 |
پشت پنجرهي فولاد |
|
آسمان مهتابي بود. من بودم و همسرم - افسانه - و آسماني سرشار از ستاره که در حضور مهتاب درخشنده به چشم نميآمدند. کنار در ايوان نشسته بودم و دلخسته، فضاي بيکرانه را تماشا ميکردم. ساعتي گذشت، برخاستم، دور ايوان قدم زدم سپس به اتاق آمدم. از قفسهي کتابخانهام ديوان حافظ را برداشتم. گلبرگهاي خشکيدهي شقايق از لاي آن ريخت. اتاق پر از شقايق شد. افسانه گفت: يادش به خير روزي که اين شقايقها را چيديم. من به خاطرهي آن روز خيره ماندم؛ همان روزي که از کنار دشت شقايق رد ميشديم و براي فرزندمان اسم انتخاب ميکرديم. من گفتم: اگر پسر باشد اسمش را «عليرضا» ميگذارم. او نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: اگر دختر بود... خم شد، گلي چيد و به من داد، به چشمهايش خيره شدم و گفتم: اگر دختر بود... و اينبار، ميان حرفم پريد: اسمش را تو بگذار. قدري فکر کردم. پرسيدم: چطور است «معصومه» [ صفحه 8] صدايش کنيم؟ و چندبار صدا کردم: معصومه، معصومه بابا...، عليرضا، عليرضا جان.... نگاهش کردم و گفتم: اسمهاي قشنگي انتخاب کرديم؟ منتظر شدم تا حرفم را تأييد کند. او خنديد و گلي را به دستم داد. شيريني آن روز نامگذاري، اينگونه از ذهن و ضميرمان گذشت و هر دو سوار بر مرکب خاطره، گذشتهها را مرور کرديم. گلبرگها را جمع کرديم. او آنها را کنار هم چيد و من پرده را کنار زدم و لب پنجره نشستم. افسانه گفت: برايم فال ميگيري؟ گفتم: به فال اعتقاد داري؟ لحظهاي فکر کرد و گفت: نه در هر کاري. درخت موفقيت در سرزمين عقل و تدبير، شکوفه ميدهد و با مشورت به ثمر مينشيند و بروبار ميدهد. با فال هيچ گرهي باز نميشود، تنها اميد در وجود آدم بال و پر مييابد و دلي خوش ميشود. فقط همين. با لبخندي گفتم: قبول، حالا براي يکبار هم شده نيت کن. سري تکان داد و گلبرگها را آهسته جمع کرد. فاتحهاي براي شادي روح حافظ خواندم و او را به شاخ نباتش قسم دادم. ديوان را گشودم و همسرم را با چشمان بسته ديدم که زير لب دعا ميخواند. کتاب را جوري نگه داشتم که چشمانش را از بالاي آن ببينم. به من خيره شده بود: بخوان. اگر نميگفت شايد تا ساعتها نگاهش ميکردم و پلکزدنهايش را حفظ ميکردم. هر بار که پلک ميزد نيازي در [ صفحه 9] نگاهش ميخواندم. صدايش را شنيدم، آرام بود و بيقراري در آن پنهان. غزل را خواندم: گرچه افتاد ز زلفش گرهي در کارم همچنان چشم گشاد از کرمش ميدارم به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي اي دليل دل گمگشته، فرومگذارم چو منش در گذر ياد نمييارم ديد با که بگويم که بگويد سخني با يارم ديدهي بخت به افسانهي او شد در خواب تو نسيمي ز عنايت که کند بيدارم پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب تا در اين پرده جز انديشهي او نگذارم جوابش را دادم: ميگويد اميدوار باشيد. کتاب را با نااميدي بستم و در خاطرهها غرق شدم. صدايم در اتاق پيچيد و سکوت دلپذير شبانهمان را شکستم: اميدوار؟ اين همه دعا و نذر و نياز يعني چه؟ يعني اميد؛ باز هم ميگويي اميدوار باشم؟! او حرفي نزد. حتي نگاهم نکرد. من هم نگاهش نکردم. جرئت نداشتم، ميدانستم اگر چشمانم او را ببيند از تمام حرفهايم پشيمان ميشوم. افسانه بلند شد و دستم را گرفت. گرماي مهر و اميدش آرامم کرد و صدايش آبي بر آتش بود: مسعود، اميدوار باش. ما خدايي داريم که دلشکستهها را دوست دارد. خدايي که [ صفحه 10] همنشين قلبهاي ماتمزده است. با او بودن، همه چيز داشتن است. سوختن در مهر او و تسليم به رضاي او، جوهرهي هدف آفرينش است. باور کن، اين همه سال که بچه نداشتيم حکمتي در کار بوده. نفسي کشيدم: هفتهي پيش يادت هست؟ همان روزي که مهماني رفتيم چه حرفها شنيدي؟ لبخندي زد: من همهي آنها را فراموش کردم. با آنکه سالها با او زندگي ميکردم و بارها مهر و گذشتش را ديده بودم، از اين همه گذشت تعجب کردم و گفتم: چه جوري اين حرفهاي نيشدار را فراموش ميکني. وقي که ميگويند.... نميدانم آن لحظه که از او چنين چيزي پرسيدم در چه فکري بودم. او تمام کنايهها را ميشنيد و براي هر کدام از آنها جوابي آماده داشت، اما جوابشان را نميداد. افسانه که مرا ناآرام و دل داريهايش را در من بياثر ديد، رفت و با ليوان شربت برگشت. در اين فاصله به حرفهاي خودم و بيشتر به حرفهاي او فکر کردم. گفتههايش به دلم مينشست. هر بار که نااميد ميشدم، او مرا آرام ميکرد و بذر اميد را در دلم ميکاشت. از تمام حرفهايم پشيمان شدم و از اين که صدايم را بلند کرده بودم، ناراحت بودم. شايد کمي هم حق داشتم، آرزوي داشتن فرزند، يک لحظه مرا رها نميکرد؛ فرزندي که در رؤياهايم بود و وقت و بيوقت مرا پدر صدا ميکرد و از سر و کولم بالا ميرفت. فرزندي که پي همبازي ميگشت و جز پدرش کسي را نمييافت. هميشه [ صفحه 11] اين صدا را در گوشم ميپيچيد: بابا... بابا... و من هميشه جوابش را ميدادم: جان دلم... بگو عزيزم؛ و با شنيدن صدايم رؤياهايم را ميديدم که پرپر ميشوند و فرزندم را ميديدم که در بيزماني گم ميشود. چند روزي بود که دلم بدجوري گرفته بود. از بيصبري و نااميدي خودم بدم ميآمد. کم حرف ميزدم و بيشتر در گوشهاي ماندگار ميشدم و فکر ميکردم. خودم را آدم سرگرداني ميديدم که پي روشنايي ميگردد. نوري که راه رهايي را نمايان کند و نشان منزلهاي امن را يک به يک يادآور شود. سرانجام، پيوستگي را در فکرهايم نميديدم و چارهجوييام را بيحاصل مييافتم. پس به سراغ آب ميرفتم تا وضو بگيرم و به نماز بايستم. بلکه اينگونه خود را آرام کنم و در حق دل شکستهام دعا، تا خدا مهرش را نصيبم گرداند و همسرم را شاد کند. با نيازي سرشار، رو به قبلهي جانان ميايستادم و توانمنديهايش را به ياد ميآوردم و مهرش را سپاس ميگفتم و او را براي گشودن گره فرو بستهام فراميخواندم و خود را از شرک به دور ميداشتم. بارها در سجده، تمنايم را تکرار ميکردم و بندگيام را به تصوير ميکشيدم و ياد خدا را تسلاي دل شکستهام ميدانستم. دوست داشم بندگي و شوريدگيام را به اوج برسانم و خود را به موجي بسپارم که مرا تا اجابت خدا ياري کند. [ صفحه 12] فضايي را ميخواستم که مالامال از راز و نياز آرام باشد، مکاني که زبان دلم را باز کند؛ رودخانهاي که جاري زلالش مرا تا دريا ببرد. چشمهاي که دلم را در آن تطهير کنم. من مثل آب، مثل غذا، بيتابانه به دنبال فضايي آسماني و روحاني بودم. در همين فکر بودم که افسانه وارد اتاق شد، رو به او کردم و گفتم: اگر قصد مسافرتي باشد چه شهري براي حال و هواي ما خوب است. لبخند او نشان ميداد که به انديشههايم پي برده، پرسيد: براي درددل کردن؟ گفتم: آره. او همان طور که مينشست، گفت: مشهد، امام رضا. با شنيدن نام امام رضا عليه السلام شوري در دلم افتاد و ناخودآگاه تکان خوردم. دو - سه بار اينپا و آنپا شدم و با خود گفتم: امام رضا، امام رضا.... يک هفته گذشت. بليت قطار را تهيه کردم. مقدمات سفر مهيا شد. حدود ساعت چهار بعدازظهر، سوت قطار در راهآهن پيجيد و آهسته به حرکت افتاد. صداي قطار، آهنگ دلنشيني را در فضا پخش کرد. صدا برايم آرامشي فراهم ميکرد که دوست داشتني بود؛ آرامشي که مرا از نااميدي دور ميکرد. سرعت قطار بهتدريج زياد شد و از شهر فاصله گرفتيم و روستاهاي بسياري را پشت سر گذاشتيم و به کوير رسيديم؛ سرزميني ساکت و خاموش. [ صفحه 13] کوير را دوست داشتم بيآنکه بخواهم و يا بدانم براي چه. هر بار که چشم به کوير ميدوختم در سکوت پرمعناي آن، پي به حرف تازهاي ميبردم. کوير خشک بود و من خسته. او در آرزوي قطرهاي آب ميسوخت و من در آرزوي فرزندي شيرين. چشمانم را بستم و کوير را سبز به تصوير کشيدم. ديدم رنگ زندگي تغيير کرد: آبي به رنگ آسمان و سبز به رنگ زمين. افسانه که در نگاهم شوري سرشار از سرمستي ديد، گفت: قشنگ است؟ بيآنکه بپرسم منظورش چيست، گفت: کوير را ميگويم. سري تکان دادم و گفتم: خيلي. گفت: در شب زيباتر هم ميشود. تا شب و برآمدن ماه فاصلهاي نبود و من هر چه بيشتر به کوير و به چهرهي پرچين و چروکش نگاه ميکردم، حسي تازهتر مييافتم و خود را شبيه او ميديدم.شب که از راه رسيد و ماه در وسط آسمان ظاهر شد، زيبايي اين دشت آرام و آزرده، بيشتر نمايان گشت. همسرم برايم چاي ريخت و صدايم زد. از دستش گرفتم و سر حرف را باز کرد: - دارم فکر ميکنم چه دعايي بکنم. ميدانم چه ميخواهم، اما دوست دارم جوري خواستهام را بگويم که در آسمانها بپيچد. بدنم لرزيد. رنگم پريد. به سختي آب گلويم را قورت دادم. افسانه متوجه شد و پرسيد: چيزي شده؟ [ صفحه 14] نتوانستم جوابش را بدهم. با نگراني بلند شد و ليوان آب را دستم داد: - ضعف کردي، حتما فشارت پايين آمده. چند قند در ليوان ريخت و پي قاشقي گشت. در اين فاصله، صداي او در گوشم پيچيد که ميگفت: «دوست دارم جوري خواستهام را به خدا بگويم که در آسمانها بپيچد». کاش من هم ميتوانستم با زبان دل، ناگفتههايم را بگويم. شربت قند را سرکشيدم و پلکهايم را روي هم گذاشتم. هنوز نگران بودم. آرام صدايم کرد: مسعود بهتر شدي؟ بيآنکه نگاهش کنم، آهسته سر تکان دادم. وقتي مطمئن شد مرا تنها گذاشت تا آسوده باشم. از او دفترچهي خاطراتم را خواستم و او دفتر را به همراه خودکار به من داد. زير چشمي کوير را نگاه کردم. چه بيانتها بود و چه تأثيري در روح من گذاشت. در اولين صفحهي سفيد دفتر خاطراتم نوشتم: «کوير، نبض زمان را ميشنود و با روح طبيعت آشنا است، چرا که با تنهايي همآغوش است و تنها بودن، فرصتي براي يافتن است. سکوتي که در اين سرا، جاري است خلوتکدهاي را مهيا ساخته؛ براي انديشيدن و پي بردن و جستن، براي دست يافتن به خويشتني فراموش شده، آن هم در دنيايي پر از آشوب و آشفتگي. هيچ درختي نيست که در اين سراي بيکسي برويد و سبز باشد و بار و بري داشته باشد و سايهاي فراهم آورد و از رنج [ صفحه 15] عطش بکاهد و بر شما رهگذران بيفزايد و سرانجام، خاطر خستهي کوير را بنوازد. هر درختي در اين دشت خشک برويد، دل خويش به شبنمي خوش کرده که در رؤياهايش ريشه دارد و به صداي آب، که براي لحظههاي تنهايياش، ترانهاي است. کوير همواره ميانديشد، نه به طبيعت سبز، نه به درختان پربار، نه به صداي امواج دريا، نه به حضور انسان، نه به آواز مرغان، نه به شکفتن گلها، نه به بنا نهادن منزلها، نه به پديد آمدن راهها و افزون گشتن رهگذران و گذر دلبرها و دلدارها از کوچهباغها؛ که به «بودن» ميانديشد. نه به بودن خويش، که به هستي رنج براي زندگي ميانديشد. کوير، انتهاي زندگي نيست، لحظهاي پرهيبت در زمان است. مثل کوهستان، مثل دريا، مثل آسمان و همواره تکرار ميشود، مثل ابرهاي گريزان، مثل موجهاي پياپي، مثل بادهاي روان، مثل رهگذران در کوچههاي شهرمان. بايد اين لحظه را دوست داشت، اگرچه خاکستري است و دل را ميآزارد و گاه نااميدي به همراه ميآورد. کوير روزگاران درازي است در برابر آفتاب و طوفان و خشکي و بيحاصلي، اميد را ميجويد تا بيابد و به تماشاي فردا مينشيند تا آغاز فصل سبز فرا برسد. شاهد اين اميدواري نه انسان که تاريخ بوده و هست. بار ديگر به کوير مينگرم. اينبار از سر دلسوزي و نااميدي نگاه نميکنم که اينبار ميخواهم درسي تازه بياموزم؛ [ صفحه 16] درس استواري و ايستادگي در مکتب کوير، تا چون او در فراز و نشيب زمان و افت و خيز زندگي باقي بمانم. افسانه چند بار صدايم زد. من ميشنيدم، اما نميدانستم در جوابش چه بگويم! عاقبت نگاهش کردم. با تعجب به من خيره شده بود. قطار ايستاده بود. پرسيدم: - چي شده؟ چرا قطار ايستاد؟ - براي نماز. سري تکان دادم. دفترچهام را بستم و به همسرم دادم، گفتم: هر وقت حال داشتي، بخوان. دفترچه را باز کرد و گفت: خاطره است يا درددل، يا... براي من نوشتي؟ خنديدم: براي بچهمان نوشتم. با مهرباني به چشمهايم زل زد: تو... تو.... جوابش را دادم: من هم دوست دارم اميدوار باشم، ميخواهم مثل کوير در برابر طوفان و آفتاب بايستم و بگويم: «چون اميدوارم پس هستم». افسانه باور نميکرد که اينچنين از اميدواري حرف بزنم و غصهدار گوشهاي ننشينم. نمازمان را که خوانديم دور و بر ايستگاه گشتيم، فقط بيابان پيدا بود که اگر شب مهتابي نبود، بيابان هم به چشم نميآمد. از افسانه پرسيدم: به چه فکر ميکني؟ گفت: به کوير، راستي ميدانستي تنها فرصتي که کوير پيدا ميکند در شب است؟ نه خورشيد ميتابد و نه رنج عطش او را [ صفحه 17] بيقرار ميکند. صبر کوير را بايد ستايش کرد. او سخت، اما انسانپرور است. در اثر اين تحملها و صبرها گنجي از مهر و عاطفه در سينهاش روييده است. پيامبران گنجينهي اين سرزميناند. در گسترهي کوير، خدا حضوري محسوس دارد و عطر وحي در فضاي آن پيچيده است و آواز پر جبرئيل از بلنداي آن شنيده ميشود. خودم را به نسيم خنکي سپردم که آرامش شيريني برايم به همراه داشت و به حرفهاي افسانه گوش دادم که ميگفت: «پس از هر سختي، آساني است». شب براي کوير، وجدآور و راحتافزا است، چرا که نسيم ميوزد و تشنگي خاک و سوزندگي آفتاب در کار نيست. براي ما نيز همينطور است. ما الآن در راه پرفراز و نشيبي هستيم، اين که بيشتر وقتها هم خسته و نااميد ميشوي به خاطر همين است. اما مسعود، نوبت آساني که برسد، تمام سختيها برايمان خاطره ميشود و درس عبرتي. اگر صبر کنيم و اميدوار باشيم، خدا تنهايمان نميگذارد و فراموشمان نميکند. خورشيد که بر شانههاي کوه دست انداخت و سرکي کشيد تا اين طرف دنيا را ببيند من تماشايش کردم. همسرم استکان چاي را به دستم داد و گفت: چقدر مانده؟ ساعتم را ديدم و از چند تا مسافر وقت رسيدن را پرسيدم، گفتند: تا ساعت ده ميرسيم. گفت: باور کن از بس بيقرارم، فکر ميکنم [ صفحه 18] ساعت ده نميرسد فکر ميکنم يک شبانهروز ديگر راه مانده. خنديدم و گفتم: بيقراري تو براي من که بندهي خدا هستم، خيلي ديدندي است، اصلا چيزهايي هم ياد ميگيرم، حالا براي خدا که بندههايش را دوست دارد، چقدر دوستداشتني است. از دوردست که بارگاه امام رضا عليه السلام به چشم آمد، حسي وصفناپذير در قلبم پيچيد و سر تا پايم لرزيد. قادر نبودم نفس بکشم و فقط ميتوانستم نگاه کنم. عظمتي پرشکوه مرا جذب کرده بود، اشک در چشمانم جمع شد و ياد رنجي افتادم که سالها با من بود. پيوندي که بين من و آن وجود مقدس برقرار شده بود، گويي خورشيد فروزان اميد بود که بر دشت خاموش قلبم تابيده بود. ناخودآگاه همان شعر حافظ را زمزمه کردم که: به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي اي دليل دل گمگشته، فرومگذارم سوت قطار در ايستگاه مشهد پيچيد و پس از دقايقي ايستاد. جلوي ايستگاه، تاکسيها رديف ايستاده بودند، يکي را سوار شديم. در راه، افسانه ساکت بود و بينشتر تماشا ميکرد. ميخواست بار ديگر گنبد را ببيند. من هم حرفي نميزدم. به صندلي تکيه داده بودم و به همه چيز فکر ميکردم: به انتظار سالها، به فال چند شب پيش و به جور شدن سفر و به... [ صفحه 19] به چند مسافرخانه سر زديم تا عاقبت توانستيم در نزديکيهاي حرم اتاقي اجاره کنيم. اتاق را مرتب کرديم و وسايل مختصرمان را چيديم. کمي آسوديم سپس غسل زيارت کرديم و به راه افتاديم. افسانه گفت: حالا که ميان من و امام فاصلهاي نيست، بيقرارتر از پيش هستم. دست و پايم ميلرزد و شوق نيايش وجودم را فراگرفته است. راستي که بعضي از نقاط اين کرهي خاکي، جاذبهي عجيبي دارند. درست است که همه جا ميتوان خدا را خواند و با او حرف زد، اما بعضي از مکانها ميقاتهاي الهياند: خداوند، موسي عليه السلام را به طور سينا خواند و محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به غار حرا و در ميان کوهستان کشاند و جبرئيل در آنجا بر او فرود آمد و حضرت صلي الله عليه و آله و سلم او را در «افق اعلي» ديد و ابراهيم عليه السلام را به وادي مکه کوچاند و... اينجا هم که عاشقان، گرد آمدهاند يکي از سرزمينهاي مقدس است که در آن، «خدا» را ميخوانند و از او کمک ميخواهند. گلدستههاي آن، که سر به آسمان ميسايند، منارههاي «توحيد» اند و گلبانگ «عشق الهي» از فراز آنها پياپي به گوش ميرسد. اين مکان «از آن بيتهايي است که خدا رخصت داده که [قدر و منزلت آنها] رفعت يابد و نامش در آنها ياد شود. در آن [خانه] هر بامداد و شامگاه خدا را نيايش ميکنند»[1] . از سر خيابان، گنبد و گلدستهها چشمهايمان را از شکوه پر کرد. [ صفحه 20] دچار احساسي غريبي شديم. آهسته قدم برميداشتيم. عظمت امام، ديدني بود و مهربانياش به چشم ميآمد، که امام مظهر مهر و چشمهي محبت است. به صحن مبارک وارد شديم و به رواقها درآمديم. پژواک عشق و نياز انسانهاي عاشق روح و روان را نوازش ميداد و عطر دلانگيز «دعا»، آدمي را سرمست ميکرد. اطراف ضريح، شلوغ بود. خيلي نزديک نرفتيم، در يکي از رواقها رو به قبر امام عليه السلام به احترام ايستاديم و آن حضرت را زيارت کرديم: - به نام خدا و به ياري خدا... - گواهي ميدهم که معبودي جز خداي يگانه نيست و انبازي ندارد.... - سلام بر تو ولي خدا. - سلام بر تو اي حجت خدا. - سلام بر تو اي نور خدا در تاريکيهاي زمين.... - سلام بر تو اي وارث آدم... - سلام بر تو اي وارث نوح نبيالله. - سلام بر تو اي... پنج روز از اقامت ما در شهر مشهد گذشته بود و فقط يک روز فرصت داشتيم که بمانيم. قصد زيارت وداع کرديم و چه مشکل [ صفحه 21] بود. کنار يکي از ستونها و رو به ضريح مطهر نشسته بودم و دلشکسته و غمگين، بياختيار اشک ميريختم و در دل با خدا زمزمه ميکردم. در همين حال، افسانه دستي به شانهام زد و گفت: ساعتي هم کنار پنجرهي فولاد برويم. ايستادم و با هم حرکت کرديم. در پشت اين پنجره، موسيقي شور و نياز انسانهاي عاشق و حاجتمند، آرام در فضا ميپيچيد و اشکهايشان چونان باراني بر زمين قلبشان فرو ميباريد. افسانه گفت: ميبيني چه صحنهي نيايش زيبايي است، گويي که اين پنجره، روزنهاي است که از زمين به سوي آسمان باز شده و خيل عاشقان، از آن، نور خدا را ميبينند و نه با اين طنابها و نخها که با تار و پود قلبشان با شبکههاي اين پنجره پيوند خوردهاند و هر کس به اندازهي معرفتش از زمين جدا شده و به آسمان، پيوند ميخورد. من گفتم: تو فکر ميکني که چند نفر از اينها شفا بگيرند و يا به حاجت خود برسند. او گفت: همين پيوندخوردن، همين راز و نياز و همين عشقبازي و همکلامي با خدا، رسيدن به حاجت است. اين را گفت و آرام به کنار پنجرهي فولاد رفت و در گوشهاي نشست، از دور او را ميديدم و صداي زمزمهاش را ميشنيدم. من هم گوشهاي ايستادم و حرفهاي دلم را زدم. هر کس خودش بود و خدايش، خودش بود و نيازهايش، خودش بود و تخليهي دروني و سبکبار شدنش. من در آنجا زيبايي «عشق بيرنگ» را ديدم؛ بيرنگ ريا، تظاهر، چاپلوسي، امتيازخواهي، رياستطلبي و.... [ صفحه 22] من ميديدم که مجمع عاشقان در اين مکان مقدس از يک «ارباب» آري فقط يک ارباب - خدا - کمک ميخواهند و ولي و حجتش را شاهد گرفتهاند. حدود نيم ساعتي گذشت. نگران افسانه شدم، به پنجرهي فولاد نزديک شدم و ميان جمعيت به دنبالش بودم. او را ديدم که سر بر پنجره گذاشته بود. نزديکتر رفتم، چشمهايش بسته بود. رد اشک بر گونهاش پيدا بود. ميخواستم صدايش بزنم. به چهرهي معصومانهاش نگاه کردم. نميدانستم بايد چه کنم. لحظهاي مکث کردم. نه، تکان نميخورد! نگران شدم. قبل از آنکه صدايش بزنم، ناگهان چشمهايش را باز کرد. به سرعت بلند شد و شوقزده گفت: مسعود... مسعود.... شوق و اضطراب در نگاهش موج ميزد، با همين حالت گفت: «علي رضا» کجا است؟ نميدانستم چه بگويم. منتظر شدم ادامهي حرفش را بشنوم، اما او به من زل زده بود. پرسيدم: عليرضا؟ عليرضا کيه؟ به پنجره اشاره کرد: همين الآن آقا دست او را در دستم گذاشت. تعجب کرده بودم، گفتم: حتما خواب ديدي! اشک در چشمانش جمع شد. بغضش ترکيد و گفت: نه... من گرماي دستش را حس کردم. ميداني چه شکلي بود؟ مات مانده بودم، نه ميتوانستم گريه کنم و نه قدرت کنترل خود را داشتم، گفت: بچهمان سفيد بود و تپول، با موهاي بور. [ صفحه 23] بغضم ترکيد و اشک از چشمانم جاري شد. دستهايم را بالا بردم. انگار ميخواستم آسمان را در آغوش بگيرم. با همين رؤيا دلخوش بودم و شوقي وصفناپذير وجودم را فراگرفته بود. راهي مسافرخانه شديم. آهسته در پيادهرو راه ميرفتيم. حرفي نداشتم که بگويم. افسانه هر آنچه ديده بود، گفت و من سراپا گوش بودم. پشت پنجرهي اتاق مسافرخانه ايستاد و گنبد و بارگاه را مينگريست و آرام و بيصدا اشک ميريخت. پرسيدم: خوشحالي؟ او گريه ميکرد، اما غم در چهرهاش پيدا نبود. سري چرخاند و گفت: به گريهام نگاه نکن، اشک شوق است. لب پنجره نشستم. نسيم خنکي ميوزيد. سر به چارچوب پنجره گذاشتم و گفتم: يک بار ديگر تعريف ميکني؟ از اولش بگو، چه ديدي؟ لبخندش از مهر و شوق، سرشار بود و هر آنچه را که ديده بود گفت. من به او خيره شدم، او را نميديدم و صدايش را ميشنيدم. صدايش از آسمان به گوشم ميرسيد، چرا که آنچه ديده بود، اتفاقي آسماني بود؛ حادثهاي به رنگ آسمان. شب شد. او از کنار پردهي اتاق، چشم به ماه دوخته بود. ساعتها بود که کنار پنجره نشسته بود، گفتم: بلند شو، بلند شو، يک چيزي بخور، اينجور که پيش ميروي مريض خواهي شد. گفت: سيرم، احساس ميکنم به هيچ چيز احتياج ندارم. جانمازم را جمع کردم و به سمتش رفتم، گفتم: ياد آن شب به [ صفحه 24] خير که من به آسمان خيره شده بودم؛ همان شبي که گلبرگهاي شقايق، عطر «اميد» را در اتاقمان پراکند. يادت هست؟ مسافران سوار شدند و درهاي قطار بسته شد. با هم از کوپهي قطار، گنبد و بارگاه را ميديديم و با حضرت وداع ميگفتيم: من در چهرهي افسانه، شکرگزاري را ميديدم و آرامشي که به رنگ آبي بود. دفتر خاطراتم را برداشتم و هرگاه دچار حسي تازهتر ميشدم سعي ميکردم که آن را بنويسم تا براي هميشه باقي بماند. او با خنده گفت: اينبار ميخواهي چه بنويسي؟ از او خودکار خواستم و گفتم: واقعا لطف و مهرباني خدا را چگونه بايد نوشت؟... «عليرضا» جقجقهاش را تکان داد. ذوق کوکانهاش مرا به شوق آورد. به سمتش رفتم و به چشمهاي معصومش خيره شدم و با آنها تا دور دستهاي خاطرهي دو سال پيش رفتم... [ صفحه 25]
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |