پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله - پشت پنجره‏ي فولاد
 
  به وبلاگ پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله خوش آمديد!    
 
درباره وبلاگ


محمد رضا زينلي
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت تمامي بازديدكنندگان گرامي اين پايگاه به جهت بالا بردن بينش شما نسبت به چهاده معصوم سلام الله ايجاد شده است و اميدواريم كه بتوانيم مطالب خوبي به شما ارائه دهيم با تشكر خادم پايگاه:محمد رضا زينلي


منوي اصلي
لينکهاي سريع

لوگو ها


 


















ترجمه مطالب پايگاه

نظرسنجي

پشت پنجره‏ي فولاد

آسمان مهتابي بود. من بودم و همسرم - افسانه - و آسماني سرشار از ستاره که در حضور مهتاب درخشنده به چشم نمي‏آمدند. کنار در ايوان نشسته بودم و دل‏خسته، فضاي بي‏کرانه را تماشا مي‏کردم. 
ساعتي گذشت، برخاستم، دور ايوان قدم زدم سپس به اتاق آمدم. 
از قفسه‏ي کتاب‏خانه‏ام ديوان حافظ را برداشتم. گلبرگ‏هاي خشکيده‏ي شقايق از لاي آن ريخت. اتاق پر از شقايق شد. افسانه گفت: يادش به خير روزي که اين شقايق‏ها را چيديم. 
من به خاطره‏ي آن روز خيره ماندم؛ همان روزي که از کنار دشت شقايق رد مي‏شديم و براي فرزندمان اسم انتخاب مي‏کرديم. من گفتم: اگر پسر باشد اسمش را 
«علي‏رضا» مي‏گذارم. او نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: اگر دختر بود... 
خم شد، گلي چيد و به من داد، به چشم‏هايش خيره شدم و گفتم: اگر دختر بود... و اين‏بار، ميان حرفم پريد: اسمش را تو بگذار. قدري فکر کردم. پرسيدم: چطور است «معصومه» 
 
[ صفحه 8]
 
صدايش کنيم؟ و چندبار صدا کردم: معصومه، معصومه بابا...، علي‏رضا، علي‏رضا جان.... 
نگاهش کردم و گفتم: اسم‏هاي قشنگي انتخاب کرديم؟ منتظر شدم تا حرفم را تأييد کند. او خنديد و گلي را به دستم داد. 
شيريني آن روز نام‏گذاري، اين‏گونه از ذهن و ضميرمان گذشت و هر دو سوار بر مرکب خاطره، گذشته‏ها را مرور کرديم. گلبرگ‏ها را جمع کرديم. او آن‏ها را کنار هم چيد و من پرده را کنار زدم و لب پنجره نشستم. افسانه گفت: برايم فال مي‏گيري؟ 
گفتم: به فال اعتقاد داري؟ 
لحظه‏اي فکر کرد و گفت: نه در هر کاري. درخت موفقيت در سرزمين عقل و تدبير، شکوفه مي‏دهد و با مشورت به ثمر مي‏نشيند و بروبار مي‏دهد. با فال هيچ گرهي باز نمي‏شود، تنها اميد در وجود آدم بال و پر مي‏يابد و دلي خوش مي‏شود. فقط همين. 
با لبخندي گفتم: قبول، حالا براي يک‏بار هم شده نيت کن. سري تکان داد و گلبرگ‏ها را آهسته جمع کرد. فاتحه‏اي براي شادي روح حافظ خواندم و او را به شاخ نباتش قسم دادم. ديوان را گشودم و همسرم را با چشمان بسته ديدم که زير لب دعا مي‏خواند. کتاب را جوري نگه داشتم که چشمانش را از بالاي آن ببينم. به من خيره شده بود: بخوان. 
اگر نمي‏گفت شايد تا ساعت‏ها نگاهش مي‏کردم و پلک‏زدن‏هايش را حفظ مي‏کردم. هر بار که پلک مي‏زد نيازي در
 
[ صفحه 9]
 
نگاهش مي‏خواندم. صدايش را شنيدم، آرام بود و بي‏قراري در آن پنهان. غزل را خواندم: 
 
گرچه افتاد ز زلفش گرهي در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش مي‏دارم‏
 
به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي
اي دليل دل گم‏گشته، فرومگذارم‏
 
چو منش در گذر ياد نمي‏يارم ديد
با که بگويم که بگويد سخني با يارم‏
 
ديده‏ي بخت به افسانه‏ي او شد در خواب
تو نسيمي ز عنايت که کند بيدارم‏
 
پاسبان حرم دل شده‏ام شب همه شب
تا در اين پرده جز انديشه‏ي او نگذارم‏
 
جوابش را دادم: مي‏گويد اميدوار باشيد. کتاب را با نااميدي بستم و در خاطره‏ها غرق شدم. صدايم در اتاق پيچيد و سکوت دل‏پذير شبانه‏مان را شکستم: اميدوار؟ اين همه دعا و نذر و نياز يعني چه؟ يعني اميد؛ باز هم مي‏گويي اميدوار باشم؟! 
او حرفي نزد. حتي نگاهم نکرد. من هم نگاهش نکردم. جرئت نداشتم، مي‏دانستم اگر چشمانم او را ببيند از تمام حرف‏هايم پشيمان مي‏شوم. افسانه بلند شد و دستم را گرفت. گرماي مهر و اميدش آرامم کرد و صدايش آبي بر آتش بود: مسعود، اميدوار باش. ما خدايي داريم که دل‏شکسته‏ها را دوست دارد. خدايي که‏
 
[ صفحه 10]
 
همنشين قلب‏هاي ماتم‏زده است. با او بودن، همه چيز داشتن است. سوختن در مهر او و تسليم به رضاي او، جوهره‏ي هدف آفرينش است. باور کن، اين همه سال که بچه نداشتيم حکمتي در کار بوده. نفسي کشيدم: هفته‏ي پيش يادت هست؟ همان روزي که مهماني رفتيم چه حرف‏ها شنيدي؟ 
لبخندي زد: من همه‏ي آن‏ها را فراموش کردم. 
با آن‏که سال‏ها با او زندگي مي‏کردم و بارها مهر و گذشتش را ديده بودم، از اين همه گذشت تعجب کردم و گفتم: چه جوري اين حرف‏هاي نيش‏دار را فراموش مي‏کني. وقي که مي‏گويند.... 
نمي‏دانم آن لحظه که از او چنين چيزي پرسيدم در چه فکري بودم. او تمام کنايه‏ها را مي‏شنيد و براي هر کدام از آن‏ها جوابي آماده داشت، اما جوابشان را نمي‏داد. 
افسانه که مرا ناآرام و دل داري‏هايش را در من بي‏اثر ديد، رفت و با ليوان شربت برگشت. در اين فاصله به حرف‏هاي خودم و بيش‏تر به حرف‏هاي او فکر کردم. گفته‏هايش به دلم مي‏نشست. هر بار که نااميد مي‏شدم، او مرا آرام مي‏کرد و بذر اميد را در دلم مي‏کاشت. از تمام حرف‏هايم پشيمان شدم و از اين که صدايم را بلند کرده بودم، ناراحت بودم. شايد کمي هم حق داشتم، آرزوي داشتن فرزند، يک لحظه مرا رها نمي‏کرد؛ فرزندي که در رؤياهايم بود و وقت و بي‏وقت مرا پدر صدا مي‏کرد و از سر و کولم بالا مي‏رفت. فرزندي که پي همبازي مي‏گشت و جز پدرش کسي را نمي‏يافت. هميشه 
 
[ صفحه 11]
 
اين صدا را در گوشم مي‏پيچيد: بابا... بابا... و من هميشه جوابش را مي‏دادم: جان دلم... بگو عزيزم؛ و با شنيدن صدايم رؤياهايم را مي‏ديدم که پرپر مي‏شوند و فرزندم را مي‏ديدم که در بي‏زماني گم مي‏شود. 
چند روزي بود که دلم بدجوري گرفته بود. از بي‏صبري و نااميدي خودم بدم مي‏آمد. کم حرف مي‏زدم و بيش‏تر در گوشه‏اي ماندگار مي‏شدم و فکر مي‏کردم. خودم را آدم سرگرداني مي‏ديدم که پي روشنايي مي‏گردد. نوري که راه رهايي را نمايان کند و نشان منزل‏هاي امن را يک به يک يادآور شود. سرانجام، پيوستگي را در فکرهايم نمي‏ديدم و چاره‏جويي‏ام را بي‏حاصل مي‏يافتم. پس به سراغ آب مي‏رفتم تا وضو بگيرم و به نماز بايستم. بلکه اين‏گونه خود را آرام کنم و در حق دل شکسته‏ام دعا، تا خدا مهرش را نصيبم گرداند و همسرم را شاد کند. با نيازي سرشار، رو به قبله‏ي جانان مي‏ايستادم و توان‏مندي‏هايش را به ياد مي‏آوردم و مهرش را سپاس مي‏گفتم و او را براي گشودن گره فرو بسته‏ام فرامي‏خواندم و خود را از شرک به دور مي‏داشتم. بارها در سجده، تمنايم را تکرار مي‏کردم و بندگي‏ام را به تصوير مي‏کشيدم و ياد خدا را تسلاي دل شکسته‏ام مي‏دانستم. دوست داشم بندگي و شوريدگي‏ام را به اوج برسانم و خود را به موجي بسپارم که مرا تا اجابت خدا ياري کند. 
 
[ صفحه 12]
 
فضايي را مي‏خواستم که مالامال از راز و نياز آرام باشد، مکاني که زبان دلم را باز کند؛ رودخانه‏اي که جاري زلالش مرا تا دريا ببرد. چشمه‏اي که دلم را در آن تطهير کنم. من مثل آب، مثل غذا، بي‏تابانه به دنبال فضايي آسماني و روحاني بودم.
در همين فکر بودم که افسانه وارد اتاق شد، رو به او کردم و گفتم: اگر قصد مسافرتي باشد چه شهري براي حال و هواي ما خوب است. لبخند او نشان مي‏داد که به انديشه‏هايم پي برده، پرسيد: براي درددل کردن؟ گفتم: آره. 
او همان طور که مي‏نشست، گفت: مشهد، امام رضا. 
با شنيدن نام امام رضا عليه السلام شوري در دلم افتاد و ناخودآگاه تکان خوردم. دو - سه بار اين‏پا و آن‏پا شدم و با خود گفتم: امام رضا، امام رضا.... 
يک هفته گذشت. بليت قطار را تهيه کردم. مقدمات سفر مهيا شد. حدود ساعت چهار بعدازظهر، سوت قطار در راه‏آهن پيجيد و آهسته به حرکت افتاد. صداي قطار، آهنگ دل‏نشيني را در فضا پخش کرد. صدا برايم آرامشي فراهم مي‏کرد که دوست داشتني بود؛ آرامشي که مرا از نااميدي دور مي‏کرد. سرعت قطار به‏تدريج زياد شد و از شهر فاصله گرفتيم و روستاهاي بسياري را پشت سر گذاشتيم و به کوير رسيديم؛ سرزميني ساکت و خاموش. 
 
[ صفحه 13]
 
کوير را دوست داشتم بي‏آن‏که بخواهم و يا بدانم براي چه. هر بار که چشم به کوير مي‏دوختم در سکوت پرمعناي آن، پي به حرف تازه‏اي مي‏بردم. کوير خشک بود و من خسته. او در آرزوي قطره‏اي آب مي‏سوخت و من در آرزوي فرزندي شيرين. چشمانم را بستم و کوير را سبز به تصوير کشيدم. ديدم رنگ زندگي تغيير کرد: آبي به رنگ آسمان و سبز به رنگ زمين.
افسانه که در نگاهم شوري سرشار از سرمستي ديد، گفت: قشنگ است؟ بي‏آن‏که بپرسم منظورش چيست، گفت: کوير را مي‏گويم.
سري تکان دادم و گفتم: خيلي.
گفت: در شب زيباتر هم مي‏شود. 
تا شب و برآمدن ماه فاصله‏اي نبود و من هر چه بيش‏تر به کوير و به چهره‏ي پرچين و چروکش نگاه مي‏کردم، حسي تازه‏تر مي‏يافتم و خود را شبيه او مي‏ديدم.شب که از راه رسيد و ماه در وسط آسمان ظاهر شد، زيبايي اين دشت آرام و آزرده، بيش‏تر نمايان گشت. همسرم برايم چاي ريخت و صدايم زد. از دستش گرفتم و سر حرف را باز کرد: 
- دارم فکر مي‏کنم چه دعايي بکنم. مي‏دانم چه مي‏خواهم، اما دوست دارم جوري خواسته‏ام را بگويم که در آسمان‏ها بپيچد. 
بدنم لرزيد. رنگم پريد. به سختي آب گلويم را قورت دادم. 
افسانه متوجه شد و پرسيد: چيزي شده؟ 
 
[ صفحه 14]
 
نتوانستم جوابش را بدهم. با نگراني بلند شد و ليوان آب را دستم داد: 
- ضعف کردي، حتما فشارت پايين آمده. 
چند قند در ليوان ريخت و پي قاشقي گشت. در اين فاصله، صداي او در گوشم پيچيد که مي‏گفت: «دوست دارم جوري خواسته‏ام را به خدا بگويم که در آسمان‏ها بپيچد». کاش من هم مي‏توانستم با زبان دل، ناگفته‏هايم را بگويم.
شربت قند را سرکشيدم و پلک‏هايم را روي هم گذاشتم. هنوز نگران بودم. آرام صدايم کرد: مسعود بهتر شدي؟ بي‏آن‏که نگاهش کنم، آهسته سر تکان دادم. وقتي مطمئن شد مرا تنها گذاشت تا آسوده باشم. از او دفترچه‏ي خاطراتم را خواستم و او دفتر را به همراه خودکار به من داد. زير چشمي کوير را نگاه کردم. چه بي‏انتها بود و چه تأثيري در روح من گذاشت. در اولين صفحه‏ي سفيد دفتر خاطراتم نوشتم: 
«کوير، نبض زمان را مي‏شنود و با روح طبيعت آشنا است، چرا که با تنهايي هم‏آغوش است و تنها بودن، فرصتي براي يافتن است. سکوتي که در اين سرا، جاري است خلوتکده‏اي را مهيا ساخته؛ براي انديشيدن و پي بردن و جستن، براي دست يافتن به خويشتني فراموش شده، آن هم در دنيايي پر از آشوب و آشفتگي. هيچ درختي نيست که در اين سراي بي‏کسي برويد و سبز باشد و بار و بري داشته باشد و سايه‏اي فراهم آورد و از رنج 
 
[ صفحه 15]
 
عطش بکاهد و بر شما رهگذران بيفزايد و سرانجام، خاطر خسته‏ي کوير را بنوازد. هر درختي در اين دشت خشک برويد، دل خويش به شبنمي خوش کرده که در رؤياهايش ريشه دارد و به صداي آب، که براي لحظه‏هاي تنهايي‏اش، ترانه‏اي است. 
کوير همواره مي‏انديشد، نه به طبيعت سبز، نه به درختان پربار، نه به صداي امواج دريا، نه به حضور انسان، نه به آواز مرغان، نه به شکفتن گل‏ها، نه به بنا نهادن منزل‏ها، نه به پديد آمدن راه‏ها و افزون گشتن رهگذران و گذر دلبرها و دلدارها از کوچه‏باغ‏ها؛ که به «بودن» مي‏انديشد. نه به بودن خويش، که به هستي رنج براي زندگي مي‏انديشد. 
کوير، انتهاي زندگي نيست، لحظه‏اي پرهيبت در زمان است. مثل کوهستان، مثل دريا، مثل آسمان و همواره تکرار مي‏شود، مثل ابرهاي گريزان، مثل موج‏هاي پياپي، مثل بادهاي روان، مثل رهگذران در کوچه‏هاي شهرمان. بايد اين لحظه را دوست داشت، اگرچه خاکستري است و دل را مي‏آزارد و گاه نااميدي به همراه مي‏آورد. کوير روزگاران درازي است در برابر آفتاب و طوفان و خشکي و بي‏حاصلي، اميد را مي‏جويد تا بيابد و به تماشاي فردا مي‏نشيند تا آغاز فصل سبز فرا برسد. شاهد اين اميدواري نه انسان که تاريخ بوده و هست. 
بار ديگر به کوير مي‏نگرم. اين‏بار از سر دل‏سوزي و نااميدي نگاه نمي‏کنم که اين‏بار مي‏خواهم درسي تازه بياموزم؛ 
 
[ صفحه 16]
 
درس استواري و ايستادگي در مکتب کوير، تا چون او در فراز و نشيب زمان و افت و خيز زندگي باقي بمانم. 
افسانه چند بار صدايم زد. من مي‏شنيدم، اما نمي‏دانستم در جوابش چه بگويم! عاقبت نگاهش کردم. با تعجب به من خيره شده بود. قطار ايستاده بود. پرسيدم: - چي شده؟ چرا قطار ايستاد؟ 
- براي نماز. 
سري تکان دادم. دفترچه‏ام را بستم و به همسرم دادم، گفتم: هر وقت حال داشتي، بخوان. 
دفترچه را باز کرد و گفت: خاطره است يا درددل، يا... براي من نوشتي؟ خنديدم: براي بچه‏مان نوشتم. 
با مهرباني به چشم‏هايم زل زد: تو... تو.... 
جوابش را دادم: من هم دوست دارم اميدوار باشم، مي‏خواهم مثل کوير در برابر طوفان و آفتاب بايستم و بگويم: «چون اميدوارم پس هستم». 
افسانه باور نمي‏کرد که اين‏چنين از اميدواري حرف بزنم و غصه‏دار گوشه‏اي ننشينم. نمازمان را که خوانديم دور و بر ايستگاه گشتيم، فقط بيابان پيدا بود که اگر شب مهتابي نبود، بيابان هم به چشم نمي‏آمد. از افسانه پرسيدم: به چه فکر مي‏کني؟ 
گفت: به کوير، راستي مي‏دانستي تنها فرصتي که کوير پيدا مي‏کند در شب است؟ نه خورشيد مي‏تابد و نه رنج عطش او را
 
[ صفحه 17]
 
بي‏قرار مي‏کند. صبر کوير را بايد ستايش کرد. او سخت، اما انسان‏پرور است. در اثر اين تحمل‏ها و صبرها گنجي از مهر و عاطفه در سينه‏اش روييده است. پيامبران گنجينه‏ي اين سرزمين‏اند. 
در گستره‏ي کوير، خدا حضوري محسوس دارد و عطر وحي در فضاي آن پيچيده است و آواز پر جبرئيل از بلنداي آن شنيده مي‏شود. 
خودم را به نسيم خنکي سپردم که آرامش شيريني برايم به همراه داشت و به حرف‏هاي افسانه گوش دادم که مي‏گفت: «پس از هر سختي، آساني است». شب براي کوير، وجدآور و راحت‏افزا است، چرا که نسيم مي‏وزد و تشنگي خاک و سوزندگي آفتاب در کار نيست. براي ما نيز همين‏طور است. ما الآن در راه پرفراز و نشيبي هستيم، اين که بيش‏تر وقت‏ها هم خسته و نااميد مي‏شوي به خاطر همين است. اما مسعود، نوبت آساني که برسد، تمام سختي‏ها برايمان خاطره مي‏شود و درس عبرتي. اگر صبر کنيم و اميدوار باشيم، خدا تنهايمان نمي‏گذارد و فراموشمان نمي‏کند. 
خورشيد که بر شانه‏هاي کوه دست انداخت و سرکي کشيد تا اين طرف دنيا را ببيند من تماشايش کردم. همسرم استکان چاي را به دستم داد و گفت: چقدر مانده؟ 
ساعتم را ديدم و از چند تا مسافر وقت رسيدن را پرسيدم، گفتند: تا ساعت ده مي‏رسيم. گفت: باور کن از بس بي‏قرارم، فکر مي‏کنم‏
 
[ صفحه 18]
 
ساعت ده نمي‏رسد فکر مي‏کنم يک شبانه‏روز ديگر راه مانده. 
خنديدم و گفتم: بي‏قراري تو براي من که بنده‏ي خدا هستم، خيلي ديدندي است، اصلا چيزهايي هم ياد مي‏گيرم، حالا براي خدا که بنده‏هايش را دوست دارد، چقدر دوست‏داشتني است. 
از دوردست که بارگاه امام رضا عليه السلام به چشم آمد، حسي وصف‏ناپذير در قلبم پيچيد و سر تا پايم لرزيد. قادر نبودم نفس بکشم و فقط مي‏توانستم نگاه کنم. عظمتي پرشکوه مرا جذب کرده بود، اشک در چشمانم جمع شد و ياد رنجي افتادم که سال‏ها با من بود. پيوندي که بين من و آن وجود مقدس برقرار شده بود، گويي خورشيد فروزان اميد بود که بر دشت خاموش قلبم تابيده بود.
ناخودآگاه همان شعر حافظ را زمزمه کردم که: 
 
به صد اميد نهاديم در اين باديه پاي
اي دليل دل گم‏گشته، فرومگذارم‏
 
سوت قطار در ايستگاه مشهد پيچيد و پس از دقايقي ايستاد. جلوي ايستگاه، تاکسي‏ها رديف ايستاده بودند، يکي را سوار شديم. در راه، افسانه ساکت بود و بينش‏تر تماشا مي‏کرد. مي‏خواست بار ديگر گنبد را ببيند. من هم حرفي نمي‏زدم. به صندلي تکيه داده بودم و به همه چيز فکر مي‏کردم: به انتظار سال‏ها، به فال چند شب پيش و به جور شدن سفر و به... 
 
[ صفحه 19]
 
به چند مسافرخانه سر زديم تا عاقبت توانستيم در نزديکي‏هاي حرم اتاقي اجاره کنيم. اتاق را مرتب کرديم و وسايل مختصرمان را چيديم. کمي آسوديم سپس غسل زيارت کرديم و به راه افتاديم. 
افسانه گفت: حالا که ميان من و امام فاصله‏اي نيست، بي‏قرارتر از پيش هستم. دست و پايم مي‏لرزد و شوق نيايش وجودم را فراگرفته است. راستي که بعضي از نقاط اين کره‏ي خاکي، جاذبه‏ي عجيبي دارند. درست است که همه جا مي‏توان خدا را خواند و با او حرف زد، اما بعضي از مکان‏ها ميقات‏هاي الهي‏اند: خداوند، موسي عليه السلام را به طور سينا خواند و محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به غار حرا و در ميان کوهستان کشاند و جبرئيل در آن‏جا بر او فرود آمد و حضرت صلي الله عليه و آله و سلم او را در «افق اعلي» ديد و ابراهيم عليه السلام را به وادي مکه کوچاند و... اين‏جا هم که عاشقان، گرد آمده‏اند يکي از سرزمين‏هاي مقدس است که در آن، «خدا» را مي‏خوانند و از او کمک مي‏خواهند. گل‏دسته‏هاي آن، که سر به آسمان مي‏سايند، مناره‏هاي «توحيد» اند و گلبانگ «عشق الهي» از فراز آن‏ها پياپي به گوش مي‏رسد. 
اين مکان «از آن بيت‏هايي است که خدا رخصت داده که [قدر و منزلت آن‏ها] رفعت يابد و نامش در آن‏ها ياد شود. در آن [خانه] هر بامداد و شامگاه خدا را نيايش مي‏کنند»[1] . 
از سر خيابان، گنبد و گل‏دسته‏ها چشم‏هايمان را از شکوه پر کرد. 
 
[ صفحه 20]
 
دچار احساسي غريبي شديم. آهسته قدم برمي‏داشتيم. عظمت امام، ديدني بود و مهرباني‏اش به چشم مي‏آمد، که امام مظهر مهر و چشمه‏ي محبت است. 
به صحن مبارک وارد شديم و به رواق‏ها درآمديم. پژواک عشق و نياز انسان‏هاي عاشق روح و روان را نوازش مي‏داد و عطر دل‏انگيز «دعا»، آدمي را سرمست مي‏کرد. اطراف ضريح، شلوغ بود. 
خيلي نزديک نرفتيم، در يکي از رواق‏ها رو به قبر امام عليه السلام به احترام ايستاديم و آن حضرت را زيارت کرديم: 
- به نام خدا و به ياري خدا... 
- گواهي مي‏دهم که معبودي جز خداي يگانه نيست و انبازي ندارد.... 
- سلام بر تو ولي خدا. 
- سلام بر تو اي حجت خدا. 
- سلام بر تو اي نور خدا در تاريکي‏هاي زمين.... 
- سلام بر تو اي وارث آدم... 
- سلام بر تو اي وارث نوح نبي‏الله. 
- سلام بر تو اي... 
پنج روز از اقامت ما در شهر مشهد گذشته بود و فقط يک روز فرصت داشتيم که بمانيم. قصد زيارت وداع کرديم و چه مشکل 
 
[ صفحه 21]
 
بود. کنار يکي از ستون‏ها و رو به ضريح مطهر نشسته بودم و دل‏شکسته و غمگين، بي‏اختيار اشک مي‏ريختم و در دل با خدا زمزمه مي‏کردم. در همين حال، افسانه دستي به شانه‏ام زد و گفت: ساعتي هم کنار پنجره‏ي فولاد برويم. ايستادم و با هم حرکت کرديم. 
در پشت اين پنجره، موسيقي شور و نياز انسان‏هاي عاشق و حاجت‏مند، آرام در فضا مي‏پيچيد و اشک‏هايشان چونان باراني بر زمين قلبشان فرو مي‏باريد. افسانه گفت: مي‏بيني چه صحنه‏ي نيايش زيبايي است، گويي که اين پنجره، روزنه‏اي است که از زمين به سوي آسمان باز شده و خيل عاشقان، از آن، نور خدا را مي‏بينند و نه با اين طناب‏ها و نخ‏ها که با تار و پود قلبشان با شبکه‏هاي اين پنجره پيوند خورده‏اند و هر کس به اندازه‏ي معرفتش از زمين جدا شده و به آسمان، پيوند مي‏خورد. 
من گفتم: تو فکر مي‏کني که چند نفر از اين‏ها شفا بگيرند و يا به حاجت خود برسند. او گفت: همين پيوندخوردن، همين راز و نياز و همين عشق‏بازي و هم‏کلامي با خدا، رسيدن به حاجت است. 
اين را گفت و آرام به کنار پنجره‏ي فولاد رفت و در گوشه‏اي نشست، از دور او را مي‏ديدم و صداي زمزمه‏اش را مي‏شنيدم. من هم گوشه‏اي ايستادم و حرف‏هاي دلم را زدم. هر کس خودش بود و خدايش، خودش بود و نيازهايش، خودش بود و تخليه‏ي دروني و سبک‏بار شدنش. من در آن‏جا زيبايي «عشق بي‏رنگ» را ديدم؛ بي‏رنگ ريا، تظاهر، چاپلوسي، امتيازخواهي، رياست‏طلبي و.... 
 
[ صفحه 22]
 
من مي‏ديدم که مجمع عاشقان در اين مکان مقدس از يک «ارباب» آري فقط يک ارباب - خدا - کمک مي‏خواهند و ولي و حجتش را شاهد گرفته‏اند. 
حدود نيم ساعتي گذشت. نگران افسانه شدم، به پنجره‏ي فولاد نزديک شدم و ميان جمعيت به دنبالش بودم. او را ديدم که سر بر پنجره گذاشته بود. نزديک‏تر رفتم، چشم‏هايش بسته بود. رد اشک بر گونه‏اش پيدا بود. مي‏خواستم صدايش بزنم. به چهره‏ي معصومانه‏اش نگاه کردم. نمي‏دانستم بايد چه کنم. لحظه‏اي مکث کردم. نه، تکان نمي‏خورد! نگران شدم. قبل از آن‏که صدايش بزنم، ناگهان چشم‏هايش را باز کرد. به سرعت بلند شد و شوق‏زده گفت: مسعود... مسعود.... 
شوق و اضطراب در نگاهش موج مي‏زد، با همين حالت گفت: «علي رضا» کجا است؟ نمي‏دانستم چه بگويم. منتظر شدم ادامه‏ي حرفش را بشنوم، اما او به من زل زده بود. پرسيدم: علي‏رضا؟ علي‏رضا کيه؟ 
به پنجره اشاره کرد: همين الآن آقا دست او را در دستم گذاشت. تعجب کرده بودم، گفتم: حتما خواب ديدي! 
اشک در چشمانش جمع شد. بغضش ترکيد و گفت: نه... من گرماي دستش را حس کردم. مي‏داني چه شکلي بود؟ 
مات مانده بودم، نه مي‏توانستم گريه کنم و نه قدرت کنترل خود را داشتم، گفت: بچه‏مان سفيد بود و تپول، با موهاي بور. 
 
[ صفحه 23]
 
بغضم ترکيد و اشک از چشمانم جاري شد. دست‏هايم را بالا بردم. انگار مي‏خواستم آسمان را در آغوش بگيرم. با همين رؤيا دل‏خوش بودم و شوقي وصف‏ناپذير وجودم را فراگرفته بود. 
راهي مسافرخانه شديم. آهسته در پياده‏رو راه مي‏رفتيم. 
حرفي نداشتم که بگويم. افسانه هر آن‏چه ديده بود، گفت و من سراپا گوش بودم. پشت پنجره‏ي اتاق مسافرخانه ايستاد و گنبد و بارگاه را مي‏نگريست و آرام و بي‏صدا اشک مي‏ريخت. پرسيدم: خوش‏حالي؟ او گريه مي‏کرد، اما غم در چهره‏اش پيدا نبود. سري چرخاند و گفت: به گريه‏ام نگاه نکن، اشک شوق است. 
لب پنجره نشستم. نسيم خنکي مي‏وزيد. سر به چارچوب پنجره گذاشتم و گفتم: يک بار ديگر تعريف مي‏کني؟ از اولش بگو، چه ديدي؟ 
لبخندش از مهر و شوق، سرشار بود و هر آن‏چه را که ديده بود گفت. من به او خيره شدم، او را نمي‏ديدم و صدايش را مي‏شنيدم. 
صدايش از آسمان به گوشم مي‏رسيد، چرا که آن‏چه ديده بود، اتفاقي آسماني بود؛ حادثه‏اي به رنگ آسمان. 
شب شد. او از کنار پرده‏ي اتاق، چشم به ماه دوخته بود. ساعت‏ها بود که کنار پنجره نشسته بود، گفتم: بلند شو، بلند شو، يک چيزي بخور، اين‏جور که پيش مي‏روي مريض خواهي شد. گفت: سيرم، احساس مي‏کنم به هيچ چيز احتياج ندارم. 
جانمازم را جمع کردم و به سمتش رفتم، گفتم: ياد آن شب به 
 
[ صفحه 24]
 
خير که من به آسمان خيره شده بودم؛ همان شبي که گلبرگ‏هاي شقايق، عطر «اميد» را در اتاقمان پراکند. يادت هست؟ 
مسافران سوار شدند و درهاي قطار بسته شد. با هم از کوپه‏ي قطار، گنبد و بارگاه را مي‏ديديم و با حضرت وداع مي‏گفتيم: من در چهره‏ي افسانه، شکرگزاري را مي‏ديدم و آرامشي که به رنگ آبي بود. 
دفتر خاطراتم را برداشتم و هرگاه دچار حسي تازه‏تر مي‏شدم سعي مي‏کردم که آن را بنويسم تا براي هميشه باقي بماند. 
او با خنده گفت: اين‏بار مي‏خواهي چه بنويسي؟ 
از او خودکار خواستم و گفتم: واقعا لطف و مهرباني خدا را چگونه بايد نوشت؟... 
«علي‏رضا» جقجقه‏اش را تکان داد. ذوق کوکانه‏اش مرا به شوق آورد. به سمتش رفتم و به چشم‏هاي معصومش خيره شدم و با آن‏ها تا دور دست‏هاي خاطره‏ي دو سال پيش رفتم... 
 
[ صفحه 25]

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

صفحات و مطالب گذشته
آیا می شود كه در زمان آمدنت، نوكری یارانت را بكنم. ( محب انصار المهدی )
روی پیغامگیر امام زمان ...
جمعه ها که می شود...
شعري در وصف يوسف فاطمه (س)
درد و دل با امام زمان(عج):
آمار و اطلاعات
بازديدها:
کل بازديد : 288637
تعداد کل پست ها : 858
تعداد کل نظرات : 82
تاريخ آخرين بروز رساني : شنبه 4 اردیبهشت 1389 
تاريخ ايجاد بلاگ : چهارشنبه 1 مهر 1388 

مشخصات مدير وبلاگ :
مدير وبلاگ : محمد رضا زينلي

ت.ت : ارديبهشت 1373
 وبلاگ هاي ديگر من: 
آخرين منجي
پيروان راه حسين
سي سال انقلاب پايدار

سوابق مدير :
كسب رتبه ي اول در دومين جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه دوم در اولين دوره جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه سوم در سومين دوره جشنواره وبلاگ نويسي و وب سايت انتظار


يكي از برندگان اصلي سايت 1430(جشنوراه وبلاگ نويسي اربعين حسيني)
يكي از برندگان جشنواه وبلاگ نويسي گوهر تابناك)

كسب رتبه سوم در جشنوراه پيوند آسماني)

يكي از برندگان جشنوراه وبلاگ نويسي راسخون)
فعالترين كاربر سايت تبيان در سال 87


مدير انجمن دانش آموزي سايت تبيان با شناسه كابري moffline


مدير انجمن هنرهاي رزمي سايت راسخون با شناسه كاربري bluestar


آرشيو مطالب
فروردین 1389
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
دی 1388
بهمن 1388
اسفند 1388

جستجو گر
براي جستجو در تمام مطالب سايت واژه‌ كليدي‌ مورد نظرتان را وارد کنيد :


زمان


ساير امکانات

New Page 2

 

New Page 2

 


 
 

صفحه اصلي |  پست الکترونيک |  اضافه به علاقه مندي ها |  راسخون



Designed By : rasekhoon & Translated By : 14masom