در غروب جمعه دلها خون شود من چه گويم روح خسته چون شود آن يكي در كوچهمان نِي ميزند اسب روياي مرا هِي ميزند ياد ما را سوي ياران ميبرد سوي دل ابر آورد جان ميبرد از وصالاش در درون شك آورد ديدة ما خون كند اشك آورد از نفيرش دل به پرواز آمده است صحنهاي پر رمز و پر راز آمده است آن يكي نيزن براي جان زند اين يكي نيزن زبهر نان زند اين چه سري در درون ني بود جان بود يا نان بود چون مِي بود مست گرداند زمين و آسمان پير مسجد را نمايد او جوان هر كسي سر را به سوي ني برد چون نوايش بشنود تا دي برد گفتمش دي ياد ني آرد مرا آن نواي ني نواي نينوا آن يكي ني سر به سودا ميبرد ديگري سر را به بالا ميبرد آن يكي در كوچهها ني ميزند اين يكي در چالهاي پي ميزند آن يكي ني را منقش ميكند اين يكي پهلوي ني غش ميكند اين يكي ني مطربش دارد نوا آن يكي ني تن شود شمس ضحي اين يكي روشن نمايد نور عين آن يكي بالا برد رأس حسين آن يكي نور خدايي ميزند اين يكي كوس جدايي ميزند من چه گويم زين ني پر رمز و راز رأس خونين سجده آرد بر نماز در غروب جمعه دلها خون شود ني زند ليلا و او مجنون شود
|