 |
اتاقي پر از عطر نرگس |
|
غروب با رنگهاي متنوع، چشم اندازي دلنشين داشت؛ پرتقالي، طلايي و سرخ؛ بر افروخته بسان آتشداني زيبا؛ انباشته از زغالهاي گداخته. آسمان آرام بود. ابرهاي پراکنده در آن آبي بيکران چنان حرکت ميکردند که زورقها در درياچهاي آرام. بادهاي پاييزي در کوچهها پرسه ميزدند و از زمستاني استخوان شکن و طولاني خبر ميدادند. فاطمه به سيماي برادر نگريست. هيچگاه او را مثل آن شب چنان غمگين نديده بود. تو گويي کوهي سنگين از اندوه بود. فاطمه نميدانست که چرا خاطرههاي بسيار کهن جان ميگيرند. به ياد روزي افتاد که پدر را دستگير کردند و او دانست که ديگر او را نخواهد ديد. شايد اينک نيز همان احساس را نسبت به برادرش داشت؛ برادري که چهرهاش به آسماني سنگين از ابر غم ميمانست. نامهاي که امام دريافت کرده بود، عسلي بود آميخته با سم و نرم همانند افعي؛ ماري لبريز از زهر جانسوز. فضل بنسهل ميدانست که چگونه در سطر سطر نامه شهد نيرنگ بريزد. آن نامهي حيرت آور، از سوي بزرگترين مقام دولتي بود که از امام ميخواست تا هر چه زودتر مدينه را ترک کند و در خلافت، مسؤوليتي بپذيرد. [1] . فاطمه از راز آن اندوه پرسيد. او رنجهاي انساني را حس ميکرد و در اين حال به دور دستها ميانديشيد؛ به آن جا که تبلور تمام رنجها و رؤياهاي پيامبران بود. بيشک مأمون سرچشمهي مبارزات ضد خود را ميشناخت. [ صفحه 51] امام، دير يا زود، فرو مايگي اخلاقي فرمانروايان را براي مردم آشکار ميکرد. دوري مدينه از مرو نيز تا حدي به امام آزادي عمل داده بود. اينها براي حکومتي که پايههايش از شورشها و انقلابات ميلرزيد، بسي خطرناک بود؛ پس امام را به مرو فرا خواند؛ يعني: «يک تير و چند نشان.» امام با صدايي همچون صداي اندوهگين ناودانها درموسم باران، زير لب نجوا کرد: «مأمون آهنگ آن دارد که به مردم بگويد: «علي بنموسي الرضا نسبت به دنيا بياعتنا نيست. اين دنياست که به او روي نياورده است. ببنيد! به محمض روي آوردن دنيا به او، چگونه شتابان به مرو آمده است؟» اما دريغا که هيچ يک از پيشنهادهايش را نميپذيرم.» فاطمه دانست که برادرش رو درروي روباه عباسي قرار گرفته است؛ روباهي که نيرنگ بازتر از او يافت نميشد. اين نکته را از اندوه امام و خبرهايي که ميشنيد، دريافت. خراسانيان، کسي را بيشتر از امام دوست نداشتند. اگر مأمون، امام را با خودش در فرمانروايي شريک ميکرد، سرزمينهاي ديگر هم تسليم ميشدند؛ چرا که در اين صورت، مأمون مهمترين آرزوي شيعيان را بر آورده کرده بود. ناگهان فرمانبري بر در کوفت. لحظاتي بعد صدا آمد که گفت: «مردي که خود را رجاء بنضاحک مينامد، ميخواهد همين الآن شما را ببيند.» امام رو به خواهرش کرد و گفت: «اين مرد را مأمون براي کاري که خوش نميدانم، فرستاده است. انا لله و انا اليه راجعون.» امام به پيشباز او از جا برخاست. فاطمه نيز برخاست تا اتاقي را که شميم بهشت از آن پراکنده ميشد، ترک کند. رجاء هنوز کاملا جابهجا نشده بود که نامهي سر به مهر مأمون را تحويل امام داد. حضرت نامه را گشود و نگاهي به آن افکند. غم چهرهاش را فرا گرفت. نور چراغدان کافي بود تا رجاء عمق اين اندوه را دريابد. او وانمود به شادماني کرد و گفت: «مبارکت باشد سرورم.» امام به افق دوردست نگريست و گفت: «شاد نباش. اين کاري است که به پايان نميرسد!» [ صفحه 52] رجاء ساکت شد. اين علوي با تمام انقلابيوني که او تاکنون ديده بود، تفاوت داشت. او در برابر مردي نشسته بود که آيندهي مبهم و حتي آنچه را که در درون رجاء موج ميزد، ميتوانست بخواند. رجاء در حالي که وانمود ميکرد از اين که وظيفهاش را به خوبي انجام داده خوشحال است، شتابناک برخاست. براي اداي احترام خم شد و گفت: «همه چيز براي پس فردا آماده است.» - اگر چارهاي جز اين نيست، پس ابتدا به مکه ميرويم و سپس به مرو. - هر طور که شما بخواهيد سرورم. رنگي از اندوهي آسماني بر چهرهي امام نشسته بود. چيزي در درونش شعله ميکشيد. چيزي، از نابودي ريشهي گل در ژرفاي خاک پاک خبر ميداد. چيزي تلخ تر از ريشهکن کردن درخت نيست. اندوه مرد آسماني هم چنين بود؛ ريشهاي دهها ساله داشت؛ يعني از زماني که رسول آسماني گام در يثرب نهاده بود. هنوز آثار جبرئيل در اين سرزمين ديده ميشد. نخلهاي خجسته، مسجد مبارک و کوه محبوب. [2] . ناگواريها بر علي فرود آمده بودند. چراغ، آخرين نفسهايش را ميکشيد. هنگامي که محمد، پسر هفت ساله [3] وارد اتاق شد، مرد همچنان غرق در تفکر بود و متوجه آمدن او نشد. محمد روغن در چراغ ريخت. چراغ نفسي تازه کرد و دايرهي نور بزرگتر شد. پسر به احترام بر هم نزدن خلوت پدر، بر انگشتان پا راه ميرفت. پدر اندوهگين وقتي از حضور پسرش آگاه شد، از جا برخاست. در آسمان چشمانش دهها ستاره ميدرخشيد. - آفرين به اباجعفر! پسر خم شد تا دست پدر را ببوسد. پدر به او فرصت نداد و او را در آغوش کشيد؛ آن چنان که برگها غنچه را در برميگيرند. چراغ، جواني خود را باز يافته بود و نور و اندکي گرما در اتاق ميپراکند. پاسي از شب گذشته بود. پدر فرمود: «پسرم، مهياي سفر شو.» - کجا پدر؟ [ صفحه 53] - به سوي کعبه. پسر براي زدودن اندوه از دل پدر پرسيد: «حج يا عمره؟» - دستور کوچ به من دادهاند. - پدر آنچه فرمانت دادهاند، انجام بده؛ که به زودي مرا به خواست خداوند، از شکيبايان خواهي يافت. [4] . محمد برخاست. همان طور که آمده بود، رفت. پدر بار ديگر در درياي تفکر غوطه ور شد. اگر کسي به آن چشمان پر فروغ و نورهاي شکسته در آن، ژرف مينگريست، راز آن غم آسماني را در مييافت. گويا ذهن برافروختهاش به افقهاي دور دست سفر ميکرد؛ به طوس. به جايي که جابر بن حيان کوفي [5] در آن شب آخرين نفسهايش را ميکشيد. به پل بغداد که اباسرايا را به دار ميآويختند. به کنارهي دجله؛ جايي که معروف کرخي [6] مي نشست و به امواج آن مينگريست و با اين جهان وداع ميکرد. شايد به معرکةاالنهر بر کنارههاي ارون نگاه ميکرد. شايد حضرت با برادرش ابراهيم- که به يمن فرار کرد و ديگر از او خبري نشد- در دل درهها روان بود. کسي از رنجهاي مرد حجازي خبر نداشت. رنجهاي او به سنگيني کوههاي تهامه، حجاز و نجد بود. در مرو، عنکبوت تار ميتنيد. [7] . [ صفحه 54]
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |