی توسی
اسعد گرگانی
اقبال لاهوری
امیرخسرو دهلوی
انوری
اوحدی
باباافضل کاشانی
باباطاهر
ملک‌الشعرای بهار
بیدل دهلوی
پروین اعتصامی
جامی
عبدالواسع جبلی
حافظ
خاقانی
خلیل‌الله خلیلی
خواجوی کرمانی
خیام نیشابوری
هاتف اصفهانی
رودکی
صائب تبریزی
سعدی
سلمان ساوجی
سنایی غزنوی
سیف فرغانی
شاه نعمت‌الله
شبستری
شهریار
شیخ بهایی
صائب تبریزی
صبوحی
عبید زاکانی
عراقی
عرفی
عطار
فرخی
فردوسی
فروغی
فیض کاشانی
قاآنی
کسایی
محتشم
مسعود سعد
منوچهری
مولوی
مهستی
ناصرخسرو
نصرالله منشی
نظامی
وحشی
هاتف اصفهانی
هجویری
هلالی

آمار وبلاگ

كل بازديدها : 1170114 نفر
كل نظرات : 1 عدد
كل مطالب : 25576 عدد
آخرین بروز رسانی : یک شنبه 21 شهریور 1395 
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 30 اردیبهشت 1395 

دیگر امکانات

  • آردوج
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • روغن زیتون
  • زیتون
  • خرید زیتون
  • خرید روغن زیتون
  • مای ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه
  • خرید خانه در ترکیه