الحمدلله رب العالمين , بارى الخلائق اجمعين , والصلوة والسلام على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد (ص) و آله الطيبين الطاهرين المعصومين , اعوذ بالله من الشيطان الرجيم . انتم الصراط الاقوم و السبيل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء ( 1 ) . همه ائمهء اطهار عليهم السلام به استثناى وجود مقدس حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه كه در قيد حيات هستند , شهيد از دنيا رفته اند , هيچكدام از آنها با مرگ طبيعى و با اجل طبيعى و يا با يك بيمارى عادى از دنيا نرفته اند , و اين يكى از مفاخر بزرگ آنهاست . اولا خودشان هميشه آرزوى شهادت در راه خدا را داشتند كه ما مضمون آن را در دعاهايى كه آنها به ما تعليم داده اند و خودشان مى خوانده اند مى بينيم . على عليه السلام مى فرمود : منتنفر دارم از اينكه در بستر بميرم , هزار ضربت شمشير بر من وارد بشود بهتر است از اين كه آرام در بستر بميرم . و ما هم در دعاها و زياراتى كه آنها را زيارت مى كنيم يكى از فضائل آنان را كه يادآورى مى كنيم همين است كه آنها از زمره شهداء هستند و شهيد از دنيا رفته اند . جمله اى كه در آغاز سخنم خواندم از زيارت جامعه كبيره است كه مى خوانيم : انتم الصراط الاقوم و السبيل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء . شما راست ترين راهها و بزرگترين شاهراهها هستيد . شما شهيدان اين جهان و شفيعان آن جهانيد . در اصطلاح ,( شهيد( لقب وجود مقدس امام حسين عليه السلام است و ما معمولا ايشان را به عنوان لقب ( شهيد(مى خوانيم: ( الحسين الشهيد( . همان طور كه لقب امام صادق را مى گوئيم : جعفر الصادق و لقب امام موسى بن جعفر را مى گوئيم : موسى الكاظم , لقب سيد الشهداء ,( الحسين الشهيد( است . ولى اين بدان معنى نيست كه در ميان ائمه ما تنها امام حسين است كه شهيد است . همانطور كه مثلا اگر موسى بن جعفر را مى گوئيم : ( الكاظم( معنايش اين نيست كه ساير ائمه كاظم نبوده اند , (2) يا اگربه امام رضا مى گوييم :(الرضا) معنايش اين نيست كه ديگران مصداق الرضا)) نيستند , و يا اگر به امام صادق مى گوييم (الصادق) معنايش اين نيست كه ديگران العياذ بالله صادق نيستند , همچنين اگر ما به حضرت سيدالشهداء عليه السلام مى گوئيم : (الشهيد) معنايش اين نيست كه ائمه ديگر ما شهيد نشده اند . امام در زندان بصره امام در يك زندان بسر نبرد , در زندانهاى متعدد بسر برد . او را از اين زندان به آن زندان منتقل مى كردند , و راز مطلب اين بود كه در هر زندانى كه امام را مى بردند , بعد از اندك مدتى زندانبان مريد مى شد . اول امام را به زندان بصره بردند . عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور , يعنى نوه منصور دوانيقى والى بصره بود . امام را تحويل او دادند كه يك مرد عياش كياف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود . به قول يكى از كسان او : اين مرد عابد و خداشناس را در جايى آوردند كه چيزها به گوش او رسيد كه در عمرش نشنيده بود . در هفتم ماه ذى الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند , و چون عيد قربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادمانى بود , امام را در يك وضع بدى ( از نظر روحى ) بردند . مدتى امام در زندان او بود . كم كم خود اين عيسى بن جعفر علاقه مند و مريد شد . او هم قبلا خيا ل مى كرد كه شايد واقعا موسى بن جعفر همانطور كه دستگاه خلافت تبليغ مى كند مردى است ياغى كه فقط هنرش اين است كه مدعى خلافت است , يعنى عشق رياست به سرش زده است . ديد نه , او مرد معنويت است و اگر مسئله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنويت مطلب مطرح است نه اينكه يك مرد دنيا طلب باشد . بعدها وضع عوض شد . دستور داد يك اطاق بسيار خوبى را در اختيار امام قرار دادند و رسما از امام پذيرايى مى كرد . هارون محرمانه پيغام داد كه كلك اين زندانى را بكن . جواب داد من چنين كارى نمى كنم . اواخر , خودش به خليفه نوشت كه دستور بده اين را از من تحويل بگيرند والا خودم او را آزاد مى كنم , من نمى توانم چنين مردى را به عنوان يك زندانى نزد خود نگاه دارم . چون پسر عموى خليفه و نوه منصور بود , حرفش البته خريدار داشت .
امام در زندانهاى مختلف امام را به بغداد آوردند و تحويل فضل بن ربيع دادند . فضل بن ربيع , پسر( ربيع) حاجب معروف است ( 3 ) . هارون امام را به او سپرد . او هم بعد از مدتى به امام علاقمند شد , وضع امام را تغيير داد و يك وضع بهترى براى امام قرار داد . جاسوسها به هارون خبر دادند كه موسى بن جعفر در زندان فضل بن ربيع به خوشى زندگى مى كند , در واقع زندانى نيست و باز مهمان است . هارون امام را از او گرفت و تحويل فضل بن يحياى برمكى داد . فضل بن يحيى هم بعد از مدتى با امام همين طور رفتار كرد كه هارون خيلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد . رفتند و تحقيق كردند , ديدند قضيه از همين قرار است , و بالاخره امام را گرفت و فضل بن يحيى مغضوب واقع شد . بعد پدرش يحيى برمكى , اين وزير ايرانى عليه ما عليه براى اينكه مبادا بچه هايش از چشم هارون بيفتند كه دستور هارون را اجرا نكردند , در يك مجلسى سر زده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت : اگر پسر تقصير كرده است , من خودم حاضرم هر امرى شما داريد اطاعت كنم , پسرم توبه كرده است , پسرم چنين , پسرم چنان . بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگرى به نام سندى بن شاهك داد كه مى گويند اساسا مسلمان نبوده , و در زندان او خيلى بر امام سخت گذشت , يعنى ديگر امام در زندان او هيچ روى آسايش نديد .
در خواست هارون از امام در آخرين روزهايى كه امام زندانى بود و تقريبا يك هفته بيشتر به شهادت امام باقى نمانده بود , هارون همين يحيى بر مكى را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و ملايمى به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوئيد بر ما ثابت شده كه شما گناهى و تقصيرى نداشته ايد ولى متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمى توانم بشكنم . من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكنى و از من تقاضاى عفو ننمايى , تو را آزاد نكنم . هيچ كس هم لازم نيست بفهمد . همينقدر در حضور همين يحيى اعتراف كن , حضور خودم هم لازم نيست , حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست , من همينقدر مى خواهم قسمم را نشكسته باشم , در حضور يحيى همينقدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مى خواهم , من تقصير كرده ام , خليفه مرا ببخشد , من تو را آزاد مى كنم , و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان . حال روح مقاوم را ببينيد . چرا اينها( شفعاء دار الفناء ) هستند ؟ چرا اينها شهيد مى شدند ؟ در راه ايمان و عقيده شان شهيد مى شدند , مى خواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه همگامى با ظالم را نمى دهد . جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود: ( به هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است , همين) كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند .
علت دستگيرى امام حال چرا هارون دستور داد امام را بگيرند ؟ براى اينكه به موقعيت اجتماعى امام حسادت مى ورزيد و احساس خطر مى كرد , با اينكه امام هيچ در مقام قيام نبود , واقعا كوچكترين اقدامى نكرده بود براى اينكه انقلابى بپا كند ( انقلاب ظاهرى ) اما آنها تشخيص مى دادند كه اينها انقلاب معنوى و انقلاب عقيدتى بپا كرده اند . وقتى كه تصميم مى گيرد كه ولايتعهد را براى پسرش امين تثبيت كند , و بعد از او براى پسر ديگرش مأمون , و بعد از او براى پسر ديگرش مؤتمن , و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت مى كند كه همه امسال بيايند مكه كه خليفه مى خواهد بيايد مكه و آنجا يك كنگره عظيم تشكيل بدهد و از همه بيعت بگيرد , فكر مى كند مانع اين كار كيست ؟ آنكسى كه اگر باشد وچشمها به او بيفتد اين فكر براى افراد پيدا مى شود كه آن كه لياقت براى خلافت دارد اوست , كيست ؟ موسى بن جعفر . وقتى كه مىآيد مدينه , دستور مى دهد امام را بگيرند . همين يحيى بر مكى به يك نفر گفت : من گمان مى كنم خليفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را توقيف كنند . گفتند چطور ؟ گفت من همراهش بودم كه رفتيم به زيارت حضرت رسول در مسجد النبى ( 4 ) . وقتى كه خواست به پيغمبر سلام بدهد , ديدم اينجور مى گويد : السلام عليك يا ابن العم ( يا : يا رسول الله ) بعد گفت : ( من از شما معذرت مى خواهم كه مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقيف كنم . ( مثل اينكه به پيغمبر هم مى تواند دروغ بگويد ) ديگر مصالح اينجور ايجاب ميكند , اگر اين كار را نكنم در مملكت فتنه بپا مى شود , براى اينكه فتنه بپا نشود , و به خاطر مصالح عالى مملكت , مجبورم چنين كارى را بكنم , يا رسول الله ! من از شما معذرت مى خواهم) . يحيى به رفيقش گفت : خيال مى كنم در ظرف امروز و فردا دستور توقيف امام را بدهد . هارون دستور داد جلادهايش رفتند سراغ امام . اتفاقا امام در خانه نبود . كجا بود ؟ مسجد پيغمبر . وقتى وارد شدند كه امام نماز مى خواند . مهلت ندادند كه موسى بن جعفر نمازش را تمام كند , در همان حال نماز , آقا را كشان كشان از مسجد پيغمبر بيرون بردند كه حضرت نگاهى كرد به قبر رسول اكرم و عرض كرد : السلام عليك يا رسول الله , السلام عليك يا جداه ببين امت تو با فرزندان تو چه مى كنند ؟ ! چرا هارون اين كار را مى كند ؟ چون مى خواهد براى ولايتعهد فرزندانش بيعت بگيرد . موسى بن جعفر كه قيامى نكرده است . قيام نكرده است , اما اصلا وضع او وضع ديگرى است , وضع او حكايت مى كند كه هارون و فرزندانش غاصب خلافتند .
سخن مأمون مأمون طورى عمل كرده است كه بسيارى از مورخين او را شيعه مى دانند , مى گويند او شيعه بوده است , و بنابر عقيده من - كه هيچ مانعى ندارد كه انسان به يك چيزى اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل كند - او شيعه بوده است و از علماى شيعه بوده است . اين مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن كرده است كه در متن تاريخ ضبط است . من نديده ام هيچ عالم شيعى اينجور منطقى مباحثه كرده باشد . چند سال پيش يك قاضى سنى تركيه اى كتابى نوشته بود كه به فارسى هم ترجمه شد به نام ( تشريح و محاكمه درباره آل محمد) . در آن كتاب , مباحثه مأمون با علماى اهل تسنن درباره خلافت بلافصل حضرت امير نقل شده است . به قدرى اين مباحثه جالب و عالمانه است كه انسان كمتر مى بيند كه عالمى از علماى شيعه اينجور عالمانه مباحثه كرده باشد . نوشته اند يك وقتى خود مأمون گفت : اگر گفتيد چه كسى تشيع را به من آموخت ؟ گفتند كى ؟ گفت : پدرم هارون . من درس تشيع را از پدرم هارون آموختم , گفتند پدرت هارون كه از همه با شيعه و ائمه شيعه دشمن تر بود . گفت : در عين حال قضيه از همين قرار است در يكى ازسفرهايى كه پدرم به حج رفت , ماهمراهش بوديم , من بچه بودم , همه به ديدنش مىآمدند , مخصوصا مشايخ , معاريف و كبار , و مجبور بودند به ديدنش بيايند . دستور داده بود هر كسى كه مىآ يد , اول خودش را معرفى كند , يعنى اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلايش بگويد تا خليفه بشناسد كه او از قريش است يا از غير قريش , و اگر از انصار است خزرجى است يا اوسى . هر كس كه مىآمد . اول دربان مىآمد نزد هارون و مى گفت : فلان كس با اين اسم و اين اسم پدر و غيره آمده است . روزى دربان آمد گفت آن كسى كه به ديدن خليفه آمده است مى گويد : بگو موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب . تا اين را گفت , پدرم از جا بلند شد , گفت : بگو بفرماييد , و بعد گفت : همانطور سواره بيايند و پياده نشوند , و به ما دستور داد كه استقبال كنيد . ما رفتيم . مردى را ديديم كه آثار عبادت و تقوا در وجناتش كاملا هويدا بود . نشان مى داد كه از آن عباد و نساك درجه اول است . سواره بود كه مى آمد , پدرم از دور فرياد كرد : شما را به كى قسم مى دهم كه همينطور سواره نزديك بياييد , و او چون پدرم خيلى اصرار كرد يك مقدار روى فرشها سواره آمد . به امر هارون دويديم ركابش را گرفتيم و او را پياده كرديم . وى را بالا دست خودش نشاند , مؤدب , و بعد سؤال و جوابهايى كرد : عائله تان چقدر است ؟ معلوم شد عائله اش خيلى زياد است . وضع زندگيتان چطور است ؟ وضع زندگيم چنين است . عوائدتان چيست ؟ عوائد من اين است , و بعد هم رفت . وقتى خواست برود پدرم به ما گفت : بدرقه كنيد , در ركابش برويد , و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتيم , كه او آرام به من گفت تو خليفه خواهى شد و من يك توصيه بيشتر به تو نمى كنم و آن اينكه با اولاد من بدرفتارى نكن . ما نمى دانستيم اين كيست , برگشتيم , من از همه فرزندان جرى تر بودم , وقتى خلو ت شد به پدرم گفتم اين كى بود كه تو اينقدر او را احترام كردى ؟ يك خنده اى كرد و گفت : راستش را اگر بخواهى اين مسندى كه ما بر آن نشسته ايم مال اينهاست . گفتم آيا به اين حرف اعتقاد دارى ؟ گفت : اعتقاد دارم , گفتم : پس چرا واگذار نمى كنى ؟ گفت : مگر نمى دانى الملك عقيم ؟ تو كه فرزند من هستى , اگر بدانم در دلت خطور مى كند كه مدعى من بشوى , آنچه را كه چشمهايت در آن قرار دارد از روى تنت بر مى دارم . قضيه گذشت . هارون صله مى داد , پولهاى گزاف مى فرستاد به خانه اين و آن , از پنج هزار دينار زر سرخ , چهار هزار دينار زر سرخ و غيره . ما گفتيم لابد پولى كه براى اين مرد كه اينقدر برايش احترام قائل است مى فرستد خيلى زياد خواهد بود . كمترين پول را براى او فرستاد : دويست دينار . باز من رفتم سؤال كردم , گفت : مگر نمى دانى اينها رقيب ما هستند . سياست ايجاب مى كند كه اينها هميشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زيرا اگر زمانى امكانات اقتصاديشان زياد شود , يك وقت ممكن است كه صد هزار شمشير عليه پدر تو قيام كند .
نفوذ معنوى امام از اينجا شما بفهميد كه نفوذ معنوى ائمه شيعه چقدر بوده است . آنها نه شمشير داشتند و نه تبليغات , ولى دلها را داشتند . در ميان نزديكترين افراد دستگاه هارون , شيعيان وجود داشتند . حق و حقيقت خودش يك جاذبه اى دارد كه نمى شود از آن غافل شد . امشب در روزنامه ها خوانديد كه ملك حسين گفت من فهميدم كه حتى راننده ام با چريكها است , آشپزم هم از آنهاست على بن يقطين وزير هارون است , شخص دوم مملكت است , ولى شيعه است , اما در حال استتار , و خدمت مى كند به هدفهاى موسى بن جعفر ولى ظاهرش با هارون است . دو سه بار هم گزارشهايى دادند , ولى موسى بن جعفر با آن روشن بينى هاى خاص امامت زودتر درك كرد و دستورهايى به او داد كه وى اجرا كرد و مصون ماند . در ميان افرادى كه در دستگاه هارون بودند , اشخاصى بودند كه آنچنان مجذوب و شيفته امام بودند كه حد نداشت ولى هيچگاه جرأت نمى كردند با امام تماس بگيرند . يكى از ايرانيهايى كه شيعه و اهل اهواز بوده است مى گويد كه من مشمول ماليتهاى خيلى سنگين شدم كه براى من نوشته بودند و اگر مى خواستم اين مالياتهايى را كه اينها براى من ساخته بودند بپردازم از زندگى ساقط مى شدم . اتفاقا والى اهواز معزول شد و والى ديگرى آمد و من هم خيلى نگران كه اگر او بر طبق آن دفاتر مالياتى از من ماليات مطالبه كند , از زندگى سقوط مى كنم . ولى بعضى دوستان به من گفتند : اين باطنا شيعه است , تو هم كه شيعه هستى . اما من جرأت نكردم بروم نزد او و بگويم من شيعه هستم , چون باور نكردم . گفتم بهتر اين است كه بروم مدينه نزد خود موسى بن جعفر ( آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند ) اگر خود ايشان تصديق كردند او شيعه است از ايشان توصيه اى بگيرم . رفتم خدمت امام . امام نامه اى نوشت كه سه چهار جمله بيشتر نبود , سه چهار جمله آمرانه , اما از نوع آمرانه هايى كه امامى به تابع خود مى نويسد , راجع به اينكه ( قضاء حاجت مؤمن و رفع گرفتارى از مؤمن در نزد خدا چنين است و السلام) . نامه را با خودم مخفيانه آوردم اهواز فهميدم كه اين نامه را بايد خيلى محرمانه به او بدهم . يك شب رفتم در خانه اش , دربان آمد , گفتم به او بگو كه شخصى از طرف موسى بن جعفر آمده است و نامه اى براى تو دارد . ديدم خودش آمد وسلام و عليك كرد و گفت : چه مى گوييد ؟ گفتم من از طرف امام موسى بن جعفر آمده ام و نامه اى دارم . نامه را از من گرفت , شناخت , نامه را بوسيد , بعد صورت مرا بوسيد , چشمهاى مرا بوسيد , مرا فورا بر در منزل , مثل يك بچه در جلوى من نشست , گفت تو خدمت امام بودى ؟ ! گفتم : بله . تو با همين چشمهايت جمال امام را زيارت كردى ؟ ! گفتم بله . گرفتاريت چيست ؟ گفتم يكچنين ماليات سنگينى براى من بسته اند كه اگر بپردازم از زندگى ساقط مى شوم . دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح كردند , و چون آقا نوشته بود ( هر كس كه يك مؤمنى را مسرور كند , چنين و چنان) گفت اجازه مى دهيد من خدمت ديگرى هم به شما بكنم ؟ گفتم بله . گفت من مى خواهم هر چه دارائى دارم , امشب با تو نصف كنم , آنچه پول نقد دارم با تو نصف مى كنم , آنچه هم كه جنس است قيمت مى كنم , نصفش را از من بپذير . گفت با اين وضع آمدم بيرون و بعد در يك سفرى وقتى رفتم جريان را به امام عرض كردم , امام تبسمى كرد و خوشحال شد . هارون از چه مى ترسيد ؟ از جاذبه حقيقت مى ترسيد( كونوا دعاة للناس بغير السنتكم ) ( 5 ) تبليغ كه همه اش زبان نيست , تبليغ زبان اثرش بسيار كم است , تبليغ , تبليغ عمل است . آنكسى كه با موسى بن جعفر يا با آباء كرامش و يا با اولاد طاهرينش روبرو مى شد و مدتى با آنها بود , اصلا حقيقت را در وجود آنها مى ديد , و مى ديد كه واقعا خدا را مى شناسند , واقعا از خدا مى ترسند , واقعا عاشق خدا هستند , و واقعا هر چه كه مى كنند براى خدا و حقيقت است .
دو سنت معمول ميان ائمه عليهم السلام شما دو سنت را در ميان همه ائمه مى بينيد كه به طور وضوح و روشن هويدا است . يكى عبادت و خوف از خدا و خدا باورى است . يك خداباورى عجيب در وجود اينها هست , از خوف خدا مى گريند و مى لرزند , گوئى خدا را مى بينند , قيامت را مى بينند , بهشت را مى بينند , جهنم را مى بينند . درباره موسى بن جعفر مى خوانيم: حليف السجدة الطويلة و الدموع الغزيرة ( 6 ) يعنى هم قسم سجده هاى طولانى و اشكهاى جوشان . تا يك درون منقلب آتشين نباشد كه انسان نمى گريد . سنت دومى كه در تمام اولاد على عليه السلام از ائمه معصومين ديده مى شود همدردى و همدلى با ضعفا , محرومان , بيچارگان و افتادگان است . اصلا ( انسان) براى اينها يك ارزش ديگرى دارد . امام حسن را مى بينيم , امام حسين رامى بينيم , زين العابدين , امام باقر , امام صادق , امام كاظم و ائمه بعد از آنها , در تاريخ هر كدام از اينها كه مطالعه مى كنيم , مى بينيم اصلا رسيدگى به احوال ضعفا و فقراء , برنامه اينهاست , آن هم به اين صورت كه شخصا رسيدگى بكنند نه فقط دستور بدهند , يعنى نايب نپذيرند و آن را به ديگرى موكول نكنند . بديهى است كه مردم اينها را مى ديدند .
نقشه دستگاه هارون در مدتى كه حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشه اى كشيد براى اينكه بلكه از حيثيت امام بكاهد . يك كنيز جوان بسيار زيبائى مأمور شد كه به اصطلاح خدمتكار امام در زندان باشد . بديهى است كه در زندان , كسى بايد غذا ببرد , غذا بياورد , اگر زندانى حاجتى داشته باشد از او بخواهد . يك كنيز جوان بسيار زيبا را مأمور اين كار كردند , گفتند : بالاخره هر چه باشد يك مرد است , مدتها هم در زندان بوده , ممكن است نگاهى به او بكند , يا لااقل بشود متهمش كرد , يك افراد ولگويى بگويند : ( مگر مى شود ؟ ! اتاق خلوت , يك مرد با يك زن جوان) ! يكوقت خبردار شدند كه اصلا در اين كنيز انقلاب پيدا شده , يعنى او هم آمده سجاده اى انداخته و مشغول عبادت شده است (7) ديدند اين كنيز هم شده نفر دوم امام . خبر دادند به هارون كه اوضاع جور ديگرى است . كنيز را آوردند , ديدند اصلا منقلب است , حالش حال ديگرى است , به آسمان نگاه مى كند , به زمين نگاه مى كند . گفتند قضيه چيست ؟ گفت : اين مرد را كه من ديدم , ديگر نفهميدم كه من چى هستم , و فهميدم كه در عمرم خيلى گناه كرده ام , خيلى تقصير كرده ام , حالا فكر مى كنم كه فقط بايد در حال توبه بسر ببرم , و از اين حالش منصرف نشد تا مرد .
بشر حافى و امام كاظم داستان بشر حافى را شنيده ايد ( 8 ) . روزى امام از كوچه هاى بغداد مى گذشت . از يك خانه اى صداى عربده و تار و تنبور بلند بود , مى زدند و مى رقصيدند و صداى پايكوبى مىآمد . اتفاقا يك خادمه اى از منزل بيرون آمد در حالى كه آشغالهايى همراهش بود و گويا مى خواست بيرون بريزد تا مأمورين شهردارى ببرند . امام به او فرمود صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟ سؤال عجيبى بود . گفت : از خانه به اين مجللى اين را نمى فهمى ؟ اين خانه بشر است , يكى از رجال , يكى از اشراف , يكى از اعيان , معلوم است كه آزاد است . فرمود : بله آزاد است , اگر بنده مى بود ( 9 ) كه اين سرو صداها از خانه اش بلند نبود . حال , چه جمله هاى ديگرى رد و بدل شده است ديگر ننوشته اند , همينقدر نوشته اند كه اندكى طول كشيد و مكثى شد . آقا رفتند . بشر متوجه شد كه اين كلفت كه رفته بيرون آشغالها را بريزد و برگردد كه مثلا يك دقيقه بيشتر طول نمى كشد , چند دقيقه اى طول كشيد . آمد نزد او و گفت : چرا معطل كردى ؟ گفت : يك مردى مرا به حرف گرفت . گفت : چه گفت ؟ گفت : يك سؤال عجيبى از من كرد . چه سؤال كرد ؟ از من پرسيد كه صاحب اين خانه بنده است يا آزاد ؟ گفتم البته كه آزاد است . بعد هم گفت : بله , آزاد است , اگر بنده مى بود كه اين سر و صداها بيرون نمىآمد . گفت : آن مرد چه نشانه هايى داشت ؟ علائم و نشانه ها را كه گفت , فهميد كه موسى بن جعفر است . گفت : كجا رفت ؟ از اين طرف رفت پايش لخت بود , به خود فرصت نداد كه برود كفشهايش را بپوشد , براى اينكه ممكن است آقا را پيدا نكند . پاى برهنه بيرون دويد . ( همين حمله در او انقلاب ايجاد كرد ) دويد , خودش را انداخت به دامن امام و عرض كرد : شما چه گفتيد ؟ امام فرمود : من اين را گفتم . فهميد كه مقصود چيست . گفت : آقا ! من از همين ساعت مى خواهم بنده خدا باشم , و واقعا هم راست گفت . از آن ساعت ديگر بنده خدا شد . اين خبرها را به هارون مى دادند . اين بود كه احساس خطر مى كرد , مى گفت : اينها فقط بايد نباشند ( وجودك ذنب) اصلا بودن تو از نظر من گناه است . امام مى فرمود : من چكار كرده ام ؟ كدام قيام را بپا كردم ؟ كدام اقدام را كردم ؟ جوابى نداشتند , ولى به زبان بى زبانى مى گفتند: (وجودك ذنب) اصلا بودنت گناه است . آنها هم در عين حال از روشن كردن شيعيانشان و محارم و افراد ديگر هيچگاه كوتاهى نمى كردند , قضيه را به آنها مى گفتند و مى فهماندند , و آنها مى فهميدند كه قضيه از چه قرار است .
صفوان جمال و هارون داستان صفوان جمال را شنيده ايد . صفوان مردى بود كه - به اصطلاح امروز - يك بنگاه كرايه وسائل حمل و نقل داشت كه آن زمان بيشتر شتر بود , و به قدرى متشخص و وسائلش زياد بود كه گاهى دستگاه خلافت , او را براى حمل و نقل بارها مى خواست . روزى هارون براى يك سفرى كه مى خواست به مكه برود , لوازم حمل و نقل او را خواست . قرار دادى با او بست براى كرايه لوازم . ولى صفوان , شيعه و از اصحاب امام كاظم است . روزى آمد خدمت امام و اظهار كرد - يا قبلا به امام عرض كرده بودند - كه من چنين كارى كرده ام . حضرت فرمود : چرا شترهايت را به اين مرد ظالم ستمگر كرايه دادى ؟ گفت : من كه به او كرايه دادم , براى سفر معصيت نبود . چون سفر , سفر حج و سفر طاعت بود كرايه دادم والا كرايه نمى دادم . فرمود : پولهايت را گرفته اى يا نه ؟ - يا لااقل – پس كرايه هايت مانده يا نه ؟ بله , مانده . فرمود : به دل خودت يك مراجعه اى بكن , الان كه شترهايت را به او كرايه داده اى , آيا ته دلت علاقمند است كه لااقل هارون اينقدر در دنيا زنده بماند كه برگردد و پس كرايه تو را بدهد ؟ گفت : بله . فرمود : تو همين مقدار راضى به بقاء ظالم هستى و همين , گناه است . صفوان بيرون آمد . او سوابق زيادى با هارون داشت . يك وقت خبردار شدند كه صفوان تمام اين كاروان را يكجا فروخته است . اصلا دست از اين كارش برداشت . بعد كه فروخت رفت نزد طرف قرار داد و گفت : ما اين قرار داد را فسخ مى كنيم چون من ديگر بعد از اين نمى خواهم اين كار را بكنم , و خواست يك عذرهايى بياورد . خبر به هارون دادند , گفت : حاضرش كنيد . او را حاضر كردند . گفت : قضيه از چه قرار است ؟ گفت من پير شده ام , ديگر اين كار از من ساخته نيست , فكر كردم اگر كار هم مى خوا هم بكنم , كار ديگرى باشد . هارون خبردار شد . گفت : راستش را بگو , چرا فروختى ؟ گفت : راستش همين است . گفت : نه , من مى دانم قضيه چيست . موسى بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرايه داده اى , و به تو گفته اين كار , خلاف شرع است . انكار هم نكن , به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زيادى كه ما از ساليان دراز با خاندان تو داريم دستور مى دادم همين جا اعدامت كنند . پس اينهاست موجبات شهادت امام موسى بن جعفر عليه السلام . اولا : وجود اينها , شخصيت اينها به گونه اى بود كه خلفا از طرف اينها احساس خطر مى كردند . دوم : تبليغ مى كردند و قضايا را مى گفتند , منتها تقيه مى كردند , يعنى طورى عمل مى كردند كه تا حد امكان , مدرك به دست طرف نيفتد . ما خيال مى كنيم تقيه كردن , يعنى رفتن و خوابيدن . اوضاع زمانشان ايجاب مى كرد كه كارشان را انجام دهند , و كوشش كنند مدرك هم دست طرف ندهند , وسيله و بهانه هم دست طرف ندهند يا لااقل كمتر بدهند . سوم : اين روح مقاوم عجيبى كه داشتند . عرض كردم كه وقتى مى گويند : آقا ! تو فقط يك عذر خواهى كوچك زبانى در حضور يحيى بكن , مى گويد : ديگر عمر ما گذشته است . يك وقت ديگرى هارون كسى را فرستاد در زندان و خواست از اين راه از امام اعتراف بگيرد , باز از همين حرفها كه ما به شما علاقه منديم , ما به شما ارادت داريم , مصالح ايجاب مى كند كه شما اينجا باشيد و به مدينه نرويد والا ما هم قصدمان اين نيست كه شما زندانى باشيد , ما دستور داديم كه شما را در يك محل امنى در نزديك خودم نگهدارى كنند , و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممكن است كه شما به غذاهاى ما عادت نداشته باشيد , هر غذايى كه مايليد , دستور بدهيد برايتان تهيه كنند . مأمورش كيست ؟ همين فضل بن ربيع كه زمانى امام در زندانش بوده و از افسران عاليرتبه هارون است . فضل در حالى كه لباس رسمى پوشيده ومسلح بود و شمشيرش را حمايل كرده بود رفت زندان خدمت امام . امام نماز مى خواند . متوجه شد كه فضل بن ربيع آمده . ( حال ببينيد قدرت روحى چيست ) فضل ايستاده و منتظر است كه امام نماز را سلام بدهد و پيغام خليفه را ابلاغ كند . امام تا نماز را سلام داد و گفت : السلام عليكم و رحمة الله و بركاته , مهلت نداد , گفت : الله اكبر و ايستاد به نماز . باز فضل ايستاد . بار ديگر نماز امام تمام شد . باز تا گفت : السلام عليكم , مهلت نداد و گفت : الله اكبر . چند بار اين عمل تكرار شد . فضل ديد نه , تعمد است . اول خيال مى كرد كه لابد امام يك نمازهايى دارد كه بايد چهار ركعت يا شش ركعت و يا هشت ركعت پشت سر هم باشد , بعد فهميد نه , حساب اين نيست كه نمازها بايد پشت سر هم باشد , حساب اين است كه امام نمى خواهد به او اعتنا كند , نمى خواهد او را بپذيرد , به اين شكل مى خواهد نپذيرد . ديد بالاخره مأموريتش را بايد انجام بدهد , اگر خيلى هم بماند , هارون سؤظن پيدا مى كند كه نكند رفته در زندان يك قول و قرارى با موسى بن جعفر بگذارد . اين دفعه آقا هنوز السلام عليكم را تمام نكرده بود , شروع كرد به حرف زدن . آقا هنوز مى خواست بگويد السلام عليكم , او حرفش را شروع كرد . شايد اول هم سلام كرد . هر چه هارون گفته بود گفت . هارون به او گفته بود مبادا آنجا كه مى روى , بگويى اميرالمؤمنين چنين گفته است , به عنوان اميرالمؤمنين نگو , بگو پسر عمويت هارون اينجور گفت . او هم با كمال تواضع و ادب گفت : هارون پسر عموى شما سلام رسانده و گفته است كه بر ما ثابت است كه شما تقصيرى و گناهى نداريد , ولى مصالح ايجاب مى كند كه شما در همين جا باشيد و فعلا به مدينه برنگرديد تا موقعش برسد , و من مخصوصا دستور دادم كه آشپز مخصوص بيايد , هر غذائى كه شما ميخواهيد و دستور مى دهيد , همان را برايتان تهيه كند . نوشته اند امام در پاسخ اين جمله را فرمود : لا حاضر لى مال فينفعنى و ما خلقت سؤولا , الله اكبر (10 ) مال خودم اينجا نيست كه اگر بخواهم خرج كنم از مال حلال خودم خرج كنم , آشپز بيايد و به او دستور بدهم , من هم آدمى نيستم كه بگويم : جيره بنده چقدر است , جيره اين ماه مرا بدهيد , من هم مرد سؤال نيستم . اين ( ما خلقت سؤولا ) همان و ( الله اكبر) همان . اين بود كه خلفا مى ديدند اينها را از هيچ راهى و به هيچ وجهى نمى توانند وادار به تمكين بكنند , تابع و تسليم بكنند , والا خود خلفا مى فهميدند كه شهيد كردن ائمه چقدر برايشان گران تمام مى شود , ولى از نظر آن سياست جابرانه خودشان كه از آن ديگر دست بر نمى داشتند , باز آسانترين راه را همين راه مى ديدند .
چگونگى شهادت امام عرض كردم آخرين زندان , زندان سندى بن شاهك بود . يك وقت خواندم كه او اساسا مسلمان نبوده و يك مرد غير مسلمان بوده است . از آن كسانى بود كه هر چه به او دستور مى دادند , دستور را به شدت اجرا مى كرد . امام را در يك سياهچال قرار دادند . بعد هم كوششها كردند براى اينكه تبليغ بكنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است . نوشته اند كه همين يحيى برمكى براى اينكه پسرش فضل را تبرئه كرده باشد , به هارون قول داد كه آن وظيفه اى را كه ديگران انجام نداده اند , من خودم انجام مى دهم . سندى را ديد و گفت اين كار ( به شهادت رساندن امام ) را تو انجام بده , و او هم قبول كرد . يحيى زهر خطرناكى را فراهم كرد و در اختيار سندى گذاشت . آن را به يك شكل خاصى در خرمايى تعبيه كردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر كردند , علماى شهر و قضاوت را دعوت كردند ( نوشته اند عدول المؤمنين را دعوت كردند , يعنى مردمان موجه , مقدس , آنها كه مورد اعتماد مردم هستند ) حضرت را هم در جلسه حاضر كردند و هارون گفت : ايها الناس ببينيد اين شيعه ها چه شايعاتى در اطراف موسى بن جعفر رواج ميدهند , مى گويند : موسى بن جعفر در زندان ناراحت است , موسى بن جعفر چنين و چنان است . ببينيد او كاملا سالم است . تا حرفش تمام شد حضرت فرمود : ( دروغ مى گويد , همين الان من مسمومم و از عمر من دو سه روزى بيشتر باقى نمانده است) . اينجا تيرشان به سنگ خورد . اين بود كه بعد از شهادت امام , جنازه امام را آوردند در كنار جسر بغداد گذاشتند , و هى مردم را مىآوردند كه ببينيد ! آقا سالم است , عضوى از ايشان شكسته نيست , سرشان هم كه بريده نيست , گلويشان هم كه سياه نيست , پس ما امام را نكشتيم , به اجل خودش از دنيا رفته است . سه روز بدن امام را در كنار جسر بغداد نگه داشتند براى اينكه به مردم اينجور افهام كنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است . البته امام , علاقمند زياد داشت , ولى آن گروهى كه مثل اسپند روى آتش بودند , شيعيان بودند . يك جريان واقعا دلسوزى مى نويسند كه چند نفر از شيعيان امام , از ايران آمده بودند , با آن سفرهاى قديم كه با چه سختى ئى مى رفتند . اينها خيلى آرزو داشتند كه حالا كه موفق شده اند بيايند تا بغداد , لااقل بتوانند از اين زندانى هم يك ملاقاتى بكنند . ملاقات زندانى كه نبايد يك جرم محسوب شود , ولى هيچ اجازه ملاقات با زندانى را نمى دادند . اينها با خود گفتند : ما خواهش مى كنيم , شايد بپذيرند . آمدند خواهش كردند , اتفاق پذيرفتند و گفتند : بسيار خوب , همين امروز ما ترتيبش را مى دهيم , همين جا منتظر باشيد . اين بيچاره ها مطمئن كه آقا را زيارت مى كنند , بعد بر مى گردند به شهر خودشان كه ما توفيق پيدا كرديم آقا را ملاقات كنيم , آقا را زيارت كرديم , از خودشان فلان مسئله را پرسيديم و اينجور به ما جواب دادند . همين طور كه در بيرون زندان منتظر بودند كه كى به آنها اجازه ملاقات بدهند , يكوقت ديدند كه چهار نفر حمال بيرون آمدند و يك جنازه هم روى دوششان است . مأمور گفت : امام شما همين است . و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم .
1 . زيارت جامعه كبيره . 2 . ( كاظم) يعنى كسى كه بر خشم خود مسلط است . 3 . خلفاى عباسى دربانى دارند به نام ( ربيع) كه ابتدا حاجب منصور بود , بعد از منظور نيز در دستگاه آنها بود , و بعد پسرش در دستگاه هارون بود . اينها از خصيصين دربار به اصطلاح خلفاى عباسى و فوق العاده مورد اعتماد بودند . 4 . اين خاك بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند . باور نكنيد كه اين اشخاص اعتقاد نداشتند . اينها اگر بى اعتقاد مى بودند , اينقدر شقى نبودند , كه با اعتقاد بودند و اينقدر شقى بودند . مثل قتله امام حسين كه وقتى امام پرسيد اهل كوفه چطورند ؟ فرزدق و چند نفر ديگر گفتند : قلوبهم معك وسيوفهم عليك دلشان با توست , در دلشان به تو ايمان دارند , در عين حال عليه دل خودشان مى جنگند , عليه اعتقاد و ايمان خودشان قيام كرده اند و شمشيرهاى اينها بر روى تو كشيده است . واى به حال بشر كه مطامع دنيوى , جاه طلبى , او را وادار كند كه عليه اعتقاد خودش بجنگد . اينها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمى داشتند , به پيغمبر اعتقاد نمى داشتند , به موسى بن جعفر اعتقاد نمى داشتند و يك اعتقاد ديگرى مى داشتند , اينقدر مورد ملامت نبودند و اينقدر در نزد خدا شقى و معذب نبودند , كه اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل مى كردند . 5 . اصول كافى , باب صدق و باب ورع . 6 . منتهى الامال , ج 2 ص 222 . 7 . چون امام در زندان بود و كارى نداشت , آن كارى كه در آنجا مى توانست بكند فقط عبادت بود و عبادت , يك عبادت طاقت فرسايى كه جز با يك عشق فوق العاده امكان ندارد انسان بتواند چنين تلاشى بكند . 8 . ائمه اطهار يك اعمال قدرتهايى مى كردند , يعنى طبعا مى شد نه اينكه مى خواستند نمايش بدهند . 9 . يعنى اگر بنده خدا مى بود . 10 . منتهى الامال , ج 2 , ص 216 .
برگرفته از سایت al-shia
|