 |
حديث غربت |
|
پاييز از راه رسيده بود و برگها به نوبت از شاخساران جدا ميشدند و زمين را مي پوشاندند؛ مثل فرشي زيبا، زير پاي عابران. شکستن چيني تنهايي برگها چه صدايي داشت و چه غمبار در فضا ميپيچيد! رهگذران که ميگذشتند و دور ميشدند، اين صدا را نميشنيدند، چون لحظهاي نميايستادند تا مونسي در خلوت پاييز باشند. شايد تا آخرين فصل پاييز زندگيشان هم به غمهاي هزاررنگ و پيدا کردن خودشان در دنيايي که کوچک است و کوچههايش پر از خاطره، پي نميبردند. گاهگاهي که نسيم ميوزيد و برگها را به ياد روز سبزي ميانداخت که جوان بودند و پابرجا، من آرام ميگرفتم و چشمهايم را ميبستم. ميخواستم به فردا بروم، روزي که از کودکي و نوجواني فاصله ميگرفتم و از آن دورانها دور ميشدم؛ به روزگاري بروم که کولهبارم از تجربه پر ميشود و دفترم از خاطرات سرشار ميگردد. اما چنين امري ممکن نبود. بايد هزاران بار طلوع و [ صفحه 26] غروب خورشيد را ميديدم و از فرازهاي پرشمار و نشيبهاي بيشمار زندگي ميگذشتم تا به فردا برسم. روزگاري که از رنجها دور ميشدم و چرخ گردون با مدارا ميچرخيد. دوران کودکي و نوجوانيام را که به ياد ميآورم پر از حادثههاي تلخ است. هر يک از اتفاقها مرا آزار ميدهد و در دلم دردي ميپيچد که تحمل به ياد آوردن خاطرهها را برايم دشوار ميسازد. روزهاي زندگي من روشن است اما ابري، خورشيد هست اما پنهان. آن روزها که عروسکم را دوست داشتم و با او ميخوابيدم و بلند ميشدم و با او به کوچه ميرفتم و بازي ميکردم، سر سفره مينشستم و غذا ميخوردم؛ صدايي ميپيچيد که از مهرباني نشاني نداشت. يکبار نديدم که پدر و مادرم با هم بنشينند و مهربان به چشمهاي يکديگر خيره شوند و نرم و آهسته از ناگفتههايشان بگويند. روزها که گذشت و با عروسکم کمتر حرف ميزدم باز هم صدايي را در خانه نشنيدم که از مهرباني سرشار باشد. آري، هرگز اين صدا را نشنيدم تا روزي که سرانجام پدر و مادرم پشت به يکديگر ايستادند و جدايي اتفاق افتاد.... از آن روز به بعد، تنها صدايي که به گوشم نميرسيد بگو - مگوهاي پدر و مادرم بود. اما باز هم در حسرت صدايي بودم که زندگي را برايم به تصوير بکشد؛ زندگي را با تمام زيباييهايش که به رنگ آبي بود و از آرامش سرشار. من آن روزها کوچک بودم. نه آنقدر که با عروسکم زندگي کنم و دردلهايم را به او بگويم. [ صفحه 27] روزي که همه از جدايي آنها باخبر شدند به خانهمان آمدند و من دور از چشمشان بودم. خواهر بزرگم در «سمنان» زندگي ميکرد؛ او هم آمده بود. من، پشت در پنهان شده و گوش به در چسبانده بودم. ميخواستم آنچه را نميدانم از زبان ديگران بشنوم. خواهرم ميگفت: - پرستو راحت شد، ديگر جار و جنجال پدر و مادر را نميبيند. - خالهام ميگفت: فکر ميکني، تازه اول بدبختيهاست. عروسکم را از لاي در ديدم که گوشهاي افتاده بود. هميشه عروسکم توي بغلم بود و او را آهسته تکان ميدادم تا بخوابد. نميدانم از کي عروسکم را تنها گذاشتم و خودم تنها شدم. عاقبت من ماندم و مادرم. مادر مرا تنها نگذاشت.... گاهي از ذهنم ميپريد و ميگفتم: کاش بابا بود و دعوا نبود. اما مادر با شنيدن نام بابا راحت ميشد، ناراحتي در نگاهش پيدا بود. احساس ميکردم با آوردن اسم پدر از مهربانياش نسبت به من کمتر ميشود و نميخواستم مرا کم دوست داشته باشد، تنها او مانده بود که ميتوانستم صدايش بزنم. کس ديگري نبود، خواهرانم رفته بودند و برادرم سرباز بود. مادربزرگي هم داشتم که معمولا لب باغچه مينشست و خانه را با عطر محبتش، سرشار ميکرد. عروسکم هم بود، اما با من نبود. شايد هم من با عروسکم نبودم. ديگر عروسک ديروزم نبود. نه جاي کسي را ميتوانست پر کند و [ صفحه 28] نه دردلهاي مرا ميتوانست بفهمد. وقتي که بچه بودم هر چه به او ميگفتم ميشنيد. وقتي که من آرام ميشدم و غصههايم را ميديدم که آب ميشوند، ميفهميدم حرفهايم را ميشنود ديگر دردلهايم را به کس ديگري نميگفتم. روزي مادربزرگ، بيمار شد، او را به بيمارستان بردند. به مادرم ميگفتم: مادربزرگ را کجا ميبرند؟ مامان ميگفت: ميخواهم براي عروسکت لباس توري بدوزم، مادربزرگ هم زود برميگردد. ميگفتم: مامان، ديشب خواب ديدم، مادربزرگ.... مادر، دستي به سرم کشيد و مرا بوسيد و گفت: ميخواهم برايت قصه بگويم. مرا ميخواباند و سرم را روي پايش ميگذاشت: يکي بود، يکي نبود.... من فکر ميکردم مامان دوباره ميخواهد قصهي برادرم را بگويد. بغض گلويم را ميگرفت و راه نفسم را ميبست. برادرم را با لباس سربازي به تصويرم ميکشيدم که تفنگ بر دوش انداخته و کلاه بر سر گذاشته و نگهبان است و دوست دارد به خانه بيايد و از خستگي بخوابد. کمي که گوش ميدادم، حس ميکردم دارم خفه ميشوم. دارم دست و پا ميزنم. به همين خاطر ميان حرفش ميپريدم و ميگفتم: مامان، برايم قصه بگو. [ صفحه 29] خانه شلوغ شده بود، بيشتر همسايهها بودند. من متوجه شدم که مادربزرگ طوري شده است. مامان را بوسيدم و از او پرسيدم: چي شده؟ يکي از همسايهها مرا جدا کرد و گفت: عزيزم! مادر جونت، پيش خدا رفته. مامان به شدت ميگريست، چون تنها پشت و پناه خود را از دست داده بود. همه اميدش به مادرجونم بود. روح من با مامانم يکي شده بود. من صداي قلبش را ميشنيدم که در اتاق پيچيده بود. مامان ميفهميد، اما به روي خودش نميآورد. فهميدنش کار سختي نبود. مامان، دست روي قلبم ميگذاشت و مکث ميکرد و آهسته اشک ميريخت. روزها ميگذشت و من و مامانم تنها بوديم. حسابي دلگير بودم. آفتاب جنوب، گرم و سوزان بود و گيسوي طلايياش بلند و زيبا. به سمت «کارون» به راه افتادم و آهسته ميرفتم. ميخواستم دلخوشيهايم را بشمارم. به زمين خيره شده بودم و چقدر خاکستري بود. با آن که بارها ميشمردم، اما دلخوشيهايم زياد نبود. احساس ميکردم جز من و غم که در سينهام خانه کرده، در کوچه - پس کوچههاي شهر، کسي نيست. سايهي غمي که از پيام ميآمد قد بلند بود و ترسناک، اما آزارش به من نميرسيد. شايد به خاطر آن دلخوشيها بود. پرسشهاي بسياري در ذهنم متولد [ صفحه 30] شده بود و من جوابي براي آنهانداشتم. رو به «کارون» ايستادم و به وسعت آبياش خيره شدم. انگار جوابم را از او ميخواستم. زبان کارون را ميفهميدم. هر کدام از موجهاکه آرام به سويم ميآمد، کلمهاي بود که پيامي برايم داشت و هر پيام، پاسخي بود که پرسشام را از قالب معما در ميآورد. رفتن مادرجون، غصهاي بود که مرا رها نميکرد. من مانده بودم و مامانم. زمان را حس نميکردم و از سرخي خورشيد که کارون را رنگين کرده بود نميتوانستم لذت ببرم و به فرداهاي روشن فکر کنم؛ به روزي که خانوادهي پرپر شدهمان دور هم جمع ميشوند و نگاهشان از مهرباني پر است و ميان آنها دعوايي نيست. تا غروب در کنارههاي کارون ميايستادم و گاه روي تختهسنگي مينشستم و با نگاه به دوردستها، در پي آرامش بودم. در يکي از همين روزهاي خاکستري، شهر به خاکستر نشست و آتش جنگي که دشمن برافروخته بود در گرداگرد شهرمان شعله کشيد و بمبها و تيرهايش خانهها و کاشانهها را ويران ميکرد. من فقط ميشنيدم که مردم ميگفتند: عراقيها دارند شهر را اشغال ميکنند. به دنبال راه گريزي بودند تا از بلاي جنگ در امان بمانند. غباري بر خرمشهر نشسته بود که غمهاي هزاررنگ را از يادها برده بود. فکر مردم اين بود که به جايي امن بروند. اندوه روزانهي آنان [ صفحه 31] و حسرتهاي گذشتهشان بيمعنا گشته بود و دروازهي شهر از آدمهايي پر بود که کاشانهشان را با تمام خاطرههايش رها ميکردند و ميرفتند. به مامان گفتم: من که توي اين ساک چيزي نميتوانم بگذارم. به دل خوشيهايم فکر کردم. کتابهايي که دوستشان داشتم و دفتر خاطراتي که يکبرگ سفيد هم نداشت. عروسک دوران کودکيام که ناگفتههاي ديروزم را در چشمهاي بستهاش ميخواندم و هديههاي دوستانم که هر کدام مرا ياد کسي ميانداخت؛ و ياد روزي که هديه را گرفتهام و خاطرهاي که در آن روز متولد شده بود. مامان گفت: چيزهاي مهم را بردار. من به دور و برم نگاه کردم. هر آنچه داشتم، برايم ارزش داشت. پشتوانهي دارايي من، يادهاي زيبا بود و حسي که هميشه تازه بود. سرانجام هر آنچه در ساک جا ميشد برداشتم و با حسرت به باقي داراييام خيره شدم و صداي مامان را شنيدم که در شهر پيچيد: بايد برويم اينجا ديگر جاي ماندن نيست. توي ماشين سرم را بر شانهي مامان گذاشتم، چشمهايم را بستم تا همه چيز را از ياد ببرم. اما هر آنچه اتفاق افتاده بود يا ميخواست اتفاق بيفتد، ديدم. نتوانستم تحمل کنم. چشمهايم را به روي روشني دنيا باز کردم تا در لحظههايي که جاري است زندگي کنم.لحظههايي که از آينده جاري مي شوند و به گذشته ميپيوندند. تنها شنا کردن در حوضچهي «اکنون» و غنيمت شمردن لحظهها مرا [ صفحه 32] آرام ميکرد. به ياد آوردن گذشته، که پر از حادثه بود، و فکر کردن به آينده که برايم روشن نبود، هر دو رنجآور بودند. چارهاي جز اين نداشتم که در لحظههاي گريزپا، زندگي کنم. پس از يکي - دو روز به روستاي «سنگاچين» رسيديم که با «بندر انزلي» فاصلهاي نداشت و در کنار ساحل دريا بود. در آنجا اردوگاه کارگران وزارت کار را براي جنگزدگان درنظر گرفته بودند. خيلي خسته بودم، از ماشين که پياده شدم به سختي راه مي رفتم. براي اولينبار بود که به شمال ميرفتم و همهچيز برايم تازگي داشت. مامان، ساکها را به دست گرفت. هر چه اصرار کردم نگذاشت کمکش کنم. به زحمت ساکها را با خودش ميآورد.هر از گاه ميايستاد و نفسي تازه ميکرد. تمام مسافران احساس غربت ميکردند. تا چند روزي از اردوگاه بيرون نميآمدم. مامان هم بيشتر نماز و قرآن ميخواند. گاهي هم رو به پنجره ميايستاد و به آسمان آبي و درختان پربار خيره ميشد. هرگاه فرصت پيدا ميکردم براي بعضي اقوام نامه مينوشتم و از شمال و مامان و خودم ميگفتم. اما خيلي کم نامههايم را جواب ميدادند. هر وقت که نامه مينوشتم از مامان ميپرسيدم: يعني نامههايم به دستشان ميرسد؟ او نگاهم ميکرد و من منتظر ميشدم تا جوابم را از زبانش بشنوم. مامان نگاهم ميکرد، اما مرا نميديد و من دستش را ميگرفتم و تکان ميدادم: مامان.... مامان.... [ صفحه 33] مامان انگار از خواب بپرد، به من خيره ميشد: چيه؟... باز ميپرسيدم: اين نامهها به دست بابا و خاله و دايي ميرسد؟ هيچوقت از زبان او نشنيدم بگويد: حتما ميرسد، يا اينکه بگويد: نميدانم، شايد در راه گم شود. هميشه ميگفت، ان شاء الله به دستشان ميرسد. هر وقت نمرهي بيست ميگرفتم براي پدرم نامه مينوشتم و الآن ميدانم چند تا نامه برايشان نوشتهام. نمرههايم را که بشمارم پيميبرم. هر وقت که دلتنگ ميشدم براي خواهران و برادرم نامه مينوشتم. مامان هم کمکم ميکرد. گاهي وقتها که من حرف کم ميآوردم و نميدانستم چه بايد بنويسم، او ميگفت و من مينوشتم. هر جا که بودم پي فرصت ميگشتم تا درس بخوانم. دوست داشتم شاگرد اول شوم. هر سال با معدل بالا قبول ميشدم. هيچوقت روزي را فراموش نميکنم که دوستانم، شاگرد ممتاز شدند و توي حياط مدرسه، جلوي همهي بچهها هديههاي پدر و مادرشان را گرفتند. من که شاگرد اول بودم، فقط تماشا ميکردم. کسي نبود به من جايزه بدهد. مامان که فهميد سعي کرد هر جور شده تلافي کند، اما توان نداشت. روز به روز که بزرگتر ميشدم، احساس ميکردم ناگفتههايم بيشتر شده است. دنيايي از کلمه در درون من فوران ميکرد و به دنبال راه گريزي ميگشت. تنها جايگاه امني که پيدا کردم [ صفحه 34] دريا بود که وسعتش به رنگ آبي بود و پايانش آغاز آسمان، و اين مرا راضي ميکرد. هميشه بر لب دريا ميرفتم، اگر دريا آرام بود درددلهايم را به زبان ميآوردم و خودم را از سنگيني غمها رها ميکردم و اگر ناآرام و طوفاني، در گوشهاي ميايستادم و به خشم او خيره ميشدم. گاهي هم از خشم دريا ميترسيدم، اما آرامش پس طوفان را دوست داشتم. تا غروب صبر ميکردم تا آن لحظه را ببينم. دبيرستان را به پايان رساندم و موفق شدم ديپلم بگيرم. با يک دنيا اميد تصميم گرفتم در کنکور شرکت کنم. شب و روز درس مي خواندم و به آيندهام فکر ميکردم. مامان هم با شوق مرا تشويق ميکرد و سعي داشت خانه را برايم مکان مناسبي قرار دهد تا خودم را براي روز امتحان آماده کنم. از او پرسيدم: اگر در کنکور قبول شوم، شما چه کار ميکني؟ لحظهاي به چشمهايم خيره ميماند و ميگفت: ان شاء الله. من باز ميپرسيدم: اگر خدا خواست و قبول شدم، شما... ميان حرفم ميپريد: دعايت ميکنم. اگر صدبار هم سؤالم را تغيير ميدادم باز جواب دلش را نميگفت. ميدانستم ناراحت است و دلهرهاي در وجودش شکل گرفته و تا روز کنکور اين ترس، بزرگتر هم ميشود. [ صفحه 35] غصه و دلهرهي تنهايي و دوري من. عجيبترين لحظههايم زماني بود که ناخواسته دچار اضطراب ميشدم. همان وقتهايي که فردا را سرد و تاريک ميديدم و خودم را تنهاي تنها. بيپناهي و بي کسي غصهي کوچکي نبود. مامان که خوابش ميبرد، کتابم را ميبستم و کنار پنجره ميرفتم. آسمان را نگاه ميکردم و به ستارهاي خيره ميشدم. هر شب به پرنورترين ستاره ميگفتم: پرستو، درس خواندي و ديپلم گرفتي و حالا هم ميخواهي در کنکور شرکت کني، به اين اميد که به دانشگاه بروي. آخر مگر به تو راه ميدهند، تو نه کلاسهاي خصوصي ديدهاي و نه... همچنين فکر آينده و ازدواجم را ميکردم و با خودم ميگفتم: اگر روزي کسي از راه رسيد و از من خواستگاري کرد چه کار کنم؟ بگويم کس و کارم کجايند؟ شهرم کجاست و...؟ شبي که مهتاب در آسمان خودنمايي ميکرد و ستارگان به چهرهي مهربانش حسادت ميکردند و نسيمي که ميگذشت، از بهار ميگفت و زندگي را زيبا معنا ميکرد با همين فکر و خيالها خوابيدم. در خواب، خانه را پرنور ديدم. از ميان اين نور، خانمي مهربان و متين، مقابلم ايستاد، نگاهم کرد، چشمانش برايم يک دنيا بود. خيره به نگاههاي مهربانش شدم تا سالها در يادم بماند. زبانم بند آمده بود نميدانستم چه بگويم و اگر ميدانستم، نميتوانستم حرف بزنم. سرش را برگرداند و به سمتي اشاره کرد. نميخواستم از او دل بکنم. عاقبت او رفت و من به قدمهاي [ صفحه 36] آهستهاي که بر ميداشت، زل زدم. از خواب پريدم. سر جايم نشستم، قلبم به شدت ميتپيد. به اطرافم نگاه کردم. مامان را ديدم که آرام خوابيده بود. سعي کردم آنچه در خواب ديدم به ياد بياورم. صداي مؤذن در حياط خانه پيچيد. مامان جابهجا شد، پلکهايش که کنار رفت مرا ديد. سلام گفتم، جوابم را داد. بيآنکه بپرسد چه شده، گفتم: خواب عجيبي ديدم. لبخندي زد، چشمهايش بود که لبخند زد، پتو را کنار زد و گفت: خير است. به سمت حياط رفت. در ميان راه سرسش را برگرداند و گفت: نمازت را که خواندي برايم تعريف کن. نماز را با مرور دائمي آن خواب نوراني خواندم، بيآنکه بخواهم در خاطرم مرور ميشد. مامان که نمازش تمام شد، سماور را روشن کرد و مرا ديد که جانمازم را جمع ميکردم. گفت: خوابت را بگو. به خوابم فکر کردم. دوست داشتم تعبيرش را بدانم به مامان که خيره شدم، نگاهش زبانم را باز کرد. هميشه نگاهش مهربان بود. جانماز را لب تاقچه گذاشتم و کنارش نشستم. هر آنچه ديده بودم تعريف کردم. با عجله به سر خيابان رفتم. هيچجا را نميديدم. يکبار نزديک بود توي جوي آب بيفتم. تمام آرزويم اين بود که اسممم را [ صفحه 37] در روزنامه ببينم. قبول شدن در کنکور، يعني يافتن يک زندگي نو. اطراف باجه روزنامهفروشي، پر از جواناني بود که منتظر رسيدن روزنامه بودند. نميدانم چه قيافهاي پيدا کرده بودم. بيشتر آنان با دلهره به هم نگاه ميکردند و از روي شانههاي يکديگر، سرک ميکشيدند تا مرد موتورسواري را ببينند که خورجينش پر از خبر بود؛ خبر خوشبختي. صدايي از همان نزديکيها بلند شد، همه دور موتورسوار را گرفتند. به زحمت توانست نتايج کنکور را به دست روزنامهفروش برساند. صداي شادي به گوش ميرسيد، اما همه از اضطراب ريشه ميگرفت. احساس کردم دست و پايم ميلرزد. نفسم بالا نميآمد. دخترها کمتر سروصدا ميکردند. اما از رنگ پريدهشان معلوم بود که چه حال ناخوشي دارند. آرام آرام صف به حرکت درآمد. روزنامه که به دستم رسيد صفحهها را به سرعت ورق زدم. حرف «ن» را که پيدا کردم، صداي تپش قلبم در گوشم پيچيد. اسمم را که ديدم در شادي غرق شدم. براي لحظهاي چشمهايم را بستم و دستم را جلوي دهانم گرفتم. ترسيدم از شادي، پيش همه داد بکشم. مامان که فهميد سر و رويم را بوسيد و من يکريز برايش حرف زدم. او هم سرش را تکان ميداد و زير لب، قربان صدقهام ميرفت. حرفهايم که تمام شد نفسي کشيد و بوي اسپندي که مامان در خانه ميگرداند به مشامم رسيد. تمام حسودان را لعنت ميگفت و آرزوي کوري چشمشان را بر زبان ميآورد. شاديام که [ صفحه 38] فرونشست و آرام گرفتم. مامان را روي سجاده ديدم. دلم گرفت. ياد تنهايياش افتادم. ياد روزهايي که ميان من و او فاصله ميافتاد. هر چند که او از اين جدايي حرفي به ميان نياورد، اما من ميفهميدم. نگاهش و سکوتش ناگفتههاي دلش را آشکار ميکرد. از مامان پرسيدم: چقدر خوشحالي که من قبول شدم؟ حرفي نزد، حتي نگاهم نکرد. تسبيح را دستش گرفت و دانهها را به نوبت جابهجا کرد، گفتم: پس خوشحال نيستيد؟ نفسي کشيد: خوشحالم، اما کاش پيش هم بوديم. انگار ياد خواب من افتاد که گفت: اما خدا خواسته، ميدانم. بعد دست به صورتش کشيد: راضيام به رضاي تو. سرش را به سمت آسمان چرخاند. من طاقت نياوردم. کنارش رفتم. دستم را دور گردنش انداختم و اشک را ديديم که در چشمش حلقه زده بود. روزها گذشت و مهرماه فرارسيد. وقتي به دانشگاه پا گذاشتم، گويي وارد دنياي تازهاي شده بودم. همهچيز برايم ديدني بود. حتي درختان سبزي که کنار هم ايستاده بودند و گلهاي هزار رنگي که در باغچهها آرام گرفته بودند. آهسته قدم برميداشتم و با دقت به اطرافم نگاه ميکردم. سعي داشتم هر آنچه را ميبينم به خاطر بسپارم. دانشجوياني که در رفت و آمد بودند، همه جوان بودند و [ صفحه 39] شاداب. خنده را ميتوانستم روي تمام لبها ببينم. اين شادي برايم دلنشين بود. اولين روزي که سر کلاس درس حاضر شدم، نتوانستم راحت بنشينم. احساس ميکردم که همکلاسيهايم به من خيره شدهاند و ميخواهند دربارهي من، با همديگر صحبت کنند. استاد که وارد کلاس شد، نفس راحتي کشيدم. همه به احترام استاد، بلند شديم و به خواست او سرجايمان نشستيم. خوشآمدگويي استاد را که شنيدم ياد معلم روزگار نوجوانيام افتادم. مردي با چشمان مهربان و روحي که وسعتش از دريا بيشتر بود. در آن روستا که ما زندگي ميکرديم تنها چند چيز برايم پور شور بود و اميدبخش: مادرم، معلمم و دريا؛ دريايي که به رؤياهايم اجازه ميداد، وقت و بيوقت شنا کنند و خوش باشند و مرا از بند غم رهايي بخشند. به خاطر مشکل مالي، نميتوانستم وسايل مورد نيازم را تهيه کنم. به مامان هم نميتوانستم بگويم. ميدانستم کاري از او برنميآيد، جز آن که غصه بخورد. کتابي ميخواستم که گران بود و در بساط دستفروشها هم پيدا نميشد. سردرگم روي صندلي، زير سايهي درختي نشستم. دانشجويان در رفت و آمد بودند و من بيتوجه به حضور آنان در فکر و خيالهاي خودم بودم. با شنيدن صدايي از خلوتگاهم بيرون آمدم، سري چرخاندم. يکي از همکلاسيهايم را ديدم. بلند شدم. گفت: سلام. جوابش را دادم. منتظر شدم تا حرفش را بزند. از من خواست تا [ صفحه 40] با او همراه شوم. مسيرمان يکي بود. با آنکه حوصله نداشتم، دوشادوش يکديگر به راه افتاديم. گفت: توي اين مدت نديدم با کسي دوست شوي. نگاهش نکردم و به حرفش فکر کردم. راست مي گفت. من با کسي دوست نبودم. شايد هم تقصير من نبود. اين همکلاسيهايم بودند که با من صميمي نبودند. منتظر ماندم تا او حرف بزند. - ميخواهي با هم دوست باشيم؟ در چشمهايش، مهرباني و صميميت را ميتوانستم ببينم. با ميل قبول کردم: حتما. من مطمئنم دوست خوبي براي هم خواهيم بود. دست توي کيفش برد و کتابي درآورد، همان کتابي بود که من براي خريدنش پول کافي نداشتم. پرسيد: اين کتاب را خريدي؟ با حسرت کتاب را دستم گرفتم و ورق زدم: چند؟ - پشت جلدش نوشته. به قيمت کتاب نگاهي کردم: چقدر گران است. او با تعجب گفت: داداشم ميگويد براي ترم آينده بايد کتابهايي بخريم که چند برابر اين است. با دلنگراني کتاب را به او دادم: راست ميگويي؟ نميدانم چه چيزي در نگاهم خواند که جوابم را نداد. تا سر کوچهشان، همراه او بودم. خانهشان را که نشانم داد، خداحافظي کرديم و از همه جدا شديم. در راه به حرفهايم [ صفحه 41] فکر کردم. ميخواستم ببينم کداميک از گفتههايم، حکايت از نيازمنديام داشت. وقتي متوجه شدم، بيشتر حرفهايم اين راز را آشکار کرده، ناراحت شدم. اما چارهاي نبود. به خودم قول دادم که در ديدارهاي بعدي طوري رفتار کنم که ناگفتههايم پنهان بماند. صبح زود راه افتادم. شب پيش هر چه فکر کردم، چارهاي پيدا نکردم، جز آنکه از يکي - دو نفر پول قرض کنم. اما نميدانم از چه راهي ميخواستم، پولشان را پس بدهم. صداي بوق ماشين، سرم را برگرداند. به خيابان نگاه کردم و ماشيني ديدم.شيشهي ماشين که پايين کشيده شد، همکلاسيام را ديدم. همان دختري که روز پيش با من همراه شده بود. - بيا سوار شو. جز راننده کسي در ماشين نبود. گفتم: خيلي ممنون پياده ميروم. اصرار کرد و ناچار سوار شدم. توي ماشين که نشستم، درد در پاهايم پيچيد. فهميدم چقدر پياده راه رفتم. پرسيد: هر روز صبح تا دانشگاه پياده ميروي؟ چيزي به ساعت هفت نمانده بود. گفتم: گاهي وقتها. لبخندي زد و دست توي کيفش برد. براي اينکه راحت باشد، [ صفحه 42] به بيرون نگاه کردم. خيابان خلوت بود و بيشتر عابران، دانشآموزان بودند. ياد «سنگاچين» برايم زنده شد. هميشه به مامان فکر ميکردم. گفت: چشمهايت را ببند. نگاهش کردم. دستش را توي کيف برد. به حرفش گوش کردم. توي تاريکي، ماشين در سراشيبي افتاد. سرعتش هم بيشتر شد و نسيمي که از پنجره به صورتم ميخورد، دلپذير بود. صدايش را شنيدم: همينجور که چشمهايت را بستي، دستت را باز کن. هر چه ميگفت، با اندکي معطلي انجام ميدادم. چيزي در دستم فرود آمد. بيآنکه بگويد، چشمهايم را باز کردم. سر خم کردم. او به من هديه داده بود. کادو را دو دستي گرفتم: براي چي.... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: براي اينکه نشان دهم، دوستت دارم. رو به راننده کرد: آقا همينجا نگه داريد؟ نگذاشت کرايه را حساب کنم. چون نزديک در دانشگاه بوديم، کادو را در کيفم گذاشتم. توي کلاس دست توي کيف بردم و آهسته کادو را باز کردم. تنها صداي استاد به گوش ميرسيد و سرها رو به يک سمت بود. چند بار حدس زدم، اما تا لحظهاي که نديده بودم، باورم نميشد. کتاب را که دستم گرفتم، زير چشمي دور و برم را ديدم و نگاهي به جلد کتاب انداختم. دستم را جلوي دهانم گرفتم. از خوشحالي آرام و قرار نداشتم. نميتوانستم روي صندلي بنشينم. کتابي که هديه گرفته بودم، همان کتاب گرانقيمتي بود که براي [ صفحه 43] خريدنش مشکل داشتم. دوست تازهي من در صندلي جلو نشسته بود. خم شدم: خيلي ممنون. استاد ديد. دوستم سرش را برگرداند: براي چي؟ - براي کتاب، خيلي لطف کردي. سکوت در کلاس پيچيد. من حواسم نبود. بعد صداي خندهي همکلاسيهايم بلند شد. در همان حالت به اطرافم نگاه کردم. همهي سرها به سمت ما برگشته بود. از خجالت سرم را پايين گرفتم و به صندلي تکيه دادم. يک سال از دوستي من و «فرزانه» گذشته بود. روزي گفت: داداشم از ازدواج بد نميگويد. اما بلوغ فکري را پيش شرط پيوند زناشويي ميداند و.... خندهام گرفت. سعي کردم چهرهي خندانم را پنهان کنم. آنقدر زرنگ بود که فهميد. بيآنکه پلک بزند به من خيره شد. پرسيدم: خب. بعدش.... بلد نبود اخم کند. سعي کرد قيافهاش را ناراحت نشان دهد: براي چي خنديدي؟ دوست نداشتم از من برنجد. به جز او دوستي نداشتم. دوستي که مرا دوست داشته باشد. راستش را گفتم تا مبادا فکر بد کند: آخه لفظ قلم حرف زدي. [ صفحه 44] قيافه جدي به خودم گرفتم و گفتم: نخواستم مسخرهات کنم. ياد يکي از استادها افتادم. نفسي کشيد و به صندلي تکيه داد: پس به حرف داداشم نخنديدي؟ تعجب کردم و با ناباوري گفتم: نه. چرا فکر بد ميکني؟ آن روز بود که فهميدم برادرش را دوست دارد. آنقدر او را ميخواهد که کمتر خواهري ديدم، برادرش را به آن اندازه دوست داشته باشد. هر از گاه از طرز تفکر او چيزهايي ميگفت. من که بيشتر از يکي دوبار او را نديده بودم نوع نگاه و برداشتهاي او را ميپسنديدم. روزي که «فرزانه» آلبوم خانوادگيشان را نشانم داد، من از پاشيدن کانون خانوادهام غصهدار شدم. اين رنج هميشه با من بود و آن وقتها که خوشبختي ديگران را ميديدم، بدجوري ذهنم را آشفته ميکرد و آشفتگي با دعا و دوام سعادت براي مردم خوشبخت همراه بود. همان روز بود که از من پرسيد: پرستو، نظرت دربارهي ازدواج چيه؟ قدري فکر کردم. اول که نگاهش کردم او هم به من خيره شد. بعد سرم را پايين انداختم و با انگشتهايم بازي کردم. فکر کردم، اما گنگ بودم. نميتوانستم جواب بدهم. آخر نظري در اين باره نداشتم. يادم ميآيد در آن حال، از خودم پرسيدم: مگر من هم ميتوانم ازدواج کنم؟ آن روز جوابش را ندادم. «فرزانه» فهميد بايد بيشتر فکر کنم. من به اين قصد با او خداحافظي کردم و از خانهشان رفتم، که پي پاسخگي بگردم. واقعا نميدانستم. براي لحظهاي به گذشتهام بازگشتم. دوران کودکي و نوجوانيام، پر از آشوب بود و سرشار از جدال پدر و مادر و دوري از وطن و سرانجام راه يافتن به دانشگاه و آمدن به «قم». از ميان اين دورانها بهترين دورهي زندگيام، دورهي دانشجويي بود. هراسي که به دلم راه پيدا کرد، رنگش خاکستري بود. خاکستري مايل به سياه. ميترسيدم با ازدواج کردن، اين دورهي خوش زندگيام فنا شود و من بمانم حسرتي سياه. «فرزانه» چند روزي در آن باره حرفي نزد و من هميشه به ياد آن پرسش بودم و اينکه چرا ناگهاني از من چنين چيزي پرسيد. يک روز که پياده راه ميرفتيم، سر حرف را باز کردم. گفتم:... اگر آدم جفتش را پيدا کند، ازدواج چيز خوبي است. «فرزانه» ايستاد و چشمهايش خنديد: مبارک است. با حيرت نگاهش کردم. صدايش در گوشم پيچيد: با مامان در ميان بگذار، اگر موافق بود قرار ما آخر همين هفته. ديدار اول و آخر. تلفني به مامان خبر دادم. هم خوشحال شد و هم اضطراب او را گرفت. خانوادهي «فرزانه» را ميشناخت و به آنها علاقه داشت، چون در طول اين يکسال من از خوبيهاي آنها زياد گفته بودم. از او خواستم زودتر بيايد تا از نزديک با هم حرف بزنيم و مشورت کنيم. - او پشت تلفن برايم دعا کرد، اما آخرين دعايش، که در حق [ صفحه 46] تمام بندگان خدا بود، دلم را لرزاند و توانستم از عمق نگرانياش خبردار شوم. دعا کرد: خدايا تنهايي براي تو خوب است، بندگانت را گرفتار تنهايي نکن. روز خواستگاري فرارسيد. ديس از شيريني و سبد از ميوه پر شد. خانه، منتظر مهمانها بود و مامان به همه جا سر ميکشيد: ريشههاي قالي را زير فرش ميبرد. پرده را منظم جمع ميکرد و دمپايي را جفت. گلدانها را ميچرخاند تا صورت زيبايشان رو به ديوار نباشد. پيشدستيها را ميشمرد و چاقو و چنگالها را به دقت نگاه ميکرد. در چهرهاش، شادي و اندوه پيدا بود و من تلاش او را از چند روز پيش از آن، براي برگزاري اين مهماني ديده بودم. ميخواست آبروداري کند و مرا سرافراز. چندبار خواستم بپرسم: اينهمه خرج مشکلي برايتان پيش نياورد، ولي نپرسيدم. ميدانستم دچار فقر هستيم. زنگ در خانه که به صدا درآمد، رنگ از رويم پريد. به امنترين جاي خانه پناه بردم. مامان چادر به سر کرد و به حياط رفت. از پشت پردهي آشپزخانه، خيره به در شدم، مامان رويش را گرفت و سر تا پايش را نگاه کرد. بعد به آسمان نگاهي انداخت و زير لب چيزي گفت. در را که باز کرد، دست و پاي من لرزيد و شادي زير پوستم دويد.... [ صفحه 47] روز خواستگاري برايم باشکوه بود و اميدبخش. با آنکه دلهره داشتم و خواه ناخواه، زندگي پدر و مادرم را به ياد ميآوردم، «بله» را گفتم و از خدا خواستم «بلا» را از من دور کند. آنشب بود که بار ديگر خوابم را به تصوير کشيدم: خانمي نوراني و مهربان، نگاهي به من انداخت و شهر «قم» را به من نشان داد و دو سيب نيز به دستم. اين خواب، خبر از يک زندگي تازه ميداد و....
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |