روزى بلال را در شهر حلب(2) ديدم، از او پرسيدم: بلال! به من بگو ببينم، انفاقهاى پيامبر چگونه بود؟
بلال گفت: انفاقى نبود پيامبر داشته باشد، مگر اين كه مرا در انجام آن مأمور مىكرد.
همواره روش پيامبر اينگونه بود كه: هرگاه مسلمانى به نزدش مىآمد و پيامبر او را برهنه و فقير مىيافت، قبل از اين كه او از پيامبر چيزى بخواهد، پيامبر اگر چيزى آماده داشت كه به او بدهد، مىداد، و اگر چيزى آماده نداشت به من مىفرمود: بلال برو پولى قرض كن و برايش لباس و غذا تهيه كن.
من هم مىرفتم مقدارى پول قرض مىكردم و با آن، قدرى غذا و لباس و ساير لوازم را تهيه مىكردم. و آن شخص را با اين پول، هم مىپوشانديم و هم غذا مىداديم.
روزى يكى از مشركين(3) مدينه جلوى مرا گرفت كه:
بلال! من از تو تقاضايى دارم. گفتم: بگو. گفت: من فردى پولدارم، دلم مىخواهد از امروز به بعد فقط از من قرض بگيرى. هرگاه خواستى چيزى تهيه كنى، به نزد من بيا تا پول در اختيارت بگذارم. چون پيشنهاد از طرف او بود، من هم پذيرفتم و از آن روز به بعد هر وقت نياز بود به سراغ او مىرفتم و از او پول قرض مىگرفتم و حاجت نيازمندان را با آن برآورده مىكردم. تا اين كه يك روز وضو گرفته بودم و خود را آماده مىكردم كه به مسجد بروم و اذان(4) بگويم، ناگهان آن مشرك را با جمعى از دوستان تاجرش كه در حال عبور بودند ديدم. آن مشرك تا چشمش به من افتاد با لحنى تند و با بىادبانه فرياد زد:
هَى...، حبشى، هيچ مىدانى تا اول ماه چقدر مانده؟
گفتم: بله مىدانم، خيلى نمانده!
گفت: خواستم يادت بياورم كه بدانى تا اول ماه چهار شب بيشتر نمانده، حواست جمع باشد كه حتما سر ماه به سراغت خواهم آمد و طلبم را خواهم گرفت.
من از سخنان آن مشرك بُهتم زده بود و سخت متعجب شده بودم؛ او هم يكسره جسارت و بلندپروازى مىكرد كه: من اين پولها را به خاطر بزرگى دوستت (پيامبر) و يا بزرگى خود تو قرض ندادهام. بلكه مىخواستم با اين كار، تو بنده من باشى تا مثل قبل از اسلام آوردنت تو را بفرستم گوسفند چرانى!
هرچه با خود فكر كردم، خدايا چه پاسخى به او بدهم. ديدم بهتر است با بىاعتنايى از آن بگذرم.
آنها رفتند، و من هم به سوى مسجد روان شدم. اما خيلى ناراحت.
لحظهاى از فكر آن مشرك و حرفهايش غافل نمىشدم؛ گويى شهر مدينه روى سرم مىچرخيد؛ افكار رنگارنگ رهايم نمىكردند؛ به مسجد رسيدم، اذان گفتم، نماز عشاء را هم بجاى آوردم، صبر كردم تا همه متفرق شدند. و پيامبر از مسجد به سوى منزل حركت كرد، داخل خانه شد؛ دنبالش روان شدم، اجازه ورود خواستم، پيامبر اجازه فرمودند.
داخل شده، سلام كردم. در كمال خضوع عرض كردم: اى رسول خدا، پدر و مادرم به فداى شما باد، همان مشركى كه قبلاً به شما گفته بودم از او پول قرض مىكنم، امروز مرا در مسير مسجد ديد و با من اينگونه رفتار كرد. در حال حاضر نه شما پولى دارى و نه من، او هم كه بناى آبروريزى دارد، لطفا اجازه دهيد به ميان محلههاى مسلمانها سرى بزنم، بلكه خداوند عنايتى كند و بتوانيم بدهى خود را بپردازيم.
اين سخنان بگفتم و از محضر پيامبر خارج شدم. پاسى از شب گذشته و شهر كاملاً خلوت شده بود، همه شام شب را گذاشته و خوابيده بودند. به سوى خانهام روان شدم.
به خانه رسيدم. حوصله هيچ كارى را نداشتم، شمشير و نيزه و كفشم را بالاى سرم گذاشتم. و طاق باز روى بام دراز كشيدم كه بخوابم. دستانم را زير سر گذاشتم و به آسمان نيلگون خيره شدم.
هرچه سعى كردم بخوابم، اما از فرط ناراحتىِ كارِ آن مشرك، خواب از چشمانم ربوده شده بود. راستى شبى سخت و سنگين بود.
سرانجام سحرگاهان بلند شدم كه مهيا شوم براى رفتن به مسجد. ديدم يكى نفسزنان به سويم مىآيد. و صدا مىزند: بلال، بلال...
از بالاى بام بيصبرانه فرياد زدم: چه مىگويى؟
گفت: زود بيا، كه پيامبر تو را مىخواهد.
فورا لباس پوشيدم، و به سرعت سوى خانه پيامبر حركت كردم. به نزديك خانه پيامبر رسيده بودم، ديدم، چهار شتر پر از بار، كنار خانه پيامبر زانو زده، استراحت مىكنند.
در زدم، اجازه خواستم، وارد شدم، سلام كردم.
پيامبر با تبسم فرمود: بلال خوشحال باش، خداوند حاجت تو را برآورده كرد.
من هم حمد خداى بجا آوردم.
پيامبر فرمود: آيا آن چهار شتر را با بار بيرون خانه نديدى؟
عرض كردم: چرا يا رسول اللّه.
پيامبر فرمود: هم بار شترها و هم خود آنها، براى تو، بار آنها لباس و طعام است. آنها را يكى از بزرگان فدك(5) هديه كرده، بارها را برگير و قرضهايت را با آنها بپرداز.
خوشحال از شنيدن اين خبر، با عجله به سراغ شترها رفتم، اول بارشان را پياده كردم. بعد هم خودشان را محكم بستم و به سوى مسجد رفتم براى گفتن اذان.
منتظر شدم تا پيامبر نماز گزارد. پس از نماز رفتم به طرف بقيع(6)، آنجا بساط كردم و انگشتانم را درب گوشهايم گذاشتم و با صداى بلند فرياد زدم:
هركه از پيامبر طلبى دارد فورا بيايد. و يكسره مشغول فروش اجناس و پرداخت بدهى بودم. به بعضىها پول و به بعضىها جنس مىدادم.
همه طلب خود را گرفتند. دو دينار اضافه آمد.
رفتم مسجد. پيامبر تنها در مسجد نشسته بود.
سلام كردم، پيامبر فرمود: چه كردى بلال؟
عرض كردم: خداوند آنچه بر عهده پيامبرش بود ادا نمود.
پيامبر فرمود: آيا چيزى هم اضافه آمد؟
عرض كردم: دو دينار.
پيامبر فرمود: دلم مىخواهد اين دو دينار را هم به مستحق بدهى و مرا از وجود آن راحت كنى.
بلال، من از مسجد بيرون نمىروم، تا تو اين دو دينار را هم خرج كنى.
آن روز فقيرى را نيافتم. پيامبر شب را در مسجد خوابيد و روز هم در مسجد ماند.
اواخر روز دو سواره از دور پيدا شدند.
به استقبال آنها شتافتم. آنها را غذا و لباس دادم و نماز عشا را هم با پيامبر خواندم. پس از نماز، پيامبر مرا صدا زدند، خدمت رسيدم.
فرمود: بلال چه كردى؟
عرض كردم خداوند شما را از فكر آن دو درهم هم راحت كرد. پيامبر خوشحال شد و تكبير گفت و حمد خداى بجا آورد كه: سپاس خداوندى را كه نمردم و زنده بودم تا اين دو درهم، به اهلش رسيد.
پيامبر به سوى خانه حركت كرد و من هم او را مشايعت مىكردم تا داخل خانه شد.
آرى برادر، اين بود چيزى كه دربارهاش از من سؤال كردى.
اين چنين بود انفاق پيامبر!(7)
محمد نقدى-ميقات حج شماره 10
--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت :
بِلال بن رِباح، از اصحاب خوب پيامبر، و از سابقينِ در پذيرفتن اسلام است، اصل او حبشى است، در مكه اسلام آورد و در پذيرفتن اسلام متحمل رنجها و شكنجههاى بسيار شد؛ تا سرانجام به سفارش پيامبر اكرم، ابوبكر او را خريد و آزاد كرد. او مؤذّن پيامبر در سفر و حضر بود، در بيشتر جنگهاى پيامبر شركت جست، و در جنگ بدر، هنگامى كه چشم بلال به «امية بن خلف» همان كافرى كه به دست او بارها در مكه شكنجه شده بود افتاد، با فرياد، توجه مسلمانان را به او جلب نمود و او را به قتل رساندند.
بلال، بعد از رحلت پيامبر، حاضر نشد كه براى ديگران اذان بگويد، به همين خاطر به شام هجرت نمود. و در سن شصت و سه سالگى در اثر مرض وبا، در سال بيستم هجرى درگذشت. تهذيب الكمال، ج 4، ص 290.
مدفن او، در قبرستان «بابالصغير» در شهر دمشق در كشور سوريه است.
ـ حلب يكى از شهرهاى مهم سوريه است كه در شمال آن كشور قرار دارد.
ـ ظاهرا منظور از افراد، اهل كتابى است كه آن زمان در مدينه در كنار مسلمانان زندگى مىكردند؛ و همواره مسلمانان را آزار مىدادند.
ـ در اين كه «بلال» اولين مؤذن در اسلام است، هيچ اختلافى نيست؛ او از ابتداى تشريع اذان، افتخار مؤذنى پيامبر را داشت، اما بعد از رحلت پيامبر، حاضر نشد كه براى ديگران اذان بگويد: مگر دوبار.
بار اول در فاصله كمى پس از رحلت پيامبر و به تقاضاى حضرت فاطمه ـ سلام اللّه عليها ـ كه با شروع اذان، صداى ضجه و ناله حضرت فاطمه بلند شد، تا جايى كه وقتى بلال به كلمه «أشهدُ أنّ محمّدا رسول اللّه» رسيد، حضرت به حال غش افتاد، همه از ادامه اذان گفتنش جلوگيرى كردند و گفتند: ممكن است فاطمه ـ عليها سلام ـ جان تهى كند.
قاموس الرجال، ج 2، ص 394 و 395.
بار دوم زمانى بود كه بلال از شام براى زيارت قبر پيامبر به مدينه آمد. امام حسن و امام حسين را در حرم پيامبر ديد، آنها را بغل كرد و به سينه چسبانيد و بسيار گريست، مردم مدينه از او خواستند كه به ياد زمان پيامبر اذان بگويد.
با بلند شدن صداى اذان بلال، مدينه به خود لرزيد و با يادآورى خاطره زمان پيامبر، شهر مدينه، يكپارچه عزا و ماتم شد.
ـ «فَدَك» نام قريهاى است آباد و مشهور كه داراى آب فراوان و نخلستانهاى پربار مىباشد و بين مكه و مدينه قرار دارد، فاصله آن تا شهر مدينه 2 يا سه روز راه است.
اين قريه در اختيار يهود خيبر بود كه در سال هفتم هجرى بدون جنگ و خونريزى به پيامبر بخشيده شد.
هنگامى كه آيه «فَاتِ ذَالْقُربْى حَقَّه» سوره اسراء آيه 17، نازل شد، پيامبر فدك را يكجا به حضرت فاطمه بخشيد. و همواره در دست او بود تا اين كه پيامبر از دنيا رفت و سپس با زور، از فاطمه گرفته شد. مجمعالبحرين، ج 5، ص 283 و معجمالبلدان، ج 4، ص 240 ـ 238.
ـ «بقيع» نام قبرستان مشهور شهر مدينه است، كه نزديك مسجدالنبى و در وسط شهر مدينه واقع شده است. قبر مطهر چهار امام معصوم، فرزندان پيامبر، همسران او و بسيارى از صحابى گرانقدر پيامبر در آنجا قرار دارد.
7 ـ شرح اين ماجرا در كتاب دلائل النبوه بيهقى، ج1، ص 350 ـ 348، چاپ دارالكتب العلميه، بيروت. و البداية و النهايه، ابن اثير، ج 6 ، ص 55 ذكر شده.