ظهور نور هدايت بين مكّه و مدينه
محدّثين و مورّخين و از آن جمله ابوبصير حكايت كند:امام جعفر صادق عليه السلام به همراه خانواده و بعضى از اصحاب كه من نيز همراه ايشان بودم ، اعمال حجّ را انجام داديم و سپس به سوى مدينه منوّره بازگشت نموديم .
در بين راه ، به محلّى رسيديم كه ((اءبواء)) نام داشت ، حضرت دستور فرمود تا قافله پياده شوند و استراحت نمايند.
خانواده حضرت نيز با فاصله كمى از اصحاب ، فرود آمد و همان جا منزل گرفت ، پس از گذشت لحظاتى كه استراحت كرديم و غذا خورديم ، شخصى نزد امام صادق عليه السلام آمد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! همسرتان ، حميده پيام داد كه هر چه زودتر نزد او برويد؛ زيرا حالتى فوق العادّه برايش عارض گرديده است - يعنى ؛ در حال زايمان نوزاد مى باشد -.
امام عليه السلام با شنيدن اين خبر، سريع حركت نموده و به سمت همسرش رفت ؛ و پس از گذشت مدّتى كوتاه مراجعت نمود و تمام افرادى كه حضور داشتند، به احترام آن حضرت از جاى خود برخاستند و گفتند:ياابن رسول اللّه ! خداوند، شما را به خير و سعادت بشارت دهد، چه خبر است و حميده در چه حالتى به سر مى برد؟حضرت فرمود: خداوند متعال ، حميده را به سلامت نگه داشت ، و به من ، نوزاد مباركى را عطا نمود كه در روى زمين بهتر از او نيست .و سپس افزود: حميده جريانى را براى من تعريف كرد و فكر مى كرد كه من آن را نمى دانم .اصحاب گفتند: آن جريان چه بود؟!حضرت فرمود: حميده اظهار داشت : همين كه نوزاد عزيز به دنيا آمد، دست هاى خود را بر زمين نهاد و سر به سمت آسمان بلند كرد و تسبيح و تحميد و تهليل خداوند جلّ و علا را به جاى آورد؛ و سپس بر رسول خدا صلوات و تحيّت فرستاد.حضرت در ادامه فرمايشات خود افزود: من به حميده گفتم : اين حركات ، مخصوص پيامبر خدا و اميرالمؤمنين و ديگر ائمّه اطهار مى باشد، كه هنگام ولادت دست خود را بر زمين قرار داده و سر به سمت آسمان بلند نموده و مشغول تسبيح و تحميد و تهليل خداوند متعال مى گردند.و نيز بر پيغمبر خدا صلوات و درود مى فرستند؛ و سپس با اقرار و اعتراف مى گويند: بر يگانگى خداوند شهادت مى دهم ؛ و اين كه خدائى جز او وجود ندارد.و همين كه چنين حركات و جملاتى از ايشان صادر گرديد، خداوند رحمان علوم اوّلين و آخرين را بر آن ها مقرّر مى گرداند؛ و نيز ملك روح الا مين در شب هاى قدر به زيارت آن امام خواهد آمد.سپس ابوبصير در پايان خبر فرخنده ميلاد حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام گويد: ولادت آن حضرت در سال 128 هجرى قمرى واقع گرديد.و چون كاروان حضرت به مدينه رسيد، امام صادق عليه السلام به مدّت سه روز سفره انداخت و تمام افراد، بر سفره وليمه امام موسى كاظم عليه السلام مى نشستند و غذا مى خوردند.(7)
در گهواره و مسائل خانوادگى
يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام ، به نام يعقوب سرّاج حكايت كند:روزى به قصد ملاقات و زيارت مولايم ، حضرت صادق آل محمّد عليهم السلام به منزل ايشان رفتم ، هنگامى كه وارد شدم ، ديدم كه آن امام بزرگوار كنار گهواره شيرخوارش ، حضرت ابوالحسن موسى كاظم عليه السلام ايستاده ؛ و جهت دل گرم كردن و آرام نمودن نوزاد، با او سخن مى گويد.مدّت زيادى بدين منوال طول كشيد؛ و همچنان من در گوشه اى نشسته و نظاره گر آن ها بودم تا آن كه سخن راز امام با نور ديده اش عليه السلام به پايان رسيد.آن گاه من از جاى خود برخاستم و به سمت آن امام مهربان رفتم ، همين كه نزديك آن حضرت قرار گرفتم ، فرمود: آن نوزاد، بعد از من ، مولايت خواهد بود، نزد او برو و سلام كن .پس اطاعت كردم و نزديك آن نوزاد و نور الهى رفتم و سلام كردم ، با اين كه او كودكى شيرخواره در گهواره بود، خيلى زيبا و با بيانى شيوا جواب سلام مرا داد.و سپس به من خطاب نمود و اظهار داشت : حركت كن و به سوى منزل خود روانه شو و آن نام زشت و نامناسبى را كه ديروز براى دخترت برگزيده اى تغيير بده ، چون خداوند متعال صاحب چنين نام و اسمى را دشمن داشته و غضب دارد و او مورد رحمت الهى قرار نخواهد گرفت .يعقوب سرّاج در ادامه گويد:يك روز قبل از آن كه خدمت حضرت برسم ، خداوند متعال دخترى به من عطا كرده بود، كه نام او را حُميراء نهاده بوديم ؛ و كسى هم آن حضرت را از اين موضوع آگاه نكرده بود؛ و با اين كه آن حضرت ، طفلى شيرخوار در گهواره بود، به خوبى از درون مسائل خانوادگى ما آگاه بود.و بعد از آن كه چنين علم غيبى از آن طفل معصوم آشكار گشت و مرا در تغيير و انتخاب اسم مناسبى براى دخترم نصيحت فرمود، امام جعفر صادق عليه السلام مرا مورد خطاب قرار داده و اظهار نمود: اى سرّاج ! دستور و پيشنهاد مولايت را عمل كن ، كه موجب سعادت و خوشبختى شما خواهد بود.يعقوب گويد: من نيز اطاعت امر كردم و نام دخترم را به نام مناسبى تغيير دادم .(8)
كودكى دردآشنا
مرحوم قطب الدّين راوندى و ديگر بزرگان به نقل از عيسى شَلمقانى آورده اند:روزى بر محضر مبارك امام صادق عليه السلام وارد شدم و تصميم داشتم كه درباره شخصى به نام ابوالخطّاب سؤال كنم .همين كه داخل منزل حضرت رفتم و سلام كردم ، امام عليه السلام فرمود: اى عيسى ! چرا نزد فرزندم موسى - كاظم عليه السلام - نمى روى ، تا آنچه كه مى خواهى از او سؤ ال كنى ؟!من ديگر سخنى نگفتم و براى يافتن حضرت موسى كاظم عليه السلام روانه گشتم ؛ و سرانجام او را در مكتب خانه يافتم ، كه نشسته بود و مدادى در دست داشت .چون چشم آن كودك معصوم بر من افتاد، اظهار داشت : اى عيسى ! خداوند متعال در روز اءزل از تمامى پيغمبران و خلايق ، بر نبوّت محمّد بن عبداللّه صلى الله عليه و آله ؛ و نيز خلافت و جانشينى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام عهد و ميثاق گرفته است ؛ و همگان نسبت به آن وفادار و ثابت هستند.وليكن عدّه اى از افراد، ايمانشان حقيقت و واقعيّت ندارد، بلكه ايمان آن ها عاريه و ظاهرى است ، كه ابوالخطّاب نيز از جمله همين افراد مى باشد.عيسى شلمقانى گويد: چون از آن كودك ، چنين سخنى عظيم را شنيدم ، خصوصاً كه از نيّت و قصد درونى من آگاه بود، بسيار خوشحال شدم ؛ و آن حضرت را در آغوش گرفته و پيشانى او را بوسيدم و اظهار داشتم :ذرّيه رسول اللّه صلوات اللّه عليهم ، بعضى از بعضى ارث مى برند و همگان يكى مى باشند.و پس از آن ، نزد امام صادق عليه السلام بازگشتم و جريان را برايش بازگو كردم ؛ و افزودم بر اين كه همانا او حجّت خدا و خليفه بر حقّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله است .سپس امام صادق عليه السلام فرمود: چنانچه هر مطلب و سؤالى كه داشتى ، از اين فرزندم - كه او را مشاهده نمودى - سؤال مى كردى ، تو را پاسخ كافى و كامل مى داد.(9)
آفرينش مافوق تصوّر
مرحوم شيخ مفيدرحمة اللّه عليه آورده است :امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود: همانا خداوند متعال دو جهان مرتبط با يكديگر آفريده است ، كه يكى از آن ها عُليا و ديگرى سُفلى مى باشد.و آفرينش تشكيلاتى هر دو جهان را در انسان ايجاد نموده است ؛ همان طور كه اين جهان را كروى شكل آفريده است ، همچنين سر انسان را نيز چون گنبد، كروى شكل قرار داده و موهاى سر انسان به منزله ستارگان ؛ و چشمانش او همانند خورشيد و ماه ؛ و مجراى تنفّس او را چون شمال و جنوب ؛ و دو گوش انسان را چون مشرق و مغرب قرار داده است .همچنين چشم بر هم زدن انسان ، مانند جرقّه و برق ، سخن و كلام او مانند رعد و صداى آسمانى ، راه رفتن او همچون حركت ستارگان سيّاره است .
همچنين نشست و نگاه انسان همانند إ شراف ستارگان ؛ و خواب انسان مانند هبوط آن ها؛ و نيز مرگ او همانند فناء و نابودى آن ستارگان خواهد بود.خداوند كريم در پشت انسان 24 فقره و مهره استخوانى همانند 24 ساعت شبانه روز، و درون او 30 روده به تعداد روزهاى ماه قرار داده است ؛ و بدن او را متشكّل از 12 عضو به مقدار حدّ اكثر حمل او در شكم مادر آفريده است .و درون انسان چهار نوع آب وجود دارد كه عبارتند از:
آب شور در چشمانش تا در گرما و سرما محفوظ و سالم بماند.
آب تلخ در گوش هايش تا جلوگيرى از ورود حشرات باشد.
آب مَنى در صلب و كمرش تا او را از فساد و ديگر عوارض مصون و سالم نگه دارد.
آب صاف در دهان و زبانش تا كمك در جهات مختلف دهان و درون باشد.
و به همين جهت هنگامى كه حضرت آدم عليه السلام لب به سخن گشود، شهادت به يگانگى خداوند سبحان داد.همچنين خداوند حكيم انسان را از نفس و جسم و روح آفريد، كه به وسيله نفس ، خواب هاى مختلف مى بيند؛ و جسمش مورد انواع بلاها و امراض گوناگون قرار مى گيرد، كه در نهايت به خاك باز مى گردد؛ و روح تا زمانى كه جسم بر روى زمين باشد، با او است و پس از آن جدا خواهد شد.(10)
واقعه اى حيرت انگيز در شش سالگى
صفوان بن مهران حكايت كند:روزى امام جعفر صادق عليه السلام دستور داد، شترى را كه هميشه بر آن سوار مى شد، آماده كنم .همين كه شتر را آماده كردم و جلوى منزل آوردم ، حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر عليه السلام كه در سنين شش سالگى بود، با عجله و شتاب از منزل خارج شد و در حالى كه يك روپوش ايمنى روى شانه هاى خود انداخته بود، كنار شتر آمد و بر آن سوار شد و با سرعت حركت كرد.خواستم مانع حركت او شوم ؛ ولى نتوانستم و از نظرم ناپديد گشت ، با خود گفتم : اگر مولايم ، حضرت صادق سؤال نمايد كه فرزندش موسى و نيز شتر چه شد؟ چه بگويم .مدّت كوتاهى در اين افكار غوطه ور بودم ، كه ناگهان متوجّه شدم شتر جلوى منزل حضرت ، روى زمين قرار گرفت و از تمام بدنش عرق سرازير بود، آن گاه حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام از آن فرود آمد و سريع وارد منزل شد.در همين حال ، خادم امام صادق عليه السلام از منزل بيرون آمد و اظهار داشت : اى صفوان ! مولايت فرمود: جُل و پلاس شتر را بردار و آن را در جايگاه خودش بِبَر.با خود گفتم : الحمدللّه ، اميدوارم امام صادق عليه السلام از سوار شدن بر شتر منصرف شده باشد، همين طور كه با خود مى انديشيدم ناگهان مولايم از منزل بيرون آمد و فرمود: اى صفوان ! ناراحت نباش ، مقصود اين بود كه شتر براى فرزندم موسى آماده شود؛ و سپس افزود: آيا مى دانى او در اين مدّت كوتاه كجا رفت ؟در جواب اظهار داشتم : سوگند به خداى يكتا، هيچ نمى دانم و خبر ندارم .فرمود: همانا مسيرى را كه ذوالقرنين در مدّت زمانى طولانى پيمود، فرزندم موسى آن را در زمانى كوتاه طى كرد؛ و بلكه چندين برابر آن را در همين مدّت كوتاه پيمود و سلام مرا به تمام دوستان و شيعيانمان رسانيد و سپس مراجعت نمود؛ و هم اكنون چنانچه مايل هستى ، نزد او برو تا تمام جريان را برايت تعريف نمايد.بعد از آن داخل منزل رفتم و چون خدمت حضرت موسى كاظم عليه السلام وارد شدم ، ديدم حضرت نشسته و مقدارى ميوه تازه كه ميوه آن فصل نبود و مشابه آن هم يافت نمى شد، جلويش قرار داشت ، وقتى متوجّه من شد فرمود:اى صفوان ! هنگامى كه سوار شتر شدم ، با خود گفتى : اگر مولايم امام صادق عليه السلام از فرزندش جويا شود، چه پاسخ دهم ؟و خواستى مانع حركت من شوى ؛ ليكن نتوانستى و در همان افكار سرگردان بودى ، كه بازگشتم و از شتر پائين آمدم ؛ و آن هنگام تو با خود گفتى : الحمدللّه ، و سپس پدرم از منزل بيرون شد و فرمود:اى صفوان ! ناراحت مباش ، آيا فهميدى فرزندم موسى در اين زمان كوتاه كجا رفت و برگشت ؛ و تو گفتى نمى دانم .بعد از آن ، پدرم فرمود: فرزندم موسى در اين زمان كوتاه چند برابر آنچه را كه ذوالقرنين در آن زمان طولانى پيموده بود، پيمود، و اگر مايل هستى وارد شو تا فرزندم تو را در جريان امر قرار دهد.صفوان گويد: با شنيدن اين سخنان حيرت انگيز به سجده افتادم و سپس گفتم : اى مولاى من ! اين ميوه هائى كه در حضور شما است ، از كجا آمده ، چون الا ن فصل آن ها نيست ، آيا اين ميوه ها فقط مخصوص شما مى باشد، يا من هم مى توانم از آن ها استفاده كنم ؟فرمود: به منزل مراجعت كن ، سهم تو نيز فرستاده خواهد شد.صفوان افزود: چون به منزل آمدم و نماز ظهر و عصر را خواندم حضرت طبقى از آن ميوه ها را برايم فرستاد و آورنده گفت : مولايت سلام مى رساند و مى فرمايد: تو دوست و شيعه ما هستى و در خوراكى هاى ما سهيم خواهى بود.(11)
دو جريان بسيار عظيم و خواندنى
مرحوم شيخ حرّ عاملى و راوندى و ديگران بزرگان آورده اند:پس از آن كه امام جعفر صادق عليه السلام به شهادت رسيد، يكى از فرزندانش به نام عبداللّه - كه بزرگ ترين فرزند حضرت بود - ادّعاى امامت كرد.امام موسى كاظم عليه السلام دستور داد تا مقدار زيادى هيزم وسط حياط منزلش جمع كنند؛ و سپس شخصى را به دنبال برادرش عبداللّه فرستاد تا او را نزد حضرت احضار نمايد.چون عبداللّه وارد شد، ديد كه جمعى از اصحاب و شيعيان سرشناس نيز در آن مجلس حضور دارند.و چون عبداللّه كنار برادر خود امام كاظم عليه السلام نشست ، حضرت دستور داد تا هيزم ها را آتش بزنند؛ و با سوختن هيزم ها، آتش زيادى تهيه گرديد.تمامى افراد حاضر در مجلس ، در حيرت و تعجّب فرو رفته بودند و از يكديگر مى پرسيدند كه چرا امام موسى كاظم عليه السلام چنين كارى را در آن محلّ و مجلس انجام مى دهد.آن گاه حضرت از جاى خود برخاست و جلو آمد و در وسط آتش نشست ؛ و با افراد حاضر مشغول صحبت و مذاكره گرديد.پس از گذشت ساعتى بلند شد و لباس هاى خود را تكان داد و آمد در جايگاه اوّليه خود نشست و به برادرش عبداللّه فرمود: اگر گمان دارى بر اين كه تو بعد از پدرت امام جعفر صادق عليه السلام امام و خليفه هستى ، بلند شو و همانند من در ميان آتش بنشين .عبداللّه چون چنان صحنه اى را ديد و چنين سخنى را شنيد، رنگ چهره اش دگرگون شد و بدون آن كه پاسخى دهد با ناراحتى برخاست و مجلس را ترك كرد.(12)
همچنين داود رقّى حكايت كند:روزى به محضر مبارك امام جعفر صادق عليه السلام شرفياب شدم و پس از عرض سلام در كنارى نشستم ، سپس فرزندش حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر عليهما السلام وارد شد و از شدّت سردى هوا، لباس هاى خويش را به دور خود پيچيده بود.همين كه امام موسى كاظم عليه السلام نزد پدر آمد، امام صادق عليه السلام اظهار داشت : اى فرزندم ! در چه حالتى هستى ؟پاسخ داد: در سايه رحمت و پناه خداوند متعال هستم ، و بعد از آن اظهار نمود: اى پدر! من اشتهاى مقدارى انگور و انار دارم ؟داود رقّى گويد: من با خود گفتم : چگونه حضرت در اين فصل زمستان و سرماى شديد اشتها و ميل به تناول اين نوع ميوه ها را دارد، ولى حضرت از افكار درونى من آگاه شد و فرمود: خداوند متعال بر هر چيز و هر كارى قدرت دارد.و سپس به من فرمود: اى داود! بلند شو و برو داخل حياط منزل ببين چه خبر است ؛ و در باغ چه مى بينى ؟پس ، از جاى خود برخاستم و به طرف حياط حركت كردم ، همين كه وارد حياط شدم ، با حالت تعجّب ديدم درخت انگور و انار پر از ميوه است .با ديدن اين صحنه شگرف ، بر اعتقاد و ايمانم افزوده شد؛ و با خود گفتم : اكنون به اسرار و علوم اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آگاه گشتم و اعتقادم كامل گرديد.سپس مقدارى از انگور و تعدادى انار چيدم و چون وارد اتاق شدم حضرت موسى كاظم عليه السلام آن ها را از من گرفت و شروع به تناول نمود؛ و در ضمن اظهار داشت :اين از فضل پروردگار است ، كه ما خانواده عصمت و طهارت را بر آن اختصاص داده و گرامى داشته است .(13)
نجات شخصى سرگردان از اهالى طالقان
بعضى از تاريخ نويسان حكايت كرده اند:روزى هارون الرّشيد شخصى را به نام علىّ بن صالح طالقانى احضار كرد و به او گفت : شنيده ام كه گفته اى از كشور چين به وسيله اَبْر سفر كرده اى و به ديار خود، طالقان رفته اى ؟!علىّ بن صالح طالقانى پاسخ داد: بلى ، صحيح است .هارون اظهار داشت : سرگذشت خود را بايد براى ما بازگو كنى ، كه چگونه و در چه وضعيّتى بوده است .طالقانى گفت : در آن هنگامى كه قصد سفر به ديار خود كردم ، سوار بر كشتى شدم ، در مسير راه طوفان شديدى رُخ داد؛ و كشتى در امواج دريا متلاشى و غرق گرديد و من با استفاده يكى از تخته هاى كشتى توانستم خود را از غرق شدن نجات دهم .ولى مدّت سه روز بدون آن كه غذائى خورده باشم در بين امواج خروشان دريا قرار داشتم تا بالا خره امواج دريا مرا به ساحل رساند و نجات يافتم .همين كه نگاه كردم ، درخت ها و رودهائى را ديدم ، كنار يكى از درخت ها خوابيدم .در عالم خواب صداى هولناكى را شنيدم ، پس وحشت زده از خواب بيدار شدم و ديدم كه دو حيوان شكل اسب در حال نزاع و زد و خورد بودند.
هنگامى كه متوجّه من شدند، سريع وارد دريا گشتند، در همين اثناء، پرنده عظيم الجثّه اى را ديدم كه جلوى غارى در همان نزديكى فرود آمد؛ و چون خواستم نزديك آن پرنده بروم ، متوجّه من شد و پرواز كرد و رفت .سپس نزديك آن غار رفتم و صداى تسبيح و اذكار و تلاوت قرآن از درون آن شنيدم ، وقتى نزديك تر رفتم شخصى از درون غار مرا با اسم و نسب صدا نمود؛ و اظهار داشت : بيا داخل غار.پس وقتى داخل آن غار رفتم و سلام كردم ، مردى قوى و تنومند را ديدم كه جواب سلام داد و فرمود:اى علىّ بن صالح طالقانى ! جريان تو چنين و چنان است و تمام داستان و ماوقع را برايم بازگو نمود .و چون سخن وى پايان يافت ، گفتم : تو را به خدا سوگند! برايم بگو كه چه كسى تو را از جريان من آگاه ساخته است ؟در جواب اظهار نمود: خداوندى كه عالِم به غيب است ؛ و تمام وقايع و امور به خواست او انجام مى پذيرد؛ و سپس فرمود: تو گرسته و خسته هستى ، در همين لحظه زمزمه اى نمود، كه متوجّه آن نشدم ، فقط ديدم كه بلافاصله مقدارى غذا و آب به همراه حوله اى حاضرت گرديد.بعد از آن فرمود: از اين طعام ميل كن ، كه خداوند متعال آن را براى تو فرستاده است ، پس مشغول خوردن شدم ، و غذائى لذيذتر و گواراتر از آن نديده بودم .سپس آن شخص دو ركعت نماز به جاى آورد و فرمود: آيا مايل هستى كه به ديار خود باز گردى ؟عرضه داشتم : من كجا و ديار من كجا؟!در همين لحظه دعائى را خواند؛ و دست مبارك خود را به سمت آسمان بلند نمود و اظهار داشت : ((السّاعة ، السّاعة )) پس ناگهان ابرى پديدار شد و آن شخص را مخاطب قرار داد و گفت : ((سلام عليك ، يا ولىّ اللّه و حجّته !)).
و آن شخص پاسخ داد: ((عليك السّلام و رحمة اللّه و بركاتة ، اءيّتها السّحابة السامعة المطيعة )).
و سپس فرمود: قصد چه منطقه اى را دارى ؟ابر پاسخ داد: به سمت طالقان مى روم .
آن شخص فرمود: به اذن خداوند متعال كنار ما، بر زمين فرود آى ، پس ناگهان ابر فرود آمد؛ و آن شخص دست مرا گرفت و بر روى آن ابر نشانيد.پيش از آن كه ابر پرواز نمايد، آن شخص را به خداوند يكتا و به پيغمبر اكرم و اهل بيت عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم سوگند دادم ، كه خود را معرّفى نمايد؛ و نام خود را بگويد؟پس فرمود: خداوند متعال هيچگاه زمين خود را از حجّت ظاهرى يا حجّت باطنى رها و خالى نمى گذارد؛ و من حجّت ظاهرى خداوند منّان هستم ، من موسى بن جعفر مى باشم .در همين حال من متذكّر امامت و ولايت آن حضرت شدم .سپس ابر پرواز كرد و پس از گذشت لحظاتى كوتاه مرا در طالقان در خيابان و محلّه خودمان پياده كرد.راوى در ادامه حكايت افزود: پس از آن كه هارون الرّشيد داستان را به طور مشروح شنيد، دستور داد تا شخص طالقانى را به قتل رسانند، تا مبادا ديگران بشنوند.(14)
معرفت همسر خانم كبوتر
علىّ بن ابوحمزه ثمالى حكايت نمايد:روزى يكى از دوستان حضرت ابوالحسن امام موسى كاظم عليه السلام به ديدار آن حضرت آمد؛ و حضرتش را به ميهمانى در منزل خود دعوت كرد.امام عليه السلام دعوت دوست خود را پذيرفت و به همراه آن شخص حركت كرد تا به منزل او رسيد.همين كه حضرت وارد منزل شد، ميزبان تختى را مهيّا نمود و امام كاظم عليه السلام بر آن تخت جلوس فرمود.چون صاحب منزل به دنبال آوردن غذا رفت ، حضرت متوجّه شد كه يك جفت كبوتر زير تخت در حال بازى و معاشقه با يكديگر مى باشند.وقتى صاحب منزل با ظرف غذا نزد حضرن وارد شد، امام عليه السلام در حال خنده و تبسّم مشاهده كرد، از روى تعجّب اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! اين خنده و تبسّم براى چيست ؟حضرت فرمود: براى اين يك جفت كبوترى است ، كه زير تخت مشغول شوخى و بازى هستند، كبوتر نر به همسر خود مى گويد: اى انيس و مونس من ، اى عروس زيباى من ! قسم به خداوند يكتا! بر روى زمين موجودى محبوبتر و زيباتر از تو نزد من نيست ؛ مگر اين شخصيّتى كه روى تخت نشسته است .صاحب منزل با تعجّب عرضه داشت : آيا شما زبان حيوانات و سخن كبوتران را هم مى فهميد؟امام عليه السلام فرمود: بلى ، ما اهل بيت رسالت ، سخن حيوانات و پرندگان را مى دانيم ؛ و بلكه تمام علوم اوّلين و آخرين به ما داده شده است .(15)
زنده شدن گاو!
علىّ بن مغيره - كه يكى از راويان حديث و از اصحاب امام موسى كاظم عليه السلام مى باشد - حكايت كند:روزى در مِنى و عرفات بوديم كه امام موسى كاظم عليه السلام در مسير راه به زنى برخورد كرد، كه مشغول گريه و زارى بود؛ و نيز كودكان خردسالش در اطراف او گريان بودند.امام كاظم عليه السلام به طور ناشناس نزديك رفت و علّت گريه آنها را جويا شد؟زن اظهار داشت : اى بنده خدا! من داراى فرزندانى خردسال هستم ؛ و تنها سرمايه زندگى براى امرار معاش ما يك گاو بود كه ساعتى قبل مرد؛ به همين جهت ، گريان هستم چون ديگر وسيله امرار معاش نداريم .حضرت فرمود: دوست دارى آن را زنده كنم ؟زن عرضه داشت : بلى .پس حضرت كنارى رفت و دو ركعت نماز خواند و دست خود را به سوى آسمان بالا برد و لبهاى مبارك خود را حركت داد و زمزمه اى نود، كه من نفهميدم چه دعائى را خواند.پس از آن ، امام عليه السلام از جاى بر خاست و به سمت گاو مرده آمد و با پاى مبارك خود بر پهلوى گاو زد.ناگهان گاو زنده گرديد و بلند شد و سر پا ايستاد،همين كه زن چشمش به گاو افتاد - كه زنده شده است - سراسيمه كنان فرياد كشيد: اين شخص ، عيسى بن مريم است .و چون امام كاظم عليه السلام داد و فرياد آن زن را شنيد، سريع حركت نمود و خود را در بين جمعيّت پنهان كرد، تا كسى آن حضرت را نشناسد.(16)
نشانه هائى از امامت
ابوبصير روايت كند:روزى به محضر مبارك امام موسى كاظم عليه السلام وارد شدم و عرضه داشتم : فدايت گردم ، امام چگونه شناخته مى شود و نشانه هاى امامت چيست ؟حضرت فرمود: امات نشانه ها و علامتهاى بسيارى دارد:يكى آن بود كه پدرم انجام داد جريان بينا شدن ابوبصير توسّط امام صادق عليه السلام .و از طرف خداوند متعال به وسيله حضرت رسول صلى الله عليه و آله منصوب و معرّفى شود، همانطور كه امام علىّ عليه السلام را نصب نمود.و ديگر آن كه آنچه از او در هر موضوعى سئوال كنند، جواب آن را بداند و بتواند پاسخ دهد، و با مردم از هر قبيله و نژادى و صاحب هر لغتى كه باشند، سخن گويد.سپس افزود: اى ابوبصير! هم اكنون نشانه اى از آن را مشاهده و ملاحظه خواهى نمود.آن گاه لحظاتى گذشت ، ناگهان شخصى از اهالى خراسان وارد شد و با زبان عربى با حضرت سخن گفت ؛ ولى امام عليه السلام به فارسى و زبان محلّى با آن خراسانى صحبت مى فرمود.مرد خراسانى با حالت تعجّب گفت : يا ابن رسول اللّه ! من با شما به زبان عربى سخن مى گويم ؛ ليكن شما به زبان فارسى صحبت مى فرمائى ؟!حضرت فرمود: اگر ما نتوانيم به زبان فارسى و محلّى با شما سخن گوئيم ؛ پس چه مزيّت و فضيلتى بر ديگران داريم .پس از آن ، حضرت به من خطاب نمود و فرمود: اى ابوبصير! امام به تمام لغات انسانها آشنا است ، و نيز زبان تمام حيوانات را مى فهمد و با آنها سخن مى گويد؛ و كسى كه داراى اين مزايا و اوصاف نباشد، امام نيست .(17)
پرش نان و بلعيدن شير
علىّ بن يقطين - يكى از دوستان و اصحاب امام موسى كاظم عليه السلام كه وزير هارون الرّشيد نيز بود - حكايت كند:روزى هارون الرّشيد بعضى از نزديكان خود و همچنين امام موسى كاظم عليه السلام را براى صرف طعام دعوت كرد؛ و يكى از افراد خود را دستور داد تا بر سر سفره كارى كند كه حضرت موسى كاظم عليه السلام شرمنده و خجل شود.حضرت به همراه يكى از خادمان خود تشريف آورد و در جايگاه خود جلوس فرمود، پس از لحظاتى سفره پهن و غذاها چيده و آماده شد و حاضران مشغول خوردن غذا شدند.و خادم حضرت نيز كنار حضرتش قرار گرفته بود، مشغول خوردن شد و چون مى خواست نانى بردارد با سحر و جادوئى كه شده بود، نان پرواز مى كرد و تمام حاضران مى خنديدند و در ضمن حضرت را مسخره مى كردند.چون چند مرتبه اين كار تكرار شد، حضرت به عكس شيرى كه بر يكى از پرده ها بود خطاب نمود و اظهار داشت : اى شير خدا! دشمن خدا را برگير.ناگهان آن عكس تجسّم يافت و شيرى بزرگ و غضبناك گرديد؛ و سپس حمله اى نمود و آن شخص ساحر و جادوگر را بلعيد.تمامى افراد در آن مجلس ، با ديدن چنين صحنه اى هولناك ، از ترس و وحشت بيهوش گشته و روى زمين افتادند و شير به حالت اوّليّه خود برگشت .پس از گذشت ساعتى كه حاضران بهوش آمدند، هارون الرّشيد به حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام عرضه داشت : تو را سوگند مى دهم به حقّى كه بر گردنت دارم ، تقاضا نمائى كه شير آن مرد را بازگرداند.حضرت فرمود: اگر عصاى پيغمبر خدا، حضرت موسى عليه السلام آنچه را كه در حضور فرعون بلعيد، بازگردانيد، اين شير هم آن شخص را باز مى گرداند.(18)
احتجاج و غلبه بر رقيب
مرحوم طبرسى در كتاب شريف خود به نام احتجاج آورده است : روزى مهدى عبّاسى با حضور بعضى از علماء اهل سنّت و از آن جمله ابويوسف - كه يكى از علماء برجسته دربار به حساب مى آمد، جلسه اى تشكيل داد؛ و حضرت ابوالحسن امام موسى كاظم عليه السلام را نيز در آن جلسه دعوت كرد.امام كاظم عليه السلام پس از ورود، از ابويوسف مطلبى را پرسيد؛ ولى او نتوانست جواب سئوال حضرت را بدهد.پس از آن ، خطاب به حضرت كرده و اجازه گرفت تا سئوالى را مطرح كند؟امام عليه السلام فرمود: آنچه مايل هستى سؤ ال و مطرح كن .ابويوسف پرسيد: درباره حاجى كه در حال احرام باشد، آيا شرعاً مى تواند از سايه بان استفاده كند؟حضرت فرمود: خير، صحيح نيست . پرسيد: چنانچه خيمه اى را نصب كند و داخل آن رود، چه حكمى دارد؟فرمود: در آن اشكالى نيست .
پرسيد: چه فرقى بين آن دو وجود دارد؟!
حضرت فرمود: درباره زن حايض چه مى گوئى ، آيا نمازهاى خود را بايد قضا كند يا خير؟
جواب داد: خير.
فرمود: آيا روزه هاى خود را بايد قضا نمايد؟
گفت : بلى .
فرمود: چه فرقى بين نماز و روزه مى باشد؟
گفت : در شريعت اسلام حكم آن چنين وارد شده است .
امام موسى كاظم عليه السلام فرمود: درباره احكام شخص حاجى در حال احرام نيز چنان وارد شده است .در اين لحظه مهدى عبّاسى خطاب به ابويوسف كرد و گفت :اى ابويوسف ! چه كردى ؟ كارى كه نتوانستى انجام دهى ؟!
ابويوسف گفت : او يعنى ؛ امام كاظم عليه السلام - مرا با يك استدلال از پاى درآورد.(19)
مسافر آشنا همراه پاسخ
دو نفر از شيعيان امام موسى كاظم عليه السلام حكايت كنند:علىّ بن يقطين روزى مقدارى اموال و اجناس ، به همراه چند نامه كه مسائلى در آنها از حضرت سئوال شده بود، تحويل ما داد و گفت :دو مركب سوارى تهيّه نمائيد و اين نامه ها و اموال را به مدينه ببريد و تحويل حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام دهيد؛ و جواب نامه ها را دريافت كنيد و بياوريد.و سپس افزود: مواظب باشيد كسى از اين راز آگاه نشود و در طول مسير كاملا با احتياط حركت كنيد، كه مبادا خطرى متوجّه شما شود.آن دو نفر گويند: به كوفه آمديم و دو شتر خريدارى كرديم و زاد و توشه اى تهيّه كرده و با آن اموال سوار شترها شديم و از راه بصره به سوى مدينه منوّره حركت نموديم .در مسير راه بين كوفه و بصره به كاروان سرائى - كه منزلگاه مسافرين بود - رسيديم ، در آن جا فرود آمديم و بارها را پائين آورديم ، علوفه جلوى شترها ريختيم و در گوشه اى كنار بارها نشستيم تا پس از استراحت ، غذا بخوريم .در همين بين سوارى از دور نمايان شد؛ و بسمت ما آمد، چون نزديك ما رسيد، متوّجه شديم كه او حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام مى باشد.لذا جهت احترام به آن حضرت ، از جاى خود برخاستيم و سلام نموديم .امام عليه السلام پس از آن كه جواب سلام ما را داد، با دست مبارك خود نوشته اى را تحويل ما داد و فرمود: اين جواب مسئله هاى شما است ؛ و از همين جا بازگرديد.سپس آنچه مربوط به حضرت بود تقديم حضرتش كرديم و عرضه داشتيم : يا ابن رسول اللّه ! زاد و توشه ما پايان يافته است ، اجازه فرمائيد وارد مدينه شويم و ضمن اين كه زيارت قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله را انجام دهيم ، زاد و توشه اى نيز براى بازگشت تهيّه نمائيم ؟
حضرت فرمود: آنچه آذوقه برايتان باقى مانده است ، بياوريد؟
پس باقى مانده آذوقه ها را جلوى حضرت نهاديم ، حضرت با دست پربركت خود آنها را زير و رو كرد و فرمود: اينها شما را تا كوفه مى رساند و در آينده به زيارت قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله نائل خواهيد شد.(20)
جزاى بد گمانى بشوهر؛ و النگوى عروس در دريا
سليمان بن عبداللّه حكايت كند:روزى با عدّه اى به منزل حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام وارد شديم و در حضور آن حضرت نشستيم .پس از لحظاتى ، زنى را كه صورتش به عقب برگشته بود، آوردند و از حضرت خواستند كه او را معالجه نمايد.امام كاظم عليه السلام دست راست مبارك خود را بر پيشانى زن و دست چپ را پشت سر او نهاد و سر و صورت او را به حالت طبيعى برگرداند؛ و زن سالم شد.سپس حضرت زن را مخاطب قرار داد و فرمود: مواظب باش بعد از اين مرتكب چنين خلافى نشوى .افراد در مجلس سئوال كردند: يا ابن رسول اللّه ! اين زن چه كار خلافى را انجام داده ، كه دجار اين عقاب شده است ؟امام عليه السلام فرمود: نبايد راز او فاش گردد، مگر آن كه خودش مطرح كند.
هنگامى كه از زن سئوال شد كه چه عملى انجام داده بودى ؟گفت : شوهرم غير از من همسر ديگرى دارد و هر دو در يك منزل هستيم ، در حالى كه هووى من پشت سرم نشسته بود، من بلند شدم تا نماز بخوانم ؛ شوهرم حركت كرد و رفت ، من گمان كردم پيش آن همسرش رفته است ، پس صورت خود را برگرداندم تا ببينم چه مى كنند، هوويم را تنها ديدم و شوهرم حضور نداشت .و چون چنين گمان خلافى را نسبت به شوهرم انجام دادم ، به آن مصيبت گرفتار شدم و به دست مبارك مولايم ، آن عقاب برطرف شد و توبه كردم .(21)
همچنين به نقل از اسحق بن عمّار آورده اند:
هنگامى كه امام موسى كاظم عليه السلام به سوى بصره رهسپار بود، من نيز همراه ايشان در كشتى سوار بودم ، پس چون نزديك شهر مداين رسيديم موج عظيمى دريا را فراگرفت و پشت سر ما كشتى ديگرى بود كه در آن جمعيّتى ، عروسى را به منزل شوهرش مى بردند.ناگهان فريادى به گوش رسيد، حضرت فرمود: چه خبر است ؟اين سر و صداها و فريادها براى چيست ؟گفتند: در آن كشتى ، دخترى را به عنوان عروس به منزل شوهرش مى برند، عروس كنار كشتى رفته و خواسته كه دستهايش را بشويد، ناگهان يكى از النگوهايش داخل آب دريا افتاده است .حضرت فرمود: كشتى را متوقّف نمائيد و ملوان و خدمه آماده كمك و برداشتن النگو باشند.پس از آن ، حضرت به ديواره كشتى تكيه داد و دعائى را زمزمه نمود و سپس فرمود: ملوان ها سريع پائين روند و النگو را بردارند.اسحاق گويد: در همان حال متوجّه شديم كه آب فروكش كرده و النگو روى زمين آشكار است .بعد از آن ، حضرت افزود: النگو را برداريد و به صاحبش عروس تحويل دهيد؛ و بگوئيد كه خداوند متعال را حمد و سپاس گويد.و چون مقدارى حركت كرديم و از آن محلّ گذشتيم به حضرت عرض كردم : فدايت گردم ، اگر ممكن است دعائى را كه خواندى ، به من تعليم فرما؟امام عليه السلام فرمود: بلى ، ممكن است ؛ مشروط بر آن كه آن دعا را به كسى كه اهليّت ندارد، نياموزى مگر به شيعيانى كه مورد اعتماد باشند؛ و سپس حضرت آن دعا را املا نمود و من نوشتم .(22)
احضار نامه از كوفه و صندوق مخفى
علىّ بن احمد بزّار حكايت كند:در دهه سوّم ماه مبارك رمضان در مسجد كوفه مشغول عبادت بودم ، ناگهان شخصى نامه اى را كه مُهر شده بود و به اندازه چهار انگشت بيشتر نبود، به دستم داد و گفت : اين نامه را حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام برايت فرستاده است .همين كه نامه را گشودم ، در آن چنين مرقوم فرموده بود:به نام خداوند بخشنده مهربان . وقتى اين نوشته را خواندى ، نامه اى كه ضميمه آن است ، براى خود در جائى امن و مناسب نگه دار و مواظب آن باش تا زمانى كه آن را طلب نمايم .پس نامه را برداشتم و روانه منزل شدم ؛ و يك راست به طرف صندوقخانه رفتم و نامه را در صندوقچه اى - كه مخصوص اشياء قيمتى و نفيس بود - قرار دادم و درب آن را قفل كردم و كسى غير از خودم از پنهان كردن آن اطّلاعى نداشت .چون هنگام مراسم حجّ فرا رسيد، من نيز عازم مكّه معظّمه گرديدم ؛ و در ضمن برنامه هايم به محضر شريف امام كاظم عليه السلام شرفياب شدم .حضرت فرمود: اى علىّ! با آن نامه اى كه تو را بر محافظت آن دستور دادم ، چه كردى ؟عرض كردم : فدايت گردم ، نامه را در صندوقخانه منزلم ، به همراه ديگر وسائل و اشياء قيمتى در صندوقچه اى قرار داده ام و درب آن را قفل زده ام و كسى غير از خودم به آن آگاهى ندارد و كليد آن را نيز همراه آورده ام .امام عليه السلام فرمود: چنانچه نامه را ببينى مى شناسى ؟گفتم : بلى .
پس سجّاده و جانماز خود را بلند نمود و نامه اى را كه زير آن موجود بود، برداشت و به من داد و فرمود: اين همان نامه است ، بگير و مواظب آن باش .وقتى نامه را گرفتم ديدم ، همان نامه اى است كه حضرت در مسجد كوفه برايم فرستاده بود.لذا بسيار تعجّب كردم و با خود گفتم : چه كسى از آن اطّلاع داشته ، با اين كه كليد قفل صندوق همراه من بوده است ؟!چگونه و به چه وسيله اى نامه همراه حضرت مى باشد، با اين كه به كوفه نيامده است ؟!(23)
آشنائى به كتابهاى آسمانى و هدايت نصرانى
يكى از اصحاب امام موسى كاظم عليه السلام - به نام يعقوب بن جعفر - حكايت نمايد:روزى در محضر مبارك آن حضرت بودم ، كه مردى نصرانى وارد شد و اظهار داشت : من از ديارى دور دست ، با تحمّل سختى ها و مشقّت آمده ام .وسپس افزود: نزديك سى سال است ، كه از خداوند خواسته ام تا مرا به بهترين و كاملترين اديان راهنمائى نموده ؛ و نيز به برترين بندگان هدايتم فرمايد.تا آن كه شبى در خواب شخصى را ديدم ، كه بيان اوصاف و فضايل مردى را در حوالى شهر دمشق مى كرد؛ پس چون از خواب بيدار شدم رهسپار دمشق گشتم ؛ و چون آن مرد را يافتم ، پس از صحبتهاى مفصّل ، گفت : گمشده تو در يثرب - شهر مدينه - است ؛ و چون وارد يثرب شوى از شخصيّتى به عنوان موسى بن جعفر عليهما السلام سئوال كن كه منزلش كجاست ؟و چون او را يافتى به مقصود خويش خواهى رسيد.و اكنون به محضر شما آمده ام .راوى گويد: مرد نصرانى در حالى جريان را تعريف مى كرد، كه ايستاده و بر عصاى خود تكيه زده بود؛ و در پايان اظهار داشت : اگر اجازه بفرمائى دست به سينه بنشينم .امام عليه السلام اظهار داشت : اجازه نشستن دارى ولى بدون دست به سينه ، بلكه آزاد و راحت باش .پس نشست و گفت : آن مردى كه شما را به من معرّفى نمود سلام رساند، آيا جواب سلام او را نمى دهى ؟امام كاظم عليه السلام فرمود: خداوند او را هدايت فرمايد؛ تا زمانى كه به دين اسلام نگرويده باشد جواب سلام ندارد.نصرانى سئوال كرد: حم و الكتاب المبين إ نّا اءنزلناه فى ليلة مباركة إ نّا كنّا منذرين فيها يفرق كلّ اءمر حكيم ، تفسيرش چيست ؟حضرت فرمود: امّا حم مقصود محمّد صلى الله عليه و آله مى باشد، در كتابى كه بر هود عليه السلام نازل شده ، موجود است ؛ و امّا الكتاب المبين امير المؤمنين علىّ عليه السلام مى باشد؛ و امّا ليلة مباركة حضرت فاطمه سلام اللّه عليها است ؛ و امّا فيها يفرق كلّ اءمر حكيم يعنى ؛ خير كثير از فاطمه سلام اللّه عليها خارج مى شود، كه همه آنها حكيم خواهند بود.سپس امام كاظم صلوات اللّه عليه نصرانى را مخاطب قرار داد و فرمود: اسم مادر حضرت مريم سلام اللّه عليها چيست ؟ و در چه روزى روح حضرت عيسى عليه السلام دراو دميده شد؟ و در چه روزى ، و چه زمانى به دنيا آمد؟نصرانى گفت : نمى دانم .
امام عليه السلام فرمود: نام مادر حضرت مريم سلام اللّه عليها ((مرثا)) بود، كه در زبان عرب به معناى ((وهيبة )) است ؛ و در روز جمعه هنگام زوال ظهر آبستن شد، كه خداوند اين روز را گرامى داشت ؛ و نيز پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله آن را به عنوان عيد بزرگ مسلين معرّفى نمود.و حضرت عيسى عليه السلام قبل از ظهر، روز سه شنبه ، در كنار رود فرات به دنيا آمد.سپس نصرانى پس از مطالبى ، به حضرت عرضه داشت : اسم مادر من به زبان سريانى و عربى چه بوده است ؟حضرت فرمود: نام مادرت عنقاليّة ؛ ونام جدّه ات عُنقورة ؛ ونام پدرت عبدالمسيح بوده است .نصرانى گفت : صحيح و درست بيان نمودى ، اكنون به فرما كه اسم جدّم چه بوده است ؟حضرت فرمود: نام جدّت جبرئيل بود، كه عدّه اى از لشكريان شام او را غافلگير كرده و به شهادتش رساندند.نصرانى اين بار سئوال كرد: اسم من چه مى باشد؛ و اكنون چه نامى را برايم انتخاب مى نمائى ؟امام كاظم عليه السلام فرمود: نام تو عبدالصّليب است ، كه نام عبداللّه را برايت بر گزيده ام .در اين هنگام نصرانى اسلام را پذيرفت ؛ و شهادتين را به طور كامل و مشروح بر زبان جارى نمود؛ وصليبى را كه به گردن آويزان كرده بود در آورد؛ و اظهار داشت : دستور بفرمائيد كه صدقات و مبرّات خود را به چه كسى به پردازم .حضرت فرمود: مدّتى قبل يك نفر از نصارى آمد و مسلمان شد كه در رفاه و نعمت فراوانى بسر مى برد، برويد و با هم زدگى نمائيد.شخص تازه مسلمان گفت : يا ابن رسول اللّه ! من يكى از ثروتمندان بزرگ و معروف هستم و اموال گوناگون بسيارى را در ديار خود رها كرده ام ، اكنون هر دستورى را صادر فرمائى آماده انجام آن هستم .در پايان امام كاظم عليه السلام او را موعظه و راهنمائى نمود، كه يكى از مسلمانان خوب و متديّن قرار گرفت .(24)
جبران خسارت ملخها
پيرمردى كهن سال به نام عيسى فرزند محمّد قرطى - كه در حدود نود سال عمر داشت ، حكايت كند:در سالى از سالها داخل زمين كشاورزى خود خربزه و خيار كشت كرده بودم ؛ و كنار زمين چاهى به نام ((اُمّ عظام )) قرار داشت .همين كه كشت جوانه زد و رشد كرد، ناگهان ملخهاى بسيارى هجوم آوردند و تمامى زراعت نابود كردند، كه بيش از صد و بيست دينار بر من خسات وارد شد، بسيار ناراحت و افسرده خاطر گشتم .روزى گوشه اى در همان زمين كشاورزى نشسته بودم ، ناگهان چشمم افتاد به جمال نورانى و مبارك حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام ، به احترام آن حضرت از بر خاستم .حضرت بر من سبقت گرفت و سلام كرد و سپس فرمود: حالت چطور است ؟ و در چه وضعيّتى هستى ؟
عرض كردم : ملخها حمله كردند و تمامى زراعت و سرمايه مرا نابود ساختند.فرمود: چه مقدار خسارت وارد شده است ؟گفتم : صد و بيست دينار، غير از آنچه زحمت كشيده ام .فرمود: اگر يك صد و پنجاه دينار به تو داده شود، قانع هستى ؟عرض كردم : دعا فرمائيد تا خداوند بركت عنايت نمايد.پس از آن ، امام موسى كاظم عليه السلام دعائى را زمزمه نمود و آنگاه حركت كرد و رفت .وقتى امام موسى كاظم عليه السلام خداحافظى كرد و رفت ، من مشغول كشاورزى و آبيارى زمين شدم ؛ و بيش از آنچه اميدوار بودم ، خداوند متعال به بركت دعاى حضرت ، عطا نمود، كه بيش از دههزار دينار به دست آوردم .(25)
شناخت دينار گمشده
مرحوم إ ربلى و ديگر بزرگان رضوان اللّه عليهم به نقل از اصبغ بن موسى آورده اند:روزى به قصد زيارت ، امام موسى كاظم عليه السلام حركت كردم ، يكى از آشنايان كيسه اى - كه مقدارى سكّه درون آن بود - تحويل من داد تا با مقدار وجهى كه از خود داشتم ، تحويل حضرت دهم .همين كه وارد مدينه منوّره شدم ، خود را شستشو دادم ؛ و نيز سكّه هائى را كه همراه داشتم شستم و با مشگ و عطر خوشبو نمودم ؛ و چون سكّه هاى دوستم را شمارش كردم ، 99 عدد بود، لذا يكى از خودم بر آنها افزودم ؛ و سپس شبانه محضر مبارك آن حضرت شرفياب شدم .چون مقدارى نشستم و صحبتهائى با حضرت انجام گرفت ، در نهايت عرض كردم : فدايت گردم ، هديه اى تقديم حضورتان مى كنم ، اميد وارم قبول فرمائيد.امام عليه السلام اظهار داشت : آنچه هست ، بياور.سكّه هاى خود را تقديم حضرت كردم و سپس عرضه داشتم : فلانى - كه از شيعيان و از دوستان شما است - نيز كيسه اى را براى شما فرستاده است .حضرت فرمود: آن را هم بياور، پس كيسه دوستم را نيز تحويل امام عليه السلام دادم .حضرت كيسه را گرفت و آن را باز نمود و سكّه ها را روى زمين ريخت ؛ و با دست مبارك خود آنها را پخش كرد و سپس آن سكّه خودم را كه درون كيسه انداخته بودم تا صد عدد كامل شود برداشت ، و به من داد و فرمود:فلانى سكّه ها را با وزن براى ما فرستاده است ، نه با عدد و همان 99 عدد درست بوده است .(26)
معرفت نجات بخش انسان است
بسيارى از بزرگان در كتابهاى خود آورده اند:شخصى به نام حسن بن عبداللّه ، فردى زاهد و عابد بود و مورد توجّه عامّ و خاصّ قرار داشت .روزى وارد مسجد شد، امام موسى كاظم عليه السلام نيز در مسجد حضور داشت ، همين كه حضرت او را ديد فرمود: نزد من بيا.چون حسن بن عبد اللّه خدمت امام عليه السلام آمد، حضرت به او فرمود: اى ابوعلىّ! حالتى كه در تو هست ، آن را بسيار دوست دارم و مرا شادمان كرده است و تنها نقص تو آن ست كه شناخت و معرفت ندارى ، لازم است آن را جستجو كنى و بيابى .حسن اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، معرفت چيست و چگونه به دست مى آيد؟فرمود: برو نسبت به مسائل دين فقيه شو و اهل حديث باش .حسن توضيح خواست كه از چه كسى معرفت بياموزم ؟حضرت فرمود: از فقهاء و دانشمندان اهل مدينه بياموز، و چون مطلبى را فراگرفتى ، آن را نزد من آور تا راهنمائيت كنم .حسن بن عبداللّه حركت نمود و مسائلى را از علماء فراگرفت و نزد حضرت باز گشت ، وقتى حضرت چنين حالتى را از او ديد، فرمود: برو معرفت را فراگير و آن را بشناس .اين حركت چند بار تكرار شد، تا آن كه روزى امام موسى كاظم عليه السلام در مزرعه اش بود، حسن با حضرت ملاقات كرد و گفت : فرداى قيامت در پيشگاه خداوند بر عليه تو شكايت مى كنم ، مگر آن كه مرا بر شناسائى حقيقت معرفت ، هدايت و راهنمائى كنى ؟بعد از آن ، امام عليه السلام فرمود: اوّلين امام و خليفه رسول اللّه اميرالمؤمنين علىّ عليه السلام است ؛ و سپس امام حسن ، امام حسين ، امام علىّ ابن الحسين ، امام محمّد باقر، امام جعفر صادق (صلوات اللّه و سلامه عليهم ). حسن گفت : يا ابن رسوال اللّه ! امام امروز كيست ؟حضرت فرمود: من امام و حجّت خدا هستم .گفت : آيا دليل و نشانه اى دارى كه با آن استدلال كنم ؟فرمود: نزد آن درخت برو، و بگو كه موسى بن جعفر مى گويد: حركت كن و به سوى من بيا.حسن گويد: به خداوند قسم ، چون نزديك درخت آمدم ؛ و پيام حضرت را رساندم ، ديدم زمين شكافت و درخت به سوى حضرت حركت كرد تا آن كه جلوى آن بزرگوار آمد و ايستاد، سپس امام عليه السلام به درخت اشاره نمود: برگرد، پس آن درخت برگشت .(27)
برخورد متفاوت با افراد
محدّثين و مورّخين حكايت كرده اند:روزى امام موسى بن جعفر عليهما السلام در حالى كه سوار بر الاغى بود، وارد دربار خليفه شد و دربان با عزّت و احترام با حضرت برخورد كرد، به طورى كه تمام افراد حاضر نيز احترام شايانى از آن حضرت به جاى آوردند.يكى از افراد مخالف - به نام نفيع انصارى - به آن دربان - كه عبدالعزيز نام داشت - گفت : چرا مردم نسبت به اين مرد اين همه احترام و تكريم مى كنند، تصميم دارم او را رسوا و شرمسار كنم .عبدالعزيز گفت : از تصميم خود منصرف شو؛ چون اين افراد از خانواده اى هستند كه هميشه جواب مناسب همراه دارند، آن وقت يك عمر در ننگ و عار خواهى ماند.با اين حال همين كه امام كاظم عليه السلام از نزد خليفه بيرون آمد، نفيع انصارى افسار الاغ حضرت را گرفت و پرسيد: تو كيستى ؟امام عليه السلام فرمود: اين چه سئوالى است ، كه مطرح مى كنى ؟!و سپس افزود: چنانچه نسب مرا بخواهى ، من فرزند محمّد حبيب اللّه ، فرزند اسماعيل ذبيح اللّه ، و فرزند ابراهيم خليل اللّه هستم .و اگر از شهر و ديار من سئوال مى كنى ، شهر من همان جائى است كه خداوند بر تو و بر همه مسلمين واجب گردانيده است كه براى انجام مناسك حجّ به آن جا روند.و اگر از جهت خانواده و قبيله ام جويا هستى ؛ پس سوگند به خدا، دوستان من نسبت به تو و هم كيشانت ناخورسند مى باشند تا جائى كه به حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفتند: هم كيشان ما را از قريش جدا گردان و ما نمى خواهيم با آنها زندگى كنيم .و چنانچه از جهت شهرت و مقام مرا مى طلبى ؛ ما همان خانواده و اهل بيتى هستيم كه خداوند متعال دستور داده است كه با اين جملات : ((اللّهمّ صلّ علىّ محمّد و آل محمّد)) در هر نماز واجب ، يادى از ما شود.و آنگاه فرمود: پس بدان ، كه ما آل واهل بيت محمّد رسول اللّه صلى الله عليه و آله هستيم ، اكنون الاغ را رها كن .
پس نفيع انصارى افسار الاغ را رها كرد؛ و با ذلّت و خوارى تمام ، خود را عقب كشاند.(28)
برخورد با دشمن دوست نما
فضل بن ربيع حكايت كند:روزى هارون الرّشيد با حالت غضب ، شمشير به دست بر من وارد شد و گفت : همين الا ن بايد اين حجازى بعنى ؛ حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام را در هر حالتى كه هست ، امانش ندهى و او را اين جا حاضر كنى .پس من به سوى محلّ سكونت حضرت حركت كردم تا آن كه به خانه اى كه با حصير و شاخه هاى درخت خرما درست شده بود، رسيدم ؛ غلام سياهى در آن جا حضور داشت ، گفتم : اجازه ورود بر مولايت را مى خواهم ؟غلام گفت : مولاى من حاجب و دربان و وزير ندارد، بيا داخل ، چون وارد منزل شدم ، پس از عرض سلام ، گفتم : هارون الرّشيد شما را طلب كرده است .امام كاظم عليه السلام فرمود: مرا با هارون چه كار است ؟!آيا با آن همه نعمت كفايت نمى كند؟و پس از آن ، با سرعت حركت نمود و اظهار داشت : اگر جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله نفرموده بود: تبعيّت از سلطان در حالت تقيّه واجب است ، هرگز نمى آمدم .عرضه داشتم : يا ابن رسول اللّه ! آماده عقوبت و شكنجه هارون باشيد، چون كه بسيار غضبناك بود.حضرت فرمود: همراه من كسى است كه مالك تمام دنيا و آخرت است ، و هارون الرّشيد امروز نمى تواند كمترين آسيبى را به من وارد نمايد، انشاءاللّه تعالى .و سپس دست مبارك خود را اطراف سر خود سه مرتبه چرخانيد و زمزمه اى كرد كه من متوجّه آن نشدم .سپس حركت كرديم و همين كه جلوى دارالا ماره رسيديم حضرت بيرون ايستاد ومن بر هارون الرّشيد وارد شدم ، ديدم همانند مادر بچّه مرده ناراحت و سرگردان است ؛ و چون چشمش بر من افتاد گفت : آيا پسر عمويم را آوردى ؟
گفتم : بلى .
اظهار داشت : آسيبى كه به او نرسانده اى ؟
گفتم : خير.
گفت : بگو: وارد شود.
چون حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام وارد شد، هارون از جاى خود حركت كرد و به استقبال حضرت رفت و او را در آغوش گرفت و با يكديگر معانقه كردند.سپس هارون الرّشيد به حضرت خطاب كرد و گفت : اى پسر عمو! خوش آمدى ؛ و آن گاه حضرت را با احترام و تكريم كنار خود نشانيد و اظهار داشت : چه شده است كه با ما قطع رابطه كرده اى ؛ و به ملاقات ما نمى آئى ؟امام عليه السلام فرمود: چون رياست و نعمت تو فراوان گشته است و علاقه مند به دنيا گشته اى .پس از آن ، هارون دستور داد تا هداياى متعدّد و ارزشمندى براى حضرتش آماده كنند؛ و سپس آن هدايا را تحويل امام كاظم عليه السلام داد.حضرت فرمود: اگر نمى خواستم به جوانان بنى هاشم در امر ازدواجشان كمك كنم تا نسل آنها افزايش يابد، اين هدايا را نمى پذيرفتم ؛ و سپس حركت نمود و رفت .فضل بن ربيع در ادامه اين حكايت افزود: چون حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام از دربار خليفه خارج شد و رفت ، به هارون الرّشيد گفتم : تو تصميم تعذيب و جسارت داشتى ، ولى اكنون هدايائى گرانبها تقديمش كردى ؛ و نيز با عزّت و احترام راهى منزل خويش گرديد؟هارون الرّشيد در جواب اظهار داشت : همين كه تو را به دنبال او فرستادم ، چند نفر ناشناس و مسلّح بر من وارد شدند و همگى گفتند: چنانچه آسيبى به موسى بن جعفر عليهما السلام برسانى ، تمام كاخ و اهل آن را نابود مى گردانيم ؛ پس سعى كن با او به نيكى و احسان برخورد نمائى .فضل بن ربيع گويد: پس از گذشت چند صباحى خدمت امام موسى كاظم عليه السلام رفتم و عرضه داشتم : چگونه شرّ هارون الرّشيد را از خودت دفع و برطرف نمودى ؛ و به حمد اللّه هيچ آسيبى به شما نرسيد؟امام عليه السلام در جواب فرمود: دعاى جدّم حضرت اميرالمؤمنين ، علىّ بن ابى طالب عليه السلام را خواندم و خداوند مرا كفايت نمود.(29)
نابودى يا كمك و كار با ظلمه
صفوان جمّال - كه يكى از اصحاب و دوستان امام موسى كاظم عليه السلام است - حكايت كند:روزى در محضر مبارك آن حضرت بودم ، كه يكى از مؤمنين به نام زياد بن مروان عبدى - كه در دستگاه حكومت بنى العبّاس همكارى داشت - به مجلس آن حضرت وارد شد.امام كاظم عليه السلام به او خطاب كرد و فرمود: آيا با آنها همكارى و هماهنگى در كارها داريد؟زياد گفت : آرى ، اى مولا و سرورم !
امام عليه السلام فرمود: چرا چنين مى كنى ؟!گفت : اى سرورم ! من مردى آبرودار و آبرومندم ، و نيز عائله مند مى باشم ؛ و مال و ثروتى هم ندارم كه تاءمين معاش و زندگى كنم .حضرت فرمود: اى زياد! به خداى يكتا سوگند، چنانچه از آسمان به زمين بيفتم و قطعه قطعه گردم و گوشتهاى بدنم را پرندگان جدا كنند، اين برايم بهتر است تا آن كه با اين اين ظالمان همكارى و معاشرت داشته باشم .صفوان گويد: پرسيدم : يا ابن رسول اللّه ! پس در چه صورتى مى توان با آنها همكارى نمود؟امام عليه السلام فرمود: در صورتى مى توان كنار آنها بود و با آنها همكارى نمود كه براى نجات مؤمنى يا آزادى اسيرى باشد، كه در چنگال آنها گرفتار باشد.و در غير اين صورت ، خداوند متعال به كمك دهندكانِ ظالمان وعده عذاب دردناك داده است .بعد از آن ، امام عليه السلام افزود: پس مواظب باش ، كه خداوند متعال شاهد و ناظر همه حالات و همه كارها است ؛ و آنچه را كه اراده نمايد، انجام مى دهد.(30)
مرگ گريه كننده قبل از مريض
مرحوم راوندى رحمة اللّه عليه در كتاب شريف خود آورده است :يكى از فرزندان حضرت ابوالحسن ، امام موسى بن جعفر عليهما السلام ، به نام حسن بن موسى گويد:عمويم محمّد بن جعفر سخت مريض شد و در بستر مرگ قرار گرفت . خانواده اش و بعضى از دوستان و آشنايان ، اطراف بسترش حضور يافته بودند؛ و از آن جمله برادرش ، اسحاق بن جعفر بود كه بسيار بى طاقتى مى كرد و مى گريست .در همين بين ، پدرم ، امام موسى كاظم عليه السلام وارد شد و در گوشه اى از اتاق نزديك بستر برادرش ، محمّد بن جعفر جلوس فرمود؛ و پس از دلجوئى افراد، لحظاتى به چهره مريض و ديگر حاضران نگريست و سپس برخاست و از اتاق خارج گشت .حسن گويد: من نيز همراه آن حضرت حركت كردم و در بين راه به وى گفتم : اهل منزل شما را سرزنش مى كنند، كه برادرت با اين حالت در سكرات مرگ قرار گرفته است و آن وقت شما او را تنها رها مى كنى و مى روى ؟امام عليه السلام فرمود: اى حسن ! آن كه گريه مى كرد و بسيار اظهار ناراحتى مى نمود، قبل از مريض مى ميرد؛ و مريض خوب خواهد شد و در عزاى برادرش ، اسحاق ناراحتى و گريه خواهد نمود.حسن افزود: پس از گذشت يكى دو روز، عمويم محمّد بن جعفر خوب و سالم شد و برادرش ، اسحاق سخت مريض گرديد و در بستر مرگ قرار گرفت .بستگان و آشنايان گرد بستر او جمع شده و مى گريستند و از آن جمله برادرش محمّد بود.و در نهايت طبق فرمايش امام عليه السلام اسحاق در چنگال مرگ قرار گرفت و از دنيا ررحلت نمود؛ و برادرش محمّد در ماتم و عزاى او گريه مى كرد.و در حقيقت پيش گوئى امام موسى كاظم عليه السلام صحيح و درست در آمد.(31)
انواع درد دندان و درمان آن
مرحوم كلينى رحمة اللّه عليه ، به نقل يكى از راويان حديث و اصحاب امام موسى كاظم عليه السلام حكايت كند:روزى در محضر شريف آن حضرت بودم كه آن بزرگوار پيرامون ناراحتى لثّه ها و انواع درد دندان و داروى آن مطالبى بيان فرمود، اينكه : چنانچه دندانت خورده شده و توخالى باشد، چند دانه گندم را پوست مى كنى ، سپس آنها را خيسانده و عصاره آنها را مى گيرى و چند قطره از آن عصاره را داخل آن دندانى كه سوراخ شده است و درد مى كند، مى چكانى .و آنگاه پنبه اى را به آن آغشته مى نمائى و درون همان دندان قرار مى دهى و به مدّت سه شب اين كار را انجام خواهى داد تا ان شاءاللّه درد آن برطرف گردد، ضمن آن كه بايد بر پشت بخوابى .ولى اگر دندان خوردگى ندارد و فقط باد در آن افتاده است ، بايد به مدّت سه شب ، دو يا سه قطره از همان عصاره گندم را داخل گوشى كه سمت آن دندان دردناك قرار دارد بچكانى تا ان شاءاللّه به اذن خداوند بهبودى حاصل شود.همچنين امام موسى كاظم درباره ناراحتى دهان و خونريزى لثّه ها و فشار خون فرمود:يك عدد حنظله هندوانه ابوجهل كه تازه زرد شده باشد، پيدا مى كنى و آن را در قالب گِل قرار مى دهى و سپس گوشه اش از آن را سوراخ و با چاقو درون آن را به آرامى مى تراشى .پس از آن ، مقدارى سركه خرمائى كه زياد ترش باشد با آن مخلوط كرده و روى آتش مى گذارى تا خوب بجوشد و مانند شيره گردد.به محض اين كه سرد شد، به اندازه يك انگشت از آن را برداشته و داخل دهان و لثه ها را خوب به وسيله آن ماساژ داده ؛ و سپس با سركه مضمضه مى نمائى .و اين روش را چندين مرتبه انجام مى دهى تا ان شاءاللّه ناراحتى لثه ها و دهان برطرف گردد.(32)
مناظره با هارون ؛ و فرق سادات هاشمى و عبّاسى
مرحوم شيخ صدوق و شيخ مفيد و ديگر بزرگان در كتابهاى مختلف حكايت كرده اند:(33)
حضرت ابو الحسن ، امام موسى بن جعفر عليهما السلام در جمع بعضى از اصحاب خاصّ، فرمود:روزى هارون الرّشيد مرا احضار كرد و چون بر او وارد شدم سلام كردم ، وى پس از آن كه جواب سلام مرا داد؛ گفت : آيا ممكن است دو خليفه از مردم ماليات دريافت نمايند؟!گفتم : مواظب باش و تقواى الهى را رعايت نما، مبادا سخن بى محتواى دشمنان ما را بپذيرى ، اگر صلاح مى دانى حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله بخوانم !هارون گفت : مانعى نيست .اظهار داشتم : پدرم از پدران بزرگوارش ، از جدّم رسول خدا صلوات اللّه عليهم نقل فرمود: همانا چنانچه بدن خويشان با يكديگر تماس پيدا كنند، تحريك و آرامش به وجود مى آورد؛ بنابر اين دستت را در دست من قرار ده ؛ و سپس جلو رفتم و هارون دست مرا گرفت و كنار خود نشانيد و گفت : ديگر وحشتى نداشته باش ، راست گفتى و نيز جدّت راست گفته است ، سكون و آرامش پبدا كردم و دوستى تو در دلم جاى گرفت ، اكنون سئوال هايى را مطرح مى كنم كه كسى پاسخ آن ها را نمى داند، چنانچه جواب صحيحى دادى ، تو را آزاد مى گذارم و پس از اين ، سخن هيچ كسى را بر عليه تو اهميّت نمى دهم .گفتم : آنچه مى خواهى سئوال كن ، اگر در امان بودم پاسخ مى گويم .هارون اظهار داشت : چناچه راست گفتى و جواب از روى تقيّه نبود در امان خواهى بود.و سپس گفت : به چه دليلى شما بر ما ترجيح داده شده ايد؛ و بر ما برترى داريد؟ و حال آن كه ما و شما از نسل عبدالمطّلب هستيم و پسر عمو خواهيم بود.در پاسخ گفتم : به جهت آن است كه عبداللّه و ابو طالب از يك پدر و مادر بوده اند؛ ولى عبّاس ، مادرش غير از مادر آن دو نفر بود و فقط از جهت پدر يكى هستند.سپس گفت : چگونه به خود اجازه مى دهيد كه مردم شما را پسران حضرت رسول بنى الرّسول نامند و حال آن كه شماها فرزندان علىّ بن ابى طالب عليه السلام هستيد و انسان از ناحيه پدر به اجداد خود منسوب مى شود و مادر نقشى ندارد؟در جواب هارون چنين اظهار داشتم : چنانچه رسول اللّه صلى الله عليه و آله زنده گردد و دختر تو را براى خود خواستگارى نمايد، آيا قبول مى كنى ؟پاسخ داد: بلى .
گفتم : ولى چنانچه از من خواستگارى نمايد، نمى پذيرم .
هارون گفت : چرا؟
جواب دادم : چون من توسّط او متولّد شده ام ، ليكن تو از ديگرى به دنيا آمده اى .
پس از آن ، هارون الرّشيد پرسيد: چگونه خود را ذرّيّه رسول اللّه مى ناميد؛ و حال آن كه ذرارى شخص به وسيله مرد شناخته مى شود و شماها فرزندان دختر رسول اللّه مى باشيد؟
از او خواستم تا از جواب اين سئوال مرا معذور دارد، ولى او نپذيرفت و اصرار ورزيد تا پاسخ گويم ؛ و نيز افزود: شما فرزندان علىّ ابن ابى طالب عليه السلام هستيد؛ چرا خودتان را رئيس و رهبر مسلمين و ذرارى رسول اللّه - صلوات اللّه عليه - معرّفى مى كنيد؟!در جواب گفتم : به خدا پناه مى برم از شرّ شيطان ، خداوند عيسى عليه السلام را از ذرّيّه حضرت ابراهيم و داود و موسى و سليمان عليهم السلام معرّفى كرده است ، اكنون بگو كه عيسى كيست ؟
هارون پاسخ داد: عيسى پدر نداشت .
گفتم : بنابر اين از طريق مادرش ، مريم از ذرارى انبياء عليهم السلام قرار گرفته است .
و همچنين ما نيز از طرف مادر ذرّيّه پيغمبر خدا مى باشيم ، آيا كفايت مى كنى يا بيفزايم ؟
گفت : توضيح بيشترى بده ؟
گفتم : آن هنگامى كه رسول خدا صلوات اللّه عليه خواست با نصارى مباهله نمايد، اظهار داشت : فقط پسران و زنان و خودمان باشيم و درباره يكديگر نفرين نمائيم ؛ و تنها امام حسن ، حسين ، علىّ و زهراء عليهم السلام را همراه برد؛ پس همانطور كه امام حسن و حسين را فرزند خود ناميد، ما هم فرزند و ذرّيّه او هستيم .در پايان ، هارون الرّشيد مرا تحسين كرد و گفت : مشگلات و خواسته هاى خود را مطرح نما كه برآورده خواهد شد.گفتم : اوّلين خواسته من اين است كه اجازه دهى پسز عمويت به حرم جدّش ، كنار اهل عيالش باز گردد؟در جواب اظهار داشت : بررسى كنيم .
در ادامه روايت گفته شده است كه هارون دستور داد تا حضرت را نزد سندى بن شاهك محبوس نمايند.(34)
ادرار كجا و گناه از كيست ؟
در كتابهاى مختلفى وارد شده است :در يكى از سالها ابوحنيفه - كه رهبر و امام فرقه حنفى ها از اهل سنّت مى باشد - در زمان امام جعفر صادق عليه السلام وارد مدينه طيّبه گرديد و به قصد ديدار آن حضرت راهى منزلش شد؛ و در راهروى منزل حضرت به انتظار اجازه ورود، نشست .در همين بين ، كودك خردسالى از منزل امام عليه السلام بيرون آمد، ابوحنيفه از او پرسيد: در شهر شما شخصى غريب كجا مى تواند ادرار و دفع حاجت كند؟كودك كنار ديوار نشست و بر آن ديوار تكيه زد و سپس اظهار نمود: كنار نهر آب ، زير درختان ميوه دار، كنار ديوار مساجد، در مسير و محلّ عبور اشخاص ، رو به قبله و پشت به قبله نباشد؛ و غير از اين موارد هر كجاى ديگر باشد مانعى ندارد.ابوحنيفه گويد: چنين جوابى از آن كودك براى من تعجّب آور بود، پرسيدم : نام تو چيست ؟گفت : من موسى ، پسر جعفر، پسر محمّد، پسر علىّ، پسر حسين پسر، علىّ، پسر ابوطالب هستم .گفتم : گناه از چه كسى است و چگونه سرچشمه مى گيرد؟فرمود: گناه و خطا يكى از اين چند حالت را دارد:يا از طرف خداوند بايد باشد، كه صحيح و سزاوار نيست كه خداوند متعال سبب و باعث گناه بنده اش گردد؛ و سپس او را مورد عذاب قرار دهد.يا آن كه از طرف خداوند و بنده مى باشد، كه آن هم صحيح نيست چون كه قبيح است شريكى مانند خداوند، شريك ضعيف خود را بر انجام گناه عذاب كند.و يا آن كه گناه و خطا از خود انسان سر مى زند، كه حقّ مطلب نيز همين است .پس اگر خداوند عذاب نمايد، حقّ دارد؛ و اگر عفو نمايد و ببخشد از روى فضل و كرم و محبّت او نسبت به بنده اش مى باشد.(35)
ضرورت سبزى همراه غذا
شخصى به نام موّفق مداينى گويد:روزى حضرت ابوالحسن ، امام موسى بن جعفر عليهما السلام ، جدّ مرا جهت صرف ناهار دعوت نمود.جدّم گفت : چون موقع صرف غذا فرا رسيد و سفره را پهن كردند، نشستيم كه غذا بخوريم ، حضرت متوجّه شد كه سبزى خوردن سر سفره نيست ، دست از خوردن غذا كشيد و به غلام و پيش خدمت خود فرمود: آيا نمى دانستى سفره اى كه در آن سبزى نباشد غذا نمى خورم ، سريع مقدارى سبزى بياور.غلام حضرت رفت و پس از لحظه اى مقدارى سبزى آورد و جلوى امام كاظم عليه السلام نهاد، و حضرت شروع نمود غذاى خود را به همراه سبزى ميل نمايد.(36)
برخورد با دشمن نادان
ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيّين خود آورده است :روش و اخلاق امام موسى كاظم عليه السلام چنين بود كه اگر كسى پشت سر حضرتش حرفى زشتى مى زد و بدگوئى مى كرد، امام عليه السلام اظهار ناراحتى نمى كرد، بلكه هديه اى برايش مى فرستاد.همچنين مورّخين در كتابهاى مختلفى آورده اند:يكى از فرزندان عمر بن خطّاب هرگاه امام كاظم عليه السلام را ملاقات مى كرد، به امام علىّ عليه السلام دشنام و ناسزا مى گفت و بدين شيوه حضرت را مورد آزار و اذيّت قرار مى داد. و مرتّب دوستان و اطرافيان حضرت مى گفتند: يا ابن رسول اللّه ! اجازه فرمائيد تا او را مجازات و نابود كنيم ، و ليكن امام عليه السلام از اين كار جلوگيرى مى نمود؛ و مانع مجازات او مى گرديد. روزى حضرت از دوستان خود پرسيد: محلّ كار اين شخص كجاست ؟ و چه مى كند؟عرضه داشتند: در اطراف مدينه مزرعه اى دارد، روزها در آنجا مشغول كشاورزى است . حضرت سوار مركب الاغ خود شد و به سوى مزرعه آن شخص بد زبان ، رهسپار گشت ؛ و چون به مزرعه رسيد، با الاغ وارد زراعتها و محصول او گرديد.آن شخص با ديدن چنين صحنه اى ، فرياد كشيد: زراعت ما را لگدمال نكن ؛ ولى حضرت به راه خود ادامه داد تا نزديك او رسيد و سپس از الاغ پياده شد و كنارش نشست و با او مشغول شوخى و مزاح گرديد؛ و بعد از آن فرمود: چقدر براى اين زراعت هزينه كرده اى ؟گفت : صد دينار، حضرت فرمود: براى درآمد و سود از آن ، چه مقدار آرزو و اميد دارى كه بهره ببرى ؟در پاسخ گفت : علم غيب نمى دانم ، حضرت فرمود: پرسيدم : چه مقدار آرزومندى ؟آن شخص گفت : دويست دينار. امام عليه السلام سيصد دينار به او داد و با ملاطفت فرمود: درآمد زراعت هم مال خودت باشد. ناگاه آن شخص با مشاهده چنين برخورد، تعجّب كرده ؛ و پيشانى حضرت را بوسيد و از جسارتهاى گذشته خود عذرخواهى كرد.و چون شب هنگام نماز فرا رسيد و مردم به مسجد آمدند، ديدند آن شخص پشت سر امام عليه السلام نماز جماعت مى خواند.پس از آن ، حضرت به دوستان خود فرمود: حال اين كار و روش صحيح بود، يا آنچه كه شما پيشنهاد مى داديد؟!(37)
در مقابل خدمت و محبّت ، خيانت و جنايت ؟!
روزى يحيى بن خالد برمكى ، براى يكى از برادرزادگان حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام - به نام علىّ بن اسماعيل ، كه امام عليه السلام با او ارتباط گرم و صميمى داشت و به طور مرتّب او را به شيوه هاى مختلف كمك مى فرمود - مقدار زيادى اموال و هدايا فرستاد و او را به سوى خود فرا خواند.همين كه حضرت متوجّه شيطنت يحيى برمكى شد، علىّ بن اسماعيل را به حضور خود دعوت نمود؛ و چون حضور يافت ، به او فرمود: اى برادرزاده ! شنيده ام قصد سفر دارى ؟ كجا مى روى ؟
گفت : قصد سفر به بغداد را دارم .حضرت فرمود: به چه منظور به بغداد مى روى ؟گفت : به جهت آن كه قرض بسيارى بر عهده دارم و از پرداخت آن ناتوانم ، حضرت فرمود: من تمام قرض هاى تو را پرداخت مى كنم و نيز هر مشكلى داشته باشى ، برطرف مى سازم .علىّ بن اسماعيل پيشنهاد حضرت را نپذيرفت و گفت : من براى مسافرت به بغداد ناچار هستم .حضرت اظهار نمود: اكنون كه تصميم رفتن به بغداد را دارى مواظب باش كه فرزندان مرا يتيم نكنى ؛ و سپس دستور داد تا مقدار چهار هزار درهم و سيصد دينار به برادرزاده اش بدهند.چون علىّ بن اسماعيل بلند شد و رفت ، امام عليه السلام به افرادى كه در آن مجلس حضور داشتند، فرمود: او در قتل من سعايت و سخن چينى مى كند و فرزندانم را يتيم مى گرداند.
افراد حاضر گفتند: ياابن رسول اللّه ! فداى تو گرديم ، با اين كه مى دانى او چنين جنايتى را مرتكب مى شود، چرا اين چنين با ملايمت با او سخن مى گفتى و در نهايت هم آن مقدار پول و درهم و دينار را به او عطا نمودى ؟!حضرت فرمود: بلى ، وليكن پدرم از پدران بزرگوار خود نقل مى نمود، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است : چنانچه يكى از خويشاوندان قطع رحم نمايد و تو سعى كنى كه خويشاونديتان با گرمى و صميميّت برقرار باشد، خداوند متعال او را مجازات و عقاب مى نمايد.و هنگامى كه علىّ بن اسماعيل وارد بغداد شد و نزد يحيى برمكى رفت ، يحيى برمكى نيز او را به حضور هارون الرّشيد برد.و هارون در رابطه با امام موسى كاظم عليه السلام مطالبى از علىّ ابن اسماعيل پرسيد.
و او در جواب گفت : از تمام شهرها اموال بسيارى براى ابوالحسن ، موسى بن جعفر عليهما السلام مى آورند، تا حدّى كه چندين خانه در شهر مدينه خريدارى كرده است ؛ و نيز به تازگى باغ گران قيمتى را خريدارى و تهيّه نموده است .و آن قدر نزد هارون بر عليه آن حضرت سخن چينى كرد و ناروا گفت تا آن كه هارون الرّشيد دستور جلب و زندانى شدن حضرت را صادر كرد.و در نهايت امام موسى كاظم عليه السلام به دستور هارون الرّشيد زندانى شد؛ و سپس مسموم و شهيد گرديد.(38)
قبولى اعمال در رضايت ساربان
بسيارى از مورّخين و محدّثين حكايت كرده اند:روزى يكى از مؤمنين به نام ابراهيم جمّال خواست نزد وزير هارون الرّشيد - يعنى ؛ علىّ بن يقطين - برود؛ وليكن علىّ بن يقطين از پذيرش و ملاقات با ابراهيم امتناع ورزيد.پس از آن ، ايّام ذى الحجّه فرا رسيد و علىّ بن يقطين جهت انجام مناسك حجّ، عازم مدينه منوّره و مكّه معظّمه گرديد.هنگامى كه به مدينه رسيد، خواست به زيارت و ملاقات حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام شرفياب شود، همين كه جلوى منزل حضرت رسيد و اجازه ورود خواست ، امام عليه السلام از پذيرش و ملاقات با او امتناع ورزيد.روز دوّم نيز علىّ بن يقطين آمد و اجازه ورود خواست ؛ ولى حضرت باز هم نپذيرفت .پس به غلام حضرت گفت : به مولايم بگو كه من از علاقه مندان مخلص شما هستم و اين همه راه را براى زيارت شما آمده ام ، گناه و خلاف من چيست ، كه مرا نمى پذيرى ؟هنگامى كه غلام ، گفته علىّ بن يقطين را براى امام كاظم عليه السلام بازگو كرد، آن حضرت برايش چنين پيغام فرشتاد: چون ملاقات با ابراهيم جمّال شتر چران را نپذيرفتى ، و تو دل او را شكستى و نااميدش كردى و او از تو آزرده خاطر بازگشت .و بايد بدانى كه خداوند هم اعمال تو را مقبول درگاهش قرار نخواهد داد؛ مگر آن كه ابراهيم جمّال از تو راضى و خوشنود گردد.علىّ بن يقطين به غلام گفت : به مولايم بگو: در اين موقعيّت چگونه ابراهيم را پيدا كنم ؟من در شهر مدينه هستم و او در شهر كوفه مى باشد.و حضرت فرمود: هنگامى كه شب فرا رسيد، بدون آن كه كسى مطّلع شود، تنها به قبرستان بقيع برو، آن جا شترى آماده است ، سوار آن شو و به كوفه برو.علىّ بن يقطين طبق فرمان حضرت ، شبانه وارد قبرستان بقيع شد و سوار بر شتر گرديد و عازم كوفه شد؛ و در يك لحظه با طىّالا رض به شهر كوفه رسيد و خود را جلوى درب منزل ابراهيم جمّال ديد، پس درب منزل را كوبيد و گفت ، من علىّ بن يقطين هستم .ابراهيم جمّال از درون خانه گفت : علىّ بن يقطين را با من چه كار است ؟ و براى چه اين جا آمده است ؟!علىّ بن يقطين پاسخ داد: موضوع بسيار مهمّ است ، و آن قدر اصرار ورزيد تا آن كه ابراهيم آمد و درب منزل را گشود و علىّ، وارد منزل شد.همين كه علىّ بن يقطين وارد منزل ابراهيم گشت ، اظهار داشت : امام و مولايم ، حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام از ملاقات با من خوددارى نمود؛ مگر آن كه تو از من راضى شوى و مرا مورد عفو و بخشش خود قرار بدهى .ابراهيم ساربان گفت : خداوند از تو راضى باشد، علىّ پاسخ داد: رضايت خداوند نيز در خوشنودى تو است ، و سپس افزود:اگر تو از من ناراحت نيستى و مى خواهى خوشحال برگردم ، بايد پاى خود را بر صورت من بگذارى .و با اصرار فراوان ابراهيم تقاضاى او را پذيرفت ؛ و آن گاه علىّ روى زمين خوابيد و ابراهيم پاى خود را روى صورت او گذاشت ؛ سپس جانب ديگر صورتش بر خاك نهاد و گفت : طرف ديگر صورتم را نيز پايمال كن .و چون ابراهيم پاى خود را بر صورت علىّ بن يقطين نهاد، علىّ به طور مكرّر مى گفت : خدايا، تو شاهد و گواه باش .پس از آن ، از حضور ابراهيم خداحافظى نمود و چون به مدينه رسيد و جلوى منزل امام موسى كاظم عليه السلام آمد، حضرت او را پذيرفت و به درون منزل راه يافت .(39)
راهنمائى شخصيّتى مسافر و آگاه
مورّخين شيعه و سنّى در كتاب هاى خود حكايت كرده اند:شقيق بلخى در سال 149 به قصد حجّ خانه خدا، عازم مكّه معظّمه گرديد، هنگامى كه به قادسيّه رسيد جوانى را ديد كه تنها و بدون همراه به سوى مكّه رهسپار است ؛ ولى او را نشناخت .شقيق گويد: با خود گفتم : اين جوان از طايفه صوفيّه است ، كه از مردم كناره گيرى كرده تا او را نشناسند، من وظيفه خود مى دانم كه او را هدايت و راهنمائى كنم .همين كه نزديك آن جوان رفتم ، بدون اين كه با او سخنى گفته باشم ، مرا مورد خطاب قرار داد و اظهار نمود:اى شقيق ! خداوند در قرآن فرموده است : اجتنبوا كثيرا من الظّنّ إ نّ بعض الظنّ إ ثم (40).يعنى : از گمان بد نسبت به يكديگر دورى نمائيد، كه بعضى از گمان ها، گناه محسوب مى شود.و سپس از چشم من ناپديد شد و ديگر او را نديدم تا آن كه به محلّ قاصبه رسيدم ؛ و دوباره چشمم بر آن جوان افتاد، در حالى كه مشغول نماز بود؛ و مشاهده كردم كه تمام اعضاء بدنش از خوف الهى مى لرزيد و قطرات اشك از چشمانش سرازير بود.نزد او رفتم تا از افكار خود عذرخواهى كنم ، چون نمازش پايان يافت و قبل از آن كه من حرفى بزنم ، اين آيه شريفه قرآن را تلاوت نمود: و إ نّى لغفّار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثمّ اهتدى (41).يعنى : همانا من آمرزنده ام آن كسانى را كه واقعا پشيمان شده و توبه كرده باشند و كردار ناپسندشان را با اعمال نيك جبران نمايند.بعد از آن ، حضرت برخاست و به راه خود ادامه داد و رفت ، تا آن كه بار ديگر در محلّى به نام زماله ، او را كنار چاهى ديدم كه مى خواست با طناب و دلو آب بكشد؛ ولى دلو داخل چاه افتاد.پس دست دعا به سوى آسمان بلند نمود، ناگاه ديدم آب چاه بالا آمد تا جائى كه با دست آب برداشت و وضوء گرفت و چهار ركعت نماز به جاى آورد؛ و سپس مشتى از ريگ هاى كنار چاه را برداشت و درون چاه ريخت و قدرى از آن آب آشاميد.جلو رفتم و گفتم : قدرى از آنچه خداوند به شما روزى داده است به من هم عنايت فرما؟اظهار داشت : اى شقيق ! نعمت هاى خداوند متعال در تمام حالات در اختيار ما بوده و خواهد بود، سعى كن هميشه نسبت به پروردگارت خوش بين و با معرفت باشى .شقيق بلخى افزود: بعد از آن ، مقدارى از آن ها را به من عطا نمود؛ و چون تناول كردم همچون آرد و شكر بسيار لذيذ و گوارا بود كه تاكنون به آن گوارائى و خوشبوئى نديده بودم و تا مدّتى احساس گرسنگى و تشنگى نكردم .بعد از آن ، ديگر آن شخصيّت عظيم القدر را نديدم تا به مكّه مكرّمه رسيدم و او را در جمع عدّه اى از دوستان و اصحابش مشاهده كردم ، پس نزد بعضى از اشخاص كه احتمالاً از دوستان او بود، رفتم و پرسيدم كه اين جوان كيست ؟پاسخ داد: ابو ابراهيم ، عالم آل محمّد صلوات اللّه عليهم است .
گفتم : ابو ابراهيم چه كسى است ؟
جواب داد: او حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام مى باشد.(42)
خبر از مرگ برادر جندب و اموال نزد همسرش
يكى از اصحاب و راويان حديث ، به نام علىّ فرزند ابوحمزه ثمالى حكايت نمايد:روزى در خدمت حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام نشسته بودم ، كه شخصى از اهالى شهررى ، به نام جندب وارد شد و پس از سلام در گوشه اى روبروى حضرت نشست .امام عليه السلام پس از جواب سلام و احوال پرسى فرمود: برادرت در چه وضعيّتى است ؟جندب در پاسخ گفت : الحمدللّه ، در حال صحّت و سلامتى بود و به شما سلام رسانيد.حضرت اظهار نمود: خداوند به تو صبر عنايت كند، برادرت از دنيا رفته است .عرض كردم : اى سرورم ! من فداى شما گردم ، سيزده روز پيش نامه برادرم به دستم رسيد؛ و او صحيح و سالم بود.حضرت فرمود: بلى ، مى دانم ؛ لكن او دو روز بعد از فرستادن نامه فوت كرد و قبل از آن كه بميرد، به همسرش وصيّت نمود و اموالى را تحويل او داد كه هر وقت بازگشتى آن اموال را تحويل تو دهد.پس مواظب باش ، هنگامى كه به منزل خود بازگشتى ، با زن برادرت با مهربانى و عطوفت برخورد كن ؛ و نسبت به او اظهار علاقه نما، تا آن اموال را تحويل تو دهد.فرزند ابوحمزه ثمالى گويد: بعد از گذشت دو سال كه جندب دو مرتبه به مدينه طيّبه جهت عزيمت به مكّه معظّمه آمده بود، جريان غيب گوئى امام موسى بن جعفر عليهما السلام را جويا شدم كه تا چه اندازه اى واقعيّت و صحّت داشت ؟در پاسخ اظهار داشت : سوگند به خدا! تمامى آنچه را كه مولا و سرورم ، مطرح فرموده بود، صحّت داشت و هيچ خلافى و نقصى در آن نبود. (43)
دلسوزى شير براى زايمان همسر
علىّ بن ابوحمزه بطائنى حكايت كند:روزى حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از شهر مدينه به سوى مزرعه اش خارج شد؛ حضرت سوار قاطر بود و من نيز سوار الاغ شدم و حضرت را همراهى كردم .مقدارى از شهر كه دور شديم ، ناگهان نرّه شيرى سر راه ما را گرفت ، من بسيار ترسيدم ، وليكن شير به سوى حضرت نزديك آمد و با حالت ذلّت و تضرّع مشغول همهمه اى شد.امام موسى كاظم عليه السلام ايستاد و شير دست هاى خود را بلند كرده و بر شانه هاى قاطر قرار داد.من به گمان اين كه شير قصد حمله دارد، براى جان آن حضرت وحشت كردم ؛ و سخت نگران شدم .پس از لحظاتى ، شير دست هاى خود را بر زمين نهاد و آرام ايستاد و آن گاه حضرت روى مبارك خود را به سمت قبله نمود و دعائى را زمزمه نمود، وليكن من چيزى از آن را متوجّه نشدم .پس از آن ، شير همهمه اى كرد؛ و حضرت آمين فرمود.و سپس امام عليه السلام به شير اشاره نمود: برو.همين كه شير رفت ، حضرت نيز به راه خود ادامه داد و چون از آن محلّ دور شديم ، به حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، شير چه كارى داشت ؟! من بسيار براى جان شما و خودم ترسيدم ؛ و از اين برخورد در تعجّب و حيرت هستم .امام عليه السلام فرمود: آن شير، همسر باردارى داشت كه هنگام زايمانش فرا رسيده و درد سختى دچارش گشته بود.لذا نزد من آمده بود كه برايش دعا كنم تا به آسانى زايمان نمايد و من هم در حقّش دعا كردم .و بعد از آن كه دعا به پايان رسيد، به آن شير گفتم : برو، اظهار داشت : خداوند هيچ درّنده اى را بر تو و ذرّيّه و شيعيانت مسلّط نگرداند؛ و من گفتم : آمين .(44)
ارزش كار و كشاورزى
يكى از اصحاب و راويان حديث ، به نام علىّ فرزند ابوحمزه بطائنى حكايت كند:روزى از روزها جهت ديدار و ملاقات حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام حركت كردم ، حضرت را در زمين كشاورزى ، در حالتى يافتم كه مشغول كار و تلاش بود و عرق از بدن مباركش سرازير گشته بود.بسيار تعجّب كردم و اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! من فداى شما گردم ، مردم كجا هستند تا مشاهده كنند، كه شما اين چنين در اين گرماى سوزان مشغول كار هستى و تلاش و فعّاليّت مى نمائى .امام عليه السلام لب به سخن گشود و فرمود: اى علىّ! آن هائى كه از من بهتر و برتر بوده اند، به طور مرتّب كوشش و تلاش داشته اند و هر كدام به نوعى كار مى كرده اند.عرض كردم : منظور شما چه كسانى هستند؟حضرت در پاسخ فرمود: منظورم رسول اللّه ، اميرالمؤمنين و ديگر پدرانم صلوات اللّه عليهم اجمعين مى باشند، كه با دست خود كار و تلاش مى كرده اند.سپس امام موسى كاظم عليه السلام ضمن فرمايشات خود افزود:و اين نوع كار و تلاشى را كه من مشغول انجام آن هستم و تو مشاهده مى كنى ، پيامبران مُرسل الهى و نيز پيامبران غير مرسل همه شان به آن اشتغال داشته اند و به وسيله آن تلاش و امرار معاش مى كرده اند.و همچنين بندگان صالح خداوند متعال همه در تلاش و كوشش مى باشند.(45)
خريد همسر به عنوان مادر
هشام بن احمر - كه يكى از اصحاب امام موسى كاظم عليه السلام است ، حكايت كند:روزى در محضر مبارك آن حضرت بودم ، به من فرمود: اى هشام ! آيا خبر دارى كه از شهرهاى مغرب كسى آمده باشد؟عرض كردم : خير، بى اطّلاع هستم .فرمود: بلى ، همين امروز عدّه اى آمده اند، بيا تا با يكديگر برويم و سرى به آن ها بزنيم .پس سوار مَركب هاى خود شديم و حركت كرديم تا به نزد مردى از اهالى مغرب رسيديم ، كه تعدادى كنيز و غلام جهت فروش آورده بود و آن ها را جهت فروش بر ما عرضه كرد.كنيزان نُه نفر بودند، كه همه آن ها را حضرت ديد و نپسنديد و سپس اظهار داشت : به اين ها نيازى نيست و ما براى اينها نيامده ايم ؛ اگر كنيزى ديگر دارى ، ارائه نما؟مرد مغربى گفت : غير از اين ها ديگر ندارم .امام عليه السلام فرمود: چرا، آنچه كه دارى در معرض قرار بده ؛ و در خفاء نگه ندار.مرد مغربى گفت : به خدا قسم ديگر كنيزى ندارم ، مگر يك نفر كه مريض حال است .امام عليه السلام فرمود: چرا او را عرضه نمى كنى ؟و سپس اظهار نمود: او را هم بياور.وليكن مرد مغربى قبول نكرد؛ و ما بازگشتيم .فرداى آن روز، حضرت به من فرمود: اى هشام ! نزد آن مرد مغربى كنيز فروش برو و آن كنيز مريض را - كه نشان نداد - به هر قيمتى كه بود، خريدارى كن و بياور.هشام گويد: نزد همان شخص رفتم و تقاضاى خريد آن كنيز مريض را نمودم ؛ و او مبلغى را مطرح كرد، كه من نيز به همان مبلغ آن كنيز را خريدارى كردم .بعد از آن كه معامله تمام شد، مرد مغربى گفت : آن شخصيّتى كه ديروز همراه تو بود، كيست ؟گفتم : يك نفر از بنى هاشم مى باشد، گفت : از چه خانواده اى ؟پاسخ دادم : از پاكان و پرهيزكاران است .گفت : بيش از اين توضيح بده ؟اظهار داشتم : بيش از اين اطّلاعى ندارم .آن گاه مغربى گفت : اين كنيز جريانى دارد، كه مهمّ است :وقتى او را از دورترين نقاط مغرب خريدم ، زنى از اهل كتاب ، نزد من آمد و گفت : اين كنيز را براى چه منظور خريده اى ؟گفتم : او را براى خودم خريدارى كرده ام .
زن اهل كتاب گفت : سزاوار نيست چنين كنيزى نزد شخصى چون تو و ما باشد؛ بلكه اين كنيز بايد نزد بهترين انسان هاى روى زمين باشد و در خدمت او قرار گيرد؛ زيرا كه به همين زودى نوزادى از او به دنيا مى آيد، كه شرق و غرب جهان را در سيطره ولايت خود قرار مى دهد.هشام گويد: سپس كنيز را نزد امام موسى كاظم عليه السلام آوردم كه بعد از مدّتى روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام از او تولّد يافت .(46)
معرّفى جانشين خود
زكريّا بن آدم - كه يكى از بزرگان شيعه و مورد توجّه خاصّ ائمّه اطهار عليهم السلام بوده است - به نقل از گفتار بعضى دوستانش حكايت نمايد:روزى در مدينه منوّره كنار قبر مطهّر رسول خدا صلى الله عليه و آله به همراه بعضى افراد نشسته بوديم ، كه ناگهان متوجّه شديم امام موسى كاظم سلام اللّه عليه دست فرزندش ، حضرت رضا عليه السلام را گرفته و به سمت ما مى آمد، چون وارد مجلس ما گرديد و فرمود: آيا مى دانيد من چه كسى هستم ؟عرض كرديم : ياابن رسول اللّه ! شما موسى ، فرزند جعفر بن محمّد عليهما السلام هستى .حضرت فرمود: اين فرزند را مى شناسيد؟گفتيم : بلى ، او علىّ، پسر موسى ، پسر جعفر صادق - صلوات اللّه عليهم مى باشد.آن گاه امام عليه السلام افزود: تمامى شما گواه و شاهد باشيد، كه من او را وكيل خود در زمان حياتم ؛ و نيز وصىّ و جانشين خود پس از آن كه از دنيا بروم ، قرار دادم .(47)
همچنين علىّ بن جعفر حكايت كند:
روزى در محضر برادرم امام موسى بن جعفر عليه السلام بودم و او را حجّت خداوند متعال پس از پدرم ، در روى زمين مى دانستم .ناگهان فرزندش ، علىّ عليه السلام وارد شد و برادرم فرمود: اين فرزندم ، علىّ صاحب و پيشواى تو خواهد بود؛ و همان طور كه من جانشين پدرم هستم ، او نيز جانشين من مى باشد، خداوند تو را ثابت قدم و پايدار نگه دارد.من گريان شدم و با خود گفتم : برادرم با اين سخنان ، خبر از مرگ و رحلت خود مى دهد.ناگاه امام عليه السلام اظهار نمود: برادرم علىّ! مقدّرات الهى بايد انجام پذيرد، همانا حضرت رسول ، اميرالمؤمنين ، فاطمه ، حسن و حسين (صلوات اللّه عليهم اجمعين ) الگوى تمام انسان ها بوده و هستند و من نيز تابع و پيرو ايشان خواهم بود.علىّ بن جعفر افزود: اين سخنان را برادرم ، امام موسى كاظم عليه السلام سه روز پيش از آن كه هارون الرّشيد در دوّمين مرحله او را به بغداد احضار نمايد، بيان فرمود.(48)
هلاكت سگ خليفه به وسيله خرما
راويان حديث و تاريخ نويسان آورده اند:در آن زمانى كه حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم صلوات اللّه عليه را از بصره به زندان بغداد منتقل كردند، حضرت به طور دائم مورد انواع شكنجه هاى روحى و جسمى قرار مى گرفت .و پس از مدّتى در اختيار سندى بن شاهك يهودى با بدترين و شديدترين وضعيّت قرار گرفت .تا آن كه در نهايت هارون الرّشيد با توجّه به فضائل و مناقب ؛ و نيز موقعيّت اجتماعى امام عليه السلام ، از روى حسادت و ترس ، به فكر مسموم كردن و قتل آن حضرت افتاد.به همين جهت مقدارى رطب و خرماى تازه را تهيّه كرده و يكى از آن ها را به وسيله نخ و سوزن درون آن را به طورى آغشته به زهر كرد، كه يقين كرد خورنده خرما، سالم نمى ماند؛ و سپس در طَبَقى سينى و يا بشقاب گذاشت و روى خرماها را پوشاند.پس از آن ، به يكى از ماءمورين خود دستور داد تا طبق خرما را نزد حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام برده و بگويد: اميرالمؤمنين ، هارون الرّشيد مقدارى از آن ها را تناول كرده ؛ و نيز اين مقدار را براى شما فرستاده است تا ميل نمائيد.و افزود: مواظب باش كه تمامى خرماها را ميل كند و كسى ديگر حقّ خوردن از آن ها را ندارد.هنگامى كه ماءمور هارون ، خرماها را نزد امام كاظم عليه السلام آورد و پيام خليفه را به حضرتش رسانيد، حضرت يكى از خرماها را - كه آغشته به زهر بود - برداشته و در دست گرفت ؛ و با دست ديگر مشغول خوردن بقيّه گرديد.در همين اثناء، سگ مخصوص هارون الرّشيد - كه هارون بيش از هر چيز و هركس به آن علاقه مند بود و آن را به انواع جواهرات و زيورآلات زينت كرده بود - خود را رهانيد و از جايگاه مخصوص خود بيرون شد و مستقيم داخل زندان امام عليه السلام گرديد؛ و خواست كه نزديك آن حضرت برود و آن خرماى زهرآلود را دهن بزند و بخورد.حضرت آن خرماى مسموم را كه در دست خويش گرفته بود، در حضور غلام خليفه ، نزد آن سگ انداخت و سگ هم سريع آن را خورد؛ و چندان زمانى نگذشت كه سگ روى زمين افتاد و با سر و صدا، شروع به ناليدن كرد و مُرد.سپس امام عليه السلام به ناچار باقيمانده خرماها را ميل نمود؛ و بعد از آن ، ماءمور خليفه ، نزد هارون بازگشت و گفت : تمامى خرماها را آن شخص زندانى خورد.هارون سؤال كرد: او را در چه حالتى ديدى ؟پاسخ داد: در وضعيّتى خوب ، بدون آن كه تغييرى در بدن و جسم او ظاهر گردد.و چون خبر مسموم شدن و مردن سگ به هارون رسيد بسيار غمگين و اندوهناك شد و بر بالين لاشه سگ مرده آمد و بسيار افسوس خورد.سپس بازگشت و ماءمورى را كه خرماها را نزد امام موسى كاظم عليهما السلام آورده بود، احضار كرد و شمشير برهنه خود را دست گرفت و او را مخاطب قرار داد و گفت : چنانچه حقيقت را بيان نكنى تو را به قتل مى رسانم .ماءمور گفت : من رطب ها را نزد موسى بن جعفر عليه السلام بردم و پيام شما را نيز به او رساندم و سپس بالاى سر او ايستادم تا مشغول خوردن آن خرماها شد.در همين بين ، كه ناگهان سگ شما فرا رسيد و خواست نزديك آن شخص زندانى برود و از دستش خرمائى بگيرد.و زندانى ناچار شد و خرمائى را كه در دست داشت ، نزد سگ انداخت و سگ آن را خورد و درجا افتاد؛ و موسى بن جعفر عليه السلام بقيّه خرماها را ميل نمود.هارون الرّشيد با شنيدن اين خبر بسيار افسرده خاطر گشت و گفت : بهترين رطب را براى او تهيّه كرديم ، ولى حيف كه به هدف خود نرسيديم و بلكه سگ از دست ما رفت .و سپس افزود: هر چه تلاش مى كنيم تا از وجود موسى بن جعفر نجات يابيم ، ممكن نمى شود.و در پايان با تهديد به غلام گفت : مواظب باش كه اين خبر در بين افراد منتشر نگردد.(49)
خبر از شهادت در دوّمين مرحله
مرحوم كلينى ، علاّمه طبرسى و علاّمه مجلسى و ديگر بزرگان ، به نقل از ابوخالد زبالى حكايت كنند:در آن زمانى كه مهدى عبّاسى ، امام موسى كاظم عليه السلام را از مدينه به عراق احضار كرد، من در يكى از كاروان سراها به نام زباله بودم ، كه حضرت به همراه تعدادى از ماءمورين خليفه وارد كاروانسرا شد؛ و چون آن بزرگوار مرا ديد خوشحال گرديد و فرمود: مقدارى لوازم ، برايش تهيّه و فراهم كنم .عرض كردم : مولاى من ! چرا شما را در اين وضعيّت مى بينم ؟!اين همه مأمور، شما را به كجا مى برند؟
و سپس افزودم : من از اين طاغوت مهدى عبّاسى مى ترسم و شما را در امان نمى بينم .
حضرت فرمود: اى ابوخالد! در اين سفر به من آسيبى نخواهد رسيد، ناراحت نباش ، در فلان ماه و تاريخ ، نزديك غروب آفتاب منتظر من باش ، كه ان شاءاللّه مراجعت مى نمايم .
ابوخالد گويد: بعد از آن كه ماءمورين حكومتى حضرت را بردند، من مرتّب در حال محاسبه ايّام و ساعات بودم ، كه چه موقع زمان وعده حضرت فرا مى رسد و مراجعت مى فرمايد.پس چون آن روزى كه امام عليه السلام وعده داده بود، فرا رسيد، من تا غروب آفتاب منتظر قدوم مبارك آن حضرت نشستم ؛ ولى آن بزرگوار نيامد، تا هنگامى كه هوا تاريك شد، ناگهان ديدم از آن دور يك سياهى پديدار گشت .چون جلو رفتم ، امام موسى كاظم عليه السلام را سوار بر قاطر ديدم ، بر حضرتش سلام كردم و از اين كه صحيح و سالم مراجعت فرموده است ، بسيار خوشحال و مسرور گشتم .آن گاه حضرت به من خطاب كرد و فرمود: اى ابوخالد! آيا هنوز هم ، در شكّ و ترديد هستى ؟
گفتم : الحمدللّه ، كه از شرّ اين ستمگر ظالم نجات يافتى .
فرمود: آرى ، ليكن مرحله اى ديگر مرا احضار خواهند كرد و در آن مرحله نجات نمى يابم ؛ و آنان به هدف شوم خود خواهند رسيد.(50)
خروج از زندان و طىّ الارض
مرحوم شيخ صدوق و ديگر بزرگان آورده اند:پس از آن كه چون هارون الرّشيد حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام را از زندان بصره به بغداد منتقل كرد، تحويل شخصى به نام سندى بن شاهك يهودى داده شد.و در زندان بغداد، حضرت بسيار تحت كنترل و فشار بود؛ و زير انواع شكنجه هاى روحى و جسمى قرار گرفت ، تا جائى كه حتّى دست و پا و گردن آن امام مظلوم عليه السلام را نيز به وسيله غل و زنجير بستند.امام حسن عسكرى عليه السلام در اين باره فرموده است :جدّم ، حضرت موسى بن جعفر عليه السلام سه روز پيش از شهادتش ، زندان بان خود - مسيّب - را طلبيد و اظهار نمود:من امشب به مدينه جدّم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله مى روم تا با آن حضرت تجديد عهد و ميثاق نمايم و آثار امامت را تحويل امام بعد از خودم دهم .مسيّب عرض كرد: اى مولاى من ! شما در ميان اين غل و زنجير و آن همه ماءمورين اطراف زندان ، چگونه قصد چنين كارى را دارى ؟و من چگونه زنجيرها و درب هاى زندان را باز كنم ، در حالى كه كليد قفل ها نزد من نيست ؟!
امام عليه السلام فرمود: اى مسيّب ! ايمان و اعتقاد تو نسبت به خداوند متعال و هچنين نسبت به ما اهل بيت عصمت و طهارت سُست است .و سپس حضرت افزود: همين كه مقدار يك سوّم از شب سپرى گرديد، منتظر باش كه چگونه خارج خواهم شد.مسيّب گويد: من آن شب را سعى كردم كه بيدار بمانم و متوجّه حركات امام موسى كاظم عليه السلام باشم ؛ ولى خسته شدم و خواب چشمانم را فرا گرفت ؛ و لحظه اى در حال نشسته ، خوابم برد.ناگهان متوجّه شدم كه حضرت با پاى مباركش مرا حركت مى دهد، پس سريع از جاى خود برخاستم ؛ و هر چه نگاه كردم اثرى از ديوار و ساختمان و زندان نديدم ، بلكه خود را به همراه حضرت در زمينى هموار مشاهده نمودم .و چون گمان كردم كه آن حضرت مرا نيز به همراه خود از آن ساختمان ها بيرون آورده است ، گفتم : ياابن رسول اللّه ! مرا نيز از شرّ اين ظالم نجات بده .حضرت اظهار نمود: آيا مى ترسى تو را به جهت من از بين ببرند و بكُشند؟و سپس افزود: اى مسيّب ! در همين حالى كه هستى ، آرام باش ، من پس از مدّتى كوتاه باز مى گردم .مسيّب با تعجّب سؤال كرد: ياابن رسول اللّه ! غل و زنجيرى كه بر دست و پاى شما بود، چگونه گشودى ؟!امام عليه السلام فرمود: خداوند متعال به جهت ما اهل بيت ، آهن را براى حضرت داود عليه السلام ملايم و نرم كرد؛ و اين كار براى ما نيز بسيار سهل و ساده است .آن گاه حضرت از نظرم ناپديد گشت و با ناپديد شدنش ديوارها و ساختمان زندان با همان حالت قبل نمايان گرديد.و چون ساعتى گذشت ناگهان ديدم ديوارها و ساختمان زندان به حركت درآمد و در همين حالت ، مولا و سرورم حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام را ديدم كه به زندان بازگشته است و همانند قبل غل و زنجير بر دست و پاى مبارك حضرت بسته مى باشد.از ديدن اين معجزه ، بسيار تعجّب كردم و به سجده افتادم .بعد از آن امام عليه السلام به من فرمود: اى مسيّب ! برخيز و بنشين ؛ و ايمان خود را تقويت و كامل گردان ، و سپس افزود: من سه روز ديگر از اين دنيا و محنت هاى آن خلاص خواهم شد و به سوى خداوند متعال و مهربان رهسپار مى گردم .(51)
دستور خواب تا هنگام شهادت
اكثر محدّثين و مورّخين در كتاب هاى مختلفى آورده اند:هنگامى كه ماءمورين حكومتى خواستند امام موسى بن جعفر عليه السلام را از مدينه منوّره به سوى عراق حركت دهند، حضرت به فرزند خود، حضرت رضا عليه السلام دستور فرمود تا زمانى كه خبر قتل و شهادت پدرش را نياورده اند، هر شب رختخواب خود را جلوى اتاق آن حضرت پهن نمايد و در آن بخوابد.خادم آن حضرت گويد: من هر شب رختخواب حضرت علىّ بن موسى الّرضا عليه السلام را جلوى اتاق امام موسى كاظم عليه السلام پهن مى كردم و حضرت رضا سلام اللّه عليه مى آمد و مى خوابيد.و مدّت چهار سال به همين منوال سپرى شد، تا آن كه شبى از شب ها وقتى رختخواب را پهن كردم ، حضرت نيامد و تمام اهل منزل وحشت زده ؛ و غمگين شديم و همگى در فكر فرو رفتيم كه حضرت رضا عليه السلام كجا رفته ؛ و چه شده است ؟چون صبح شد متوجّه شديم كه حضرت علىّ بن موسى الّرضا عليه السلام آمد و مستقيما نزد امّ احمد - يكى از همسران امام موسى كاظم عليه السلام رفت و فرمود: اى امّ احمد! آنچه پدرم نزد تو به وديعه نهاده است ، تحويل من بده .در اين هنگام ، امّ احمد فريادى كشيد و گريه كنان بر سر و صورت خود زد و گفت : مولا و سرورم شهيد گشته است .امام رضا عليه السلام فرمود: آرام باش و تا زمانى كه خبر شهادت پدرم منتشر نشده است سكوت نما.پس ، امّ احمد آرامش خود را حفظ كرد؛ و آن گاه صندوقچه اى را به همراه دو هزار دينار آورد و تحويل امام رضا عليه السلام داد و گفت : پدرت ، امام موسى كاظم عليه السلام اين ها را به عنوان وديعه نزد من نهاد و فرمود:تا هنگامى كه خبر شهادت مرا نشنيده اى ، از اين اشياء خوب مراقبت و نگه دارى كن ؛ و چون خبر قتل مرا شنيدى ، فرزندم رضا - سلام اللّه عليه - نزد تو مى آيد و آن ها را مطالبه مى نمايد، پس همه را تحويل او بده ؛ و بدان كه او بعد از من امام و حجّت خداوند متعال بر تمامى خلق مى باشد.(52)
همچنين مرحوم شيخ صدوق و طبرى و ديگر بزرگان ضمن حديثى طولانى از حضرت ابومحمّد امام حسن عسكرى عليه السلام آورده اند:امام موسى كاظم عليه السلام سه شب مانده به آخر عمر شريفش ، به زندان بان خود - مسيّب - فرمود:من سه روز ديگر به سوى پروردگار خود رحلت خواهم كرد و اين شخص پليد و پست - سندى بن شاهك - ادّعا مى كند كه مراسم تجهيز كفن و دفن مرا انجام مى دهد.و سپس افزود: اى مسيّب ! بدان و آگاه باش كه چنين كارى امكان پذير نيست ؛ بلكه فرزندم ، علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام مرا تجهيز و تدفين مى نمايد.و چون جنازه ام به قبرستان قريش منتقل گرديد، درون قبر، لَحَدى برايم درست كنيد؛ و هنگامى كه درون لَحَد قرار گرفتم ، سعى كنيد كه قبرم را مرتفع نگردانيد؛ و نيز از خاك قبر من جهت تبرّك استفاده نكنيد؛ چون خوردن تمام خاك ها حرام است ، مگر تربت شريف جدّم ، امام حسين عليه السلام كه خداوند تبارك و تعالى براى شيعيان و دوستان ، در آن تربت ، شفا قرار داده است .مسيّب در ادامه روايت گويد: چون روز سوّم فرا رسيد و لحظات شهادت حضرتش نزديك شد، فرزند بزرگوارش حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام - كه از قبل او را مى شناختم - حضور يافت و من شاهد حضور آن حضرت تا پايان مراسم بودم .(53)و چون حضرت ابوالحسن ، امام موسى بن جعفر عليهما السلام در همان زندان بغداد به شهادت رسيد - كه بعد از مدّت ها، آن زندان تبديل به مسجدى شد، كه در بغداد در محلّ دروازه كوفه موجود مى باشد - توسّط فرزندش امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام تجهيز شد و در قبرستان قريش ، در اتاقى كه خود امام موسى كاظم عليه السلام خريدارى كرده بود، دفن گرديد.(54)
پی نوشتها:
7- اصول كافى : ج 1، ص 316، ح 1، عيون المعجزات : ص 98، دلائل الا مامه طبرى : ص 303 ح 258.
8- اصول كافى : ج 1، ص 310، ح 11، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 158، ح 12.
9- الخرايج والجرايح : ج 2، ص 653، ح 2، بحارالا نوار: ج 48، ص 58، ح 68.
10- اختصاص شيخ مفيد: ص 142.
11- هداية الكبرى حضينى : ص 270، مدينة المعاجز: ج 6، ص 276، ح 2004.
12- اثبات الهداة : ج 3، ص 196، بحارالا نوار: ج 48، ص 67، ح 69.
13- الخرايج والجرايح : ج 2، ص 617، ح 16.
14- بحارالا نوار: ج 48، ص 39، ح 16، به نقل از مناقب ابن شهر آشوب .
15- مختصر بصائرالدّرجات : ص 114، بحارالا نوار: ج 41، ص 56، ح 65.
16- بصائرالدّرجات : ج 6، ب 4، ص 74، إ ثبات الهداة : ج 4، ص 171، ح 1، بحارالا نوار: ج 48، ص 55، ح 62.
17- بحارالا نوار: ج 48، ص 47، ح 33، قرب الا سناد: ص 146، اصول كافى : ج 1، ص 255، ح 7، عيون المعجزات : ص 102، به نقل از علىّ فرزند ابوحمزه ثمالى با تفصيلى بيشتر.
18- امالى شيخ صدوق : ص 148، بحارالا نوار: ج 48، ص 41 ،ح 1، عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 1، ص 95، ح 1.
19- بحارالا نوار ج 2، ص 290، ح 7.
20- رجال كشّى : ص 273، بحارالا نوار: ج 48، ص 34، ح 5.
21- تفسير عيّاشى : ج 2، ص 205، بحارالا نوار: ج 48، ص 39، ح 15، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 201، ح 94.
22- إ ثبات الهداة : ج 3، ص 203، ح 97، بحارالا نوار: ج 48، ص 29، ح 2.
23- هداية الكبرى حضينى : ص 268.
24- اصول كافى : ج 1، ص 478، ح 4، بحارالا نوار: ج 48، ص 85، ح 106، مدينة المعاجز: ج 6، ص 297، ح 2023.
در ضمن داستان بسيار طولانى بود كه به طور فشرده ترجمه گرديد.
25- كشف الغمّة : ج 3، ص 10، بحارالا نوار: ج 48، ص 29، ح 1.
26- كشف الغمّة : ج 3، ص 49، بحارالا نوار: ج 48، ص 32، س 9.
27- اصول كافى : ج 1، ص 286، ح 8، الثّاقب فى المناقب : ص 455، ح 383، خرائج : ج 2، ص 650، ح 2 إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 18.
28- امالى سيّد مرتضى : ج 1، ص 274، إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 28، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 316، دلائل الا مامة : ص 156، اءعلام الدّين : ص 305.
29- عيون اخبارالرّضا عليه السلام : ج 1، ص 76 78، ح 5، جهت اختصار دعا آورده نشد.
30- مستدرك الوسائل : ج 13، ص 136، ح 15. و مشابه همين داستان را مرحوم علاّمه مجلسى (رحمه الله )در كتاب شربف بحارالا نوار: ج 48، ص 136، ح 10، در رابطه با علىّ بن يقطين آورده است .
31- الخرايج والجرايح : ج 2، ص 717، ح 17.
32- روضه كافى : ج 8، ص 168، ح 232.
33- حديث بسيار طولانى است ، كه در ترجمه به قطعاتى از آن اكتفاء شد.
34- عيون اءخبار الرّضا عليه السلام : ج 1، ص 81، اختصاص شيخ مفيد: ص 54، س 19، بحارالا نوار: ج 48، ص 121، ح 1، و ص 125، ح 2، مدينة المعاجز: ج 6، ص 427، ح 2080، اءعيان الشّيعة : ج 2، ص 8، ينابيع المودّة : ج 3، ص 117.
35- اءعيان الشّيعة : ج 2، ص 6، إ علام الورى : ج 2، ص 29، تحف العقول : ص 411، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 314.
36- وسائل الشّيعة : ج 24، ص 419، ح 2، فروع كافى : ج 6، ص 362، ح 1.
37- إ رشاد: 297، س 1، اءعيان الشّيعة : ج 2، ص 7، بحارالا نوار: ج 48، ص 102، ح 7، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 319، دلائل الا مامة : ص 311، س 1، كشف الغمّة : ج 2، ص 288، مدينة المعاجز: ج 6، ص 192، ح 1936.
38- غيبة شيخ طوسى : ص 21، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 176، ح 17 با مختصر تفاوت و به جاى نام علىّ بن اسماعيل ، محمّد بن اسماعيل آورده است .
39- الثاقب فى المناقب : ص 458، ح 386، عيون المعجزات : ص 103، س 20، بحارالا نوار: ج 48، ص 85، ح 105.
40- سوره حجرات : آيه 12.
41- سوره طه : آيه 82.
42- دلائل الا مامة : ص 317، ح 263، مدينة المعاجز: ج 6، ص 194، ح 1936، كشف الغمّة : ج 2، ص 213، فصول المهمّة ابن صبّاغ مالكى : ص 233.
43- عيون المعجزات : ص 101، س 1، بحارالا نوار: ج 48، ص 61، ح 76 - 79، از چند منبع ديگر.
44- الخرايج والجرايح : ج 2، ص 649، ح 1، بحارالا نوار: ج 48، ص 58، ح 67.
45- عوالى اللئالى : ج 3، ص 200، ح 22.
46- اختصاص شيخ مفيد: ص 197، خرايج و جرايح : ج 2، ص 653، ح 6، اصول كافى : ج 1، ص 406، ح 1، عيون اخبارالرّضا عليه السلام : ج 1، ص 17، ح 4، بحارالا نوار:
ج 48، ص 33 و ص 69؟ ح 92.
47- كفاية الا ثر: ص 268.
48- إ ثبات الهداة : ج 4، ص 241، ح 54.
49- عيون المعجزات : ص 105، بحارالا نوار: ج 48، ص 223، س 1، ضمن حديث 25، به نقل از عيون اءخبارالرّضا عليه السلام .
50- اصول كافى : ج 1، ص 476، ح 3، إ علام الورى طبرسى : ج 2، ص 23، إ ثبات الهداة : ج 4، ص 223، بحارالا نوار: ج 48، ص 71، ح 96 و ص 72، ح 99، با مختصر بفاوت .
51- عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 1، ص 100، ح 6، هداية الكبرى : ص 265، عيون المعجزات : ص 107، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 303 با تفاوت در بعضى عبارتها.
52- مدينة المعاجز: ج 7، ص 33، ح 30، إ ثبات الهداة : ج 4، ص 249، ح 10.
53- تلخيص از دلائل الا مامة : ص 213، ح 216، عيون اءخبارالرّضا عليه السلام : ج 1، ص 100، ح 6.
54- تاج المواليد: 123، كشف الغمّة : ج 2، ص 234، دلائل الا مامة : ص 306، ص 6.