پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله - حديث غربت
 
  به وبلاگ پايگاه تخصصي اطلاع رساني چهارده معصوم سلام الله خوش آمديد!    
 
درباره وبلاگ


محمد رضا زينلي
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت تمامي بازديدكنندگان گرامي اين پايگاه به جهت بالا بردن بينش شما نسبت به چهاده معصوم سلام الله ايجاد شده است و اميدواريم كه بتوانيم مطالب خوبي به شما ارائه دهيم با تشكر خادم پايگاه:محمد رضا زينلي


منوي اصلي
لينکهاي سريع

لوگو ها


 


















ترجمه مطالب پايگاه

نظرسنجي

حديث غربت

پاييز از راه رسيده بود و برگ‏ها به نوبت از شاخ‏ساران جدا مي‏شدند و زمين را مي پوشاندند؛ مثل فرشي زيبا، زير پاي عابران. شکستن چيني تنهايي برگ‏ها چه صدايي داشت و چه غم‏بار در فضا مي‏پيچيد! رهگذران که مي‏گذشتند و دور مي‏شدند، اين صدا را نمي‏شنيدند، چون لحظه‏اي نمي‏ايستادند تا مونسي در خلوت پاييز باشند. شايد تا آخرين فصل پاييز زندگي‏شان هم به غم‏هاي هزاررنگ و پيدا کردن خودشان در دنيايي که کوچک است و کوچه‏هايش پر از خاطره، پي نمي‏بردند. 
گاه‏گاهي که نسيم مي‏وزيد و برگ‏ها را به ياد روز سبزي مي‏انداخت که جوان بودند و پابرجا، من آرام مي‏گرفتم و چشم‏هايم را مي‏بستم. مي‏خواستم به فردا بروم، روزي که از کودکي و نوجواني فاصله مي‏گرفتم و از آن دوران‏ها دور مي‏شدم؛ به روزگاري بروم که کوله‏بارم از تجربه پر مي‏شود و دفترم از خاطرات سرشار مي‏گردد. اما چنين امري ممکن نبود. بايد هزاران بار طلوع و 
 
[ صفحه 26]
 
غروب خورشيد را مي‏ديدم و از فرازهاي پرشمار و نشيب‏هاي بي‏شمار زندگي مي‏گذشتم تا به فردا برسم. روزگاري که از رنج‏ها دور مي‏شدم و چرخ گردون با مدارا مي‏چرخيد. 
دوران کودکي و نوجواني‏ام را که به ياد مي‏آورم پر از حادثه‏هاي تلخ است. هر يک از اتفاق‏ها مرا آزار مي‏دهد و در دلم دردي مي‏پيچد که تحمل به ياد آوردن خاطره‏ها را برايم دشوار مي‏سازد. روزهاي زندگي من روشن است اما ابري، خورشيد هست اما پنهان. 
آن روزها که عروسکم را دوست داشتم و با او مي‏خوابيدم و بلند مي‏شدم و با او به کوچه مي‏رفتم و بازي مي‏کردم، سر سفره مي‏نشستم و غذا مي‏خوردم؛ صدايي مي‏پيچيد که از مهرباني نشاني نداشت. يک‏بار نديدم که پدر و مادرم با هم بنشينند و مهربان به چشم‏هاي يک‏ديگر خيره شوند و نرم و آهسته از ناگفته‏هايشان بگويند. روزها که گذشت و با عروسکم کمتر حرف مي‏زدم باز هم صدايي را در خانه نشنيدم که از مهرباني سرشار باشد. آري، هرگز اين صدا را نشنيدم تا روزي که سرانجام پدر و مادرم پشت به يک‏ديگر ايستادند و جدايي اتفاق افتاد.... 
از آن روز به بعد، تنها صدايي که به گوشم نمي‏رسيد بگو - مگوهاي پدر و مادرم بود. اما باز هم در حسرت صدايي بودم که زندگي را برايم به تصوير بکشد؛ زندگي را با تمام زيبايي‏هايش که به رنگ آبي بود و از آرامش سرشار. من آن روزها کوچک بودم. نه آن‏قدر که با عروسکم زندگي کنم و دردل‏هايم را به او بگويم. 
 
[ صفحه 27]
 
روزي که همه از جدايي آن‏ها باخبر شدند به خانه‏مان آمدند و من دور از چشمشان بودم. خواهر بزرگم در «سمنان» زندگي مي‏کرد؛ او هم آمده بود. 
من، پشت در پنهان شده و گوش به در چسبانده بودم. مي‏خواستم آن‏چه را نمي‏دانم از زبان ديگران بشنوم. خواهرم مي‏گفت: 
- پرستو راحت شد، ديگر جار و جنجال پدر و مادر را نمي‏بيند. 
- خاله‏ام مي‏گفت: فکر مي‏کني، تازه اول بدبختي‏هاست. 
عروسکم را از لاي در ديدم که گوشه‏اي افتاده بود. هميشه عروسکم توي بغلم بود و او را آهسته تکان مي‏دادم تا بخوابد. نمي‏دانم از کي عروسکم را تنها گذاشتم و خودم تنها شدم. عاقبت من ماندم و مادرم. مادر مرا تنها نگذاشت.... 
گاهي از ذهنم مي‏پريد و مي‏گفتم: کاش بابا بود و دعوا نبود. اما مادر با شنيدن نام بابا راحت مي‏شد، ناراحتي در نگاهش پيدا بود. احساس مي‏کردم با آوردن اسم پدر از مهرباني‏اش نسبت به من کمتر مي‏شود و نمي‏خواستم مرا کم دوست داشته باشد، تنها او مانده بود که مي‏توانستم صدايش بزنم. کس ديگري نبود، خواهرانم رفته بودند و برادرم سرباز بود. مادربزرگي هم داشتم که معمولا لب باغچه مي‏نشست و خانه را با عطر محبتش، سرشار مي‏کرد. عروسکم هم بود، اما با من نبود. شايد هم من با عروسکم نبودم. ديگر عروسک ديروزم نبود. نه جاي کسي را مي‏توانست پر کند و 
 
[ صفحه 28]
 
نه دردل‏هاي مرا مي‏توانست بفهمد. وقتي که بچه بودم هر چه به او مي‏گفتم مي‏شنيد. وقتي که من آرام مي‏شدم و غصه‏هايم را مي‏ديدم که آب مي‏شوند، مي‏فهميدم حرف‏هايم را مي‏شنود ديگر دردل‏هايم را به کس ديگري نمي‏گفتم. 
روزي مادربزرگ، بيمار شد، او را به بيمارستان بردند. به مادرم مي‏گفتم: مادربزرگ را کجا مي‏برند؟ 
مامان مي‏گفت: مي‏خواهم براي عروسکت لباس توري بدوزم، مادربزرگ هم زود برمي‏گردد. مي‏گفتم: مامان، ديشب خواب ديدم، مادربزرگ.... 
مادر، دستي به سرم کشيد و مرا بوسيد و گفت: مي‏خواهم برايت قصه بگويم. مرا مي‏خواباند و سرم را روي پايش مي‏گذاشت: يکي بود، يکي نبود.... 
من فکر مي‏کردم مامان دوباره مي‏خواهد قصه‏ي برادرم را بگويد. بغض گلويم را مي‏گرفت و راه نفسم را مي‏بست. برادرم را با لباس سربازي به تصويرم مي‏کشيدم که تفنگ بر دوش انداخته و کلاه بر سر گذاشته و نگهبان است و دوست دارد به خانه بيايد و از خستگي بخوابد. کمي که گوش مي‏دادم، حس مي‏کردم دارم خفه مي‏شوم. 
دارم دست و پا مي‏زنم. به همين خاطر ميان حرفش مي‏پريدم و مي‏گفتم: مامان، برايم قصه بگو. 
 
[ صفحه 29]
 
خانه شلوغ شده بود، بيشتر همسايه‏ها بودند. من متوجه شدم که مادربزرگ طوري شده است. مامان را بوسيدم و از او پرسيدم: چي شده؟ يکي از همسايه‏ها مرا جدا کرد و گفت: عزيزم! مادر جونت، پيش خدا رفته. 
مامان به شدت مي‏گريست، چون تنها پشت و پناه خود را از دست داده بود. همه اميدش به مادرجونم بود. روح من با مامانم يکي شده بود. من صداي قلبش را مي‏شنيدم که در اتاق پيچيده بود. مامان مي‏فهميد، اما به روي خودش نمي‏آورد. فهميدنش کار سختي نبود. مامان، دست روي قلبم مي‏گذاشت و مکث مي‏کرد و آهسته اشک مي‏ريخت. 
روزها مي‏گذشت و من و مامانم تنها بوديم. حسابي دل‏گير بودم. 
آفتاب جنوب، گرم و سوزان بود و گيسوي طلايي‏اش بلند و زيبا. به سمت «کارون» به راه افتادم و آهسته مي‏رفتم. مي‏خواستم دل‏خوشي‏هايم را بشمارم. به زمين خيره شده بودم و چقدر خاکستري بود. با آن که بارها مي‏شمردم، اما دل‏خوشي‏هايم زياد نبود. احساس مي‏کردم جز من و غم که در سينه‏ام خانه کرده، در کوچه - پس کوچه‏هاي شهر، کسي نيست. سايه‏ي غمي که از پي‏ام مي‏آمد قد بلند بود و ترسناک، اما آزارش به من نمي‏رسيد. شايد به خاطر آن دل‏خوشي‏ها بود. پرسش‏هاي بسياري در ذهنم متولد 
 
[ صفحه 30]
 
شده بود و من جوابي براي آن‏هانداشتم. 
رو به «کارون» ايستادم و به وسعت آبي‏اش خيره شدم. انگار جوابم را از او مي‏خواستم. زبان کارون را مي‏فهميدم. هر کدام از موج‏هاکه آرام به سويم مي‏آمد، کلمه‏اي بود که پيامي برايم داشت و هر پيام، پاسخي بود که پرسش‏ام را از قالب معما در مي‏آورد. 
رفتن مادرجون، غصه‏اي بود که مرا رها نمي‏کرد. من مانده بودم و مامانم. زمان را حس نمي‏کردم و از سرخي خورشيد که کارون را رنگين کرده بود نمي‏توانستم لذت ببرم و به فرداهاي روشن فکر کنم؛ به روزي که خانواده‏ي پرپر شده‏مان دور هم جمع مي‏شوند و نگاه‏شان از مهرباني پر است و ميان آن‏ها دعوايي نيست. 
تا غروب در کناره‏هاي کارون مي‏ايستادم و گاه روي تخته‏سنگي مي‏نشستم و با نگاه به دوردست‏ها، در پي آرامش بودم. 
در يکي از همين روزهاي خاکستري، شهر به خاکستر نشست و آتش جنگي که دشمن برافروخته بود در گرداگرد شهرمان شعله کشيد و بمب‏ها و تيرهايش خانه‏ها و کاشانه‏ها را ويران مي‏کرد. من فقط مي‏شنيدم که مردم مي‏گفتند: عراقي‏ها دارند شهر را اشغال مي‏کنند. به دنبال راه گريزي بودند تا از بلاي جنگ در امان بمانند. غباري بر خرمشهر نشسته بود که غم‏هاي هزاررنگ را از يادها برده بود. فکر مردم اين بود که به جايي امن بروند. اندوه روزانه‏ي آنان 
 
[ صفحه 31]
 
و حسرت‏هاي گذشته‏شان بي‏معنا گشته بود و دروازه‏ي شهر از آدم‏هايي پر بود که کاشانه‏شان را با تمام خاطره‏هايش رها مي‏کردند و مي‏رفتند. 
به مامان گفتم: من که توي اين ساک چيزي نمي‏توانم بگذارم. به دل خوشي‏هايم فکر کردم. کتاب‏هايي که دوست‏شان داشتم و دفتر خاطراتي که يک‏برگ سفيد هم نداشت. عروسک دوران کودکي‏ام که ناگفته‏هاي ديروزم را در چشم‏هاي بسته‏اش مي‏خواندم و هديه‏هاي دوستانم که هر کدام مرا ياد کسي مي‏انداخت؛ و ياد روزي که هديه را گرفته‏ام و خاطره‏اي که در آن روز متولد شده بود. 
مامان گفت: چيزهاي مهم را بردار. 
من به دور و برم نگاه کردم. هر آن‏چه داشتم، برايم ارزش داشت. پشتوانه‏ي دارايي من، يادهاي زيبا بود و حسي که هميشه تازه بود. سرانجام هر آن‏چه در ساک جا مي‏شد برداشتم و با حسرت به باقي دارايي‏ام خيره شدم و صداي مامان را شنيدم که در شهر پيچيد: بايد برويم اين‏جا ديگر جاي ماندن نيست. 
توي ماشين سرم را بر شانه‏ي مامان گذاشتم، چشم‏هايم را بستم تا همه چيز را از ياد ببرم. اما هر آن‏چه اتفاق افتاده بود يا مي‏خواست اتفاق بيفتد، ديدم. نتوانستم تحمل کنم. چشم‏هايم را به روي روشني دنيا باز کردم تا در لحظه‏هايي که جاري است زندگي کنم.لحظه‏هايي که از آينده جاري مي شوند و به گذشته مي‏پيوندند. 
تنها شنا کردن در حوضچه‏ي «اکنون» و غنيمت شمردن لحظه‏ها مرا 
 
[ صفحه 32]
 
آرام مي‏کرد. به ياد آوردن گذشته، که پر از حادثه بود، و فکر کردن به آينده که برايم روشن نبود، هر دو رنج‏آور بودند. چاره‏اي جز اين نداشتم که در لحظه‏هاي گريزپا، زندگي کنم. 
پس از يکي - دو روز به روستاي «سنگاچين» رسيديم که با «بندر انزلي» فاصله‏اي نداشت و در کنار ساحل دريا بود. در آن‏جا اردوگاه کارگران وزارت کار را براي جنگ‏زدگان درنظر گرفته بودند. 
خيلي خسته بودم، از ماشين که پياده شدم به سختي راه مي رفتم. براي اولين‏بار بود که به شمال مي‏رفتم و همه‏چيز برايم تازگي داشت. مامان، ساک‏ها را به دست گرفت. هر چه اصرار کردم نگذاشت کمکش کنم. به زحمت ساک‏ها را با خودش مي‏آورد.هر از گاه مي‏ايستاد و نفسي تازه مي‏کرد. تمام مسافران احساس غربت مي‏کردند. 
تا چند روزي از اردوگاه بيرون نمي‏آمدم. مامان هم بيشتر نماز و قرآن مي‏خواند. گاهي هم رو به پنجره مي‏ايستاد و به آسمان آبي و درختان پربار خيره مي‏شد. هرگاه فرصت پيدا مي‏کردم براي بعضي اقوام نامه مي‏نوشتم و از شمال و مامان و خودم مي‏گفتم. اما خيلي کم نامه‏هايم را جواب مي‏دادند. 
هر وقت که نامه مي‏نوشتم از مامان مي‏پرسيدم: يعني نامه‏هايم به دستشان مي‏رسد؟ او نگاهم مي‏کرد و من منتظر مي‏شدم تا جوابم را از زبانش بشنوم. مامان نگاهم مي‏کرد، اما مرا نمي‏ديد و من دستش را مي‏گرفتم و تکان مي‏دادم: مامان.... مامان.... 
 
[ صفحه 33]
 
مامان انگار از خواب بپرد، به من خيره مي‏شد: چيه؟... 
باز مي‏پرسيدم: اين نامه‏ها به دست بابا و خاله و دايي مي‏رسد؟ هيچ‏وقت از زبان او نشنيدم بگويد: حتما مي‏رسد، يا اين‏که بگويد: نمي‏دانم، شايد در راه گم شود. 
هميشه مي‏گفت، ان شاء الله به دست‏شان مي‏رسد. هر وقت نمره‏ي بيست مي‏گرفتم براي پدرم نامه مي‏نوشتم و الآن مي‏دانم چند تا نامه برايشان نوشته‏ام. نمره‏هايم را که بشمارم پي‏مي‏برم. هر وقت که دل‏تنگ مي‏شدم براي خواهران و برادرم نامه مي‏نوشتم. مامان هم کمکم مي‏کرد. گاهي وقت‏ها که من حرف کم مي‏آوردم و نمي‏دانستم چه بايد بنويسم، او مي‏گفت و من مي‏نوشتم. 
هر جا که بودم پي فرصت مي‏گشتم تا درس بخوانم. دوست داشتم شاگرد اول شوم. هر سال با معدل بالا قبول مي‏شدم. هيچ‏وقت روزي را فراموش نمي‏کنم که دوستانم، شاگرد ممتاز شدند و توي حياط مدرسه، جلوي همه‏ي بچه‏ها هديه‏هاي پدر و مادرشان را گرفتند. من که شاگرد اول بودم، فقط تماشا مي‏کردم. 
کسي نبود به من جايزه بدهد. مامان که فهميد سعي کرد هر جور شده تلافي کند، اما توان نداشت. 
روز به روز که بزرگ‏تر مي‏شدم، احساس مي‏کردم ناگفته‏هايم بيشتر شده است. دنيايي از کلمه در درون من فوران مي‏کرد و به دنبال راه گريزي مي‏گشت. تنها جاي‏گاه امني که پيدا کردم 
 
[ صفحه 34]
 
دريا بود که وسعتش به رنگ آبي بود و پايانش آغاز آسمان، و اين مرا راضي مي‏کرد. هميشه بر لب دريا مي‏رفتم، اگر دريا آرام بود درددل‏هايم را به زبان مي‏آوردم و خودم را از سنگيني غم‏ها رها مي‏کردم و اگر ناآرام و طوفاني، در گوشه‏اي مي‏ايستادم و به خشم او خيره مي‏شدم. گاهي هم از خشم دريا مي‏ترسيدم، اما آرامش پس طوفان را دوست داشتم. تا غروب صبر مي‏کردم تا آن لحظه را ببينم. 
دبيرستان را به پايان رساندم و موفق شدم ديپلم بگيرم. با يک دنيا اميد تصميم گرفتم در کنکور شرکت کنم. شب و روز درس مي خواندم و به آينده‏ام فکر مي‏کردم. مامان هم با شوق مرا تشويق مي‏کرد و سعي داشت خانه را برايم مکان مناسبي قرار دهد تا خودم را براي روز امتحان آماده کنم. از او پرسيدم: اگر در کنکور قبول شوم، شما چه کار مي‏کني؟ لحظه‏اي به چشم‏هايم خيره مي‏ماند و مي‏گفت: ان شاء الله. 
من باز مي‏پرسيدم: اگر خدا خواست و قبول شدم، شما... 
ميان حرفم مي‏پريد: دعايت مي‏کنم. 
اگر صدبار هم سؤالم را تغيير مي‏دادم باز جواب دلش را نمي‏گفت. مي‏دانستم ناراحت است و دلهره‏اي در وجودش شکل گرفته و تا روز کنکور اين ترس، بزرگ‏تر هم مي‏شود. 
 
[ صفحه 35]
 
غصه و دلهره‏ي تنهايي و دوري من. عجيب‏ترين لحظه‏هايم زماني بود که ناخواسته دچار اضطراب مي‏شدم. همان وقت‏هايي که فردا را سرد و تاريک مي‏ديدم و خودم را تنهاي تنها. بي‏پناهي و بي کسي غصه‏ي کوچکي نبود. 
مامان که خوابش مي‏برد، کتابم را مي‏بستم و کنار پنجره مي‏رفتم. آسمان را نگاه مي‏کردم و به ستاره‏اي خيره مي‏شدم. هر شب به پرنورترين ستاره مي‏گفتم: پرستو، درس خواندي و ديپلم گرفتي و حالا هم مي‏خواهي در کنکور شرکت کني، به اين اميد که به دانشگاه بروي. آخر مگر به تو راه مي‏دهند، تو نه کلاس‏هاي خصوصي ديده‏اي و نه... هم‏چنين فکر آينده و ازدواجم را مي‏کردم و با خودم مي‏گفتم: اگر روزي کسي از راه رسيد و از من خواستگاري کرد چه کار کنم؟ بگويم کس و کارم کجايند؟ شهرم کجاست و...؟ 
شبي که مهتاب در آسمان خودنمايي مي‏کرد و ستارگان به چهره‏ي مهربانش حسادت مي‏کردند و نسيمي که مي‏گذشت، از بهار مي‏گفت و زندگي را زيبا معنا مي‏کرد با همين فکر و خيال‏ها خوابيدم. در خواب، خانه را پرنور ديدم. از ميان اين نور، خانمي مهربان و متين، مقابلم ايستاد، نگاهم کرد، چشمانش برايم يک دنيا بود. خيره به نگاه‏هاي مهربانش شدم تا سال‏ها در يادم بماند. زبانم بند آمده بود نمي‏دانستم چه بگويم و اگر مي‏دانستم، نمي‏توانستم حرف بزنم. سرش را برگرداند و به سمتي اشاره کرد. نمي‏خواستم از او دل بکنم. عاقبت او رفت و من به قدم‏هاي 
 
[ صفحه 36]
 
آهسته‏اي که بر مي‏داشت، زل زدم. 
از خواب پريدم. سر جايم نشستم، قلبم به شدت مي‏تپيد. به اطرافم نگاه کردم. مامان را ديدم که آرام خوابيده بود. سعي کردم آن‏چه در خواب ديدم به ياد بياورم. صداي مؤذن در حياط خانه پيچيد. مامان جابه‏جا شد، پلک‏هايش که کنار رفت مرا ديد. سلام گفتم، جوابم را داد. بي‏آن‏که بپرسد چه شده، گفتم: خواب عجيبي ديدم. لبخندي زد، چشم‏هايش بود که لبخند زد، پتو را کنار زد و گفت: خير است. 
به سمت حياط رفت. در ميان راه سرسش را برگرداند و گفت: نمازت را که خواندي برايم تعريف کن. 
نماز را با مرور دائمي آن خواب نوراني خواندم، بي‏آن‏که بخواهم در خاطرم مرور مي‏شد. مامان که نمازش تمام شد، سماور را روشن کرد و مرا ديد که جانمازم را جمع مي‏کردم. گفت: خوابت را بگو. 
به خوابم فکر کردم. دوست داشتم تعبيرش را بدانم به مامان که خيره شدم، نگاهش زبانم را باز کرد. هميشه نگاهش مهربان بود. جانماز را لب تاقچه گذاشتم و کنارش نشستم. هر آن‏چه ديده بودم تعريف کردم. 
با عجله به سر خيابان رفتم. هيچ‏جا را نمي‏ديدم. يک‏بار نزديک بود توي جوي آب بيفتم. تمام آرزويم اين بود که اسممم را
 
[ صفحه 37]
 
در روزنامه ببينم. قبول شدن در کنکور، يعني يافتن يک زندگي نو. 
اطراف باجه روزنامه‏فروشي، پر از جواناني بود که منتظر رسيدن روزنامه بودند. نمي‏دانم چه قيافه‏اي پيدا کرده بودم. بيش‏تر آنان با دلهره به هم نگاه مي‏کردند و از روي شانه‏هاي يک‏ديگر، سرک مي‏کشيدند تا مرد موتورسواري را ببينند که خورجينش پر از خبر بود؛ خبر خوش‏بختي. 
صدايي از همان نزديکي‏ها بلند شد، همه دور موتورسوار را گرفتند. به زحمت توانست نتايج کنکور را به دست روزنامه‏فروش برساند. صداي شادي به گوش مي‏رسيد، اما همه از اضطراب ريشه مي‏گرفت. احساس کردم دست و پايم مي‏لرزد. نفسم بالا نمي‏آمد. دخترها کم‏تر سروصدا مي‏کردند. اما از رنگ پريده‏شان معلوم بود که چه حال ناخوشي دارند. آرام آرام صف به حرکت درآمد. روزنامه که به دستم رسيد صفحه‏ها را به سرعت ورق زدم. حرف «ن» را که پيدا کردم، صداي تپش قلبم در گوشم پيچيد. اسمم را که ديدم در شادي غرق شدم. براي لحظه‏اي چشم‏هايم را بستم و دستم را جلوي دهانم گرفتم. ترسيدم از شادي، پيش همه داد بکشم. 
مامان که فهميد سر و رويم را بوسيد و من يک‏ريز برايش حرف زدم. او هم سرش را تکان مي‏داد و زير لب، قربان صدقه‏ام مي‏رفت. حرف‏هايم که تمام شد نفسي کشيد و بوي اسپندي که مامان در خانه مي‏گرداند به مشامم رسيد. تمام حسودان را لعنت مي‏گفت و آرزوي کوري چشمشان را بر زبان مي‏آورد. شادي‏ام که 
 
[ صفحه 38]
 
فرونشست و آرام گرفتم. مامان را روي سجاده ديدم. دلم گرفت. ياد تنهايي‏اش افتادم. ياد روزهايي که ميان من و او فاصله مي‏افتاد. هر چند که او از اين جدايي حرفي به ميان نياورد، اما من مي‏فهميدم. نگاهش و سکوتش ناگفته‏هاي دلش را آشکار مي‏کرد. 
از مامان پرسيدم: چقدر خوش‏حالي که من قبول شدم؟ 
حرفي نزد، حتي نگاهم نکرد. تسبيح را دستش گرفت و دانه‏ها را به نوبت جابه‏جا کرد، گفتم: پس خوش‏حال نيستيد؟ 
نفسي کشيد: خوش‏حالم، اما کاش پيش هم بوديم. انگار ياد خواب من افتاد که گفت: اما خدا خواسته، مي‏دانم. 
بعد دست به صورتش کشيد: راضي‏ام به رضاي تو. سرش را به سمت آسمان چرخاند. من طاقت نياوردم. کنارش رفتم. دستم را دور گردنش انداختم و اشک را ديديم که در چشمش حلقه زده بود. 
روزها گذشت و مهرماه فرارسيد. وقتي به دانش‏گاه پا گذاشتم، گويي وارد دنياي تازه‏اي شده بودم. همه‏چيز برايم ديدني بود. حتي درختان سبزي که کنار هم ايستاده بودند و گل‏هاي هزار رنگي که در باغچه‏ها آرام گرفته بودند. آهسته قدم برمي‏داشتم و با دقت به اطرافم نگاه مي‏کردم. سعي داشتم هر آن‏چه را مي‏بينم به خاطر بسپارم. دانش‏جوياني که در رفت و آمد بودند، همه جوان بودند و 
 
[ صفحه 39]
 
شاداب. خنده را مي‏توانستم روي تمام لب‏ها ببينم. اين شادي برايم دلنشين بود. اولين روزي که سر کلاس درس حاضر شدم، نتوانستم راحت بنشينم. احساس مي‏کردم که هم‏کلاسي‏هايم به من خيره شده‏اند و مي‏خواهند درباره‏ي من، با هم‏ديگر صحبت کنند. استاد که وارد کلاس شد، نفس راحتي کشيدم. همه به احترام استاد، بلند شديم و به خواست او سرجايمان نشستيم. خوش‏آمدگويي استاد را که شنيدم ياد معلم روزگار نوجواني‏ام افتادم. مردي با چشمان مهربان و روحي که وسعتش از دريا بيش‏تر بود. در آن روستا که ما زندگي مي‏کرديم تنها چند چيز برايم پور شور بود و اميدبخش: مادرم، معلمم و دريا؛ دريايي که به رؤياهايم اجازه مي‏داد، وقت و بي‏وقت شنا کنند و خوش باشند و مرا از بند غم رهايي بخشند. 
به خاطر مشکل مالي، نمي‏توانستم وسايل مورد نيازم را تهيه کنم. به مامان هم نمي‏توانستم بگويم. مي‏دانستم کاري از او برنمي‏آيد، جز آن که غصه بخورد. کتابي مي‏خواستم که گران بود و در بساط دست‏فروش‏ها هم پيدا نمي‏شد. سردرگم روي صندلي، زير سايه‏ي درختي نشستم. دانش‏جويان در رفت و آمد بودند و من بي‏توجه به حضور آنان در فکر و خيال‏هاي خودم بودم. 
با شنيدن صدايي از خلوت‏گاهم بيرون آمدم، سري چرخاندم. يکي از هم‏کلاسي‏هايم را ديدم. بلند شدم. گفت: سلام. 
جوابش را دادم. منتظر شدم تا حرفش را بزند. از من خواست تا 
 
[ صفحه 40]
 
با او همراه شوم. مسيرمان يکي بود. با آن‏که حوصله نداشتم، دوشادوش يک‏ديگر به راه افتاديم. گفت: توي اين مدت نديدم با کسي دوست شوي. 
نگاهش نکردم و به حرفش فکر کردم. راست مي گفت. من با کسي دوست نبودم. شايد هم تقصير من نبود. اين هم‏کلاسي‏هايم بودند که با من صميمي نبودند. منتظر ماندم تا او حرف بزند. 
- مي‏خواهي با هم دوست باشيم؟ 
در چشم‏هايش، مهرباني و صميميت را مي‏توانستم ببينم. با ميل قبول کردم: حتما. من مطمئنم دوست خوبي براي هم خواهيم بود. دست توي کيفش برد و کتابي درآورد، همان کتابي بود که من براي خريدنش پول کافي نداشتم. پرسيد: اين کتاب را خريدي؟ 
با حسرت کتاب را دستم گرفتم و ورق زدم: چند؟ 
- پشت جلدش نوشته. 
 به قيمت کتاب نگاهي کردم: چقدر گران است. او با تعجب گفت: داداشم مي‏گويد براي ترم آينده بايد کتاب‏هايي بخريم که چند برابر اين است. 
با دل‏نگراني کتاب را به او دادم: راست مي‏گويي؟ 
نمي‏دانم چه چيزي در نگاهم خواند که جوابم را نداد. تا سر کوچه‏شان، همراه او بودم. خانه‏شان را که نشانم داد، خداحافظي کرديم و از همه جدا شديم. در راه به حرف‏هايم 
 
[ صفحه 41]
 
فکر کردم. مي‏خواستم ببينم کدام‏يک از گفته‏هايم، حکايت از نيازمندي‏ام داشت. وقتي متوجه شدم، بيش‏تر حرف‏هايم اين راز را آشکار کرده، ناراحت شدم. اما چاره‏اي نبود. به خودم قول دادم که در ديدارهاي بعدي طوري رفتار کنم که ناگفته‏هايم پنهان بماند. 
صبح زود راه افتادم. شب پيش هر چه فکر کردم، چاره‏اي پيدا نکردم، جز آن‏که از يکي - دو نفر پول قرض کنم. اما نمي‏دانم از چه راهي مي‏خواستم، پولشان را پس بدهم. صداي بوق ماشين، سرم را برگرداند. به خيابان نگاه کردم و ماشيني ديدم.شيشه‏ي ماشين که پايين کشيده شد، هم‏کلاسي‏ام را ديدم. همان دختري که روز پيش با من همراه شده بود. 
- بيا سوار شو. 
جز راننده کسي در ماشين نبود. گفتم: خيلي ممنون پياده مي‏روم. 
اصرار کرد و ناچار سوار شدم. توي ماشين که نشستم، درد در پاهايم پيچيد. فهميدم چقدر پياده راه رفتم. پرسيد: هر روز صبح تا دانش‏گاه پياده مي‏روي؟ چيزي به ساعت هفت نمانده بود. گفتم: گاهي وقت‏ها. 
لبخندي زد و دست توي کيفش برد. براي اين‏که راحت باشد، 
 
[ صفحه 42]
 
به بيرون نگاه کردم. خيابان خلوت بود و بيش‏تر عابران، دانش‏آموزان بودند. ياد «سنگاچين» برايم زنده شد. هميشه به مامان فکر مي‏کردم. 
گفت: چشم‏هايت را ببند. 
نگاهش کردم. دستش را توي کيف برد. به حرفش گوش کردم. توي تاريکي، ماشين در سراشيبي افتاد. سرعتش هم بيش‏تر شد و نسيمي که از پنجره به صورتم مي‏خورد، دل‏پذير بود. صدايش را شنيدم: همين‏جور که چشم‏هايت را بستي، دستت را باز کن. 
هر چه مي‏گفت، با اندکي معطلي انجام مي‏دادم. چيزي در دستم فرود آمد. بي‏آن‏که بگويد، چشم‏هايم را باز کردم. سر خم کردم. او به من هديه داده بود. کادو را دو دستي گرفتم: براي چي.... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: براي اين‏که نشان دهم، دوستت دارم. 
رو به راننده کرد: آقا همين‏جا نگه داريد؟ 
نگذاشت کرايه را حساب کنم. چون نزديک در دانش‏گاه بوديم، کادو را در کيفم گذاشتم. توي کلاس دست توي کيف بردم و آهسته کادو را باز کردم. تنها صداي استاد به گوش مي‏رسيد و سرها رو به يک سمت بود. چند بار حدس زدم، اما تا لحظه‏اي که نديده بودم، باورم نمي‏شد. کتاب را که دستم گرفتم، زير چشمي دور و برم را ديدم و نگاهي به جلد کتاب انداختم. دستم را جلوي دهانم گرفتم. از خوشحالي آرام و قرار نداشتم. نمي‏توانستم روي صندلي بنشينم. کتابي که هديه گرفته بودم، همان کتاب گران‏قيمتي بود که براي 
 
[ صفحه 43]
 
خريدنش مشکل داشتم. دوست تازه‏ي من در صندلي جلو نشسته بود. خم شدم: خيلي ممنون. 
استاد ديد. دوستم سرش را برگرداند: براي چي؟ 
- براي کتاب، خيلي لطف کردي. 
سکوت در کلاس پيچيد. من حواسم نبود. بعد صداي خنده‏ي هم‏کلاسي‏هايم بلند شد. در همان حالت به اطرافم نگاه کردم. همه‏ي سرها به سمت ما برگشته بود. از خجالت سرم را پايين گرفتم و به صندلي تکيه دادم. 
يک سال از دوستي من و «فرزانه» گذشته بود. روزي گفت: داداشم از ازدواج بد نمي‏گويد. اما بلوغ فکري را پيش شرط پيوند زناشويي مي‏داند و.... 
خنده‏ام گرفت. سعي کردم چهره‏ي خندانم را پنهان کنم. آن‏قدر زرنگ بود که فهميد. بي‏آن‏که پلک بزند به من خيره شد. پرسيدم: خب. بعدش.... 
بلد نبود اخم کند. سعي کرد قيافه‏اش را ناراحت نشان دهد: براي چي خنديدي؟ 
دوست نداشتم از من برنجد. به جز او دوستي نداشتم. دوستي که مرا دوست داشته باشد. راستش را گفتم تا مبادا فکر بد کند: آخه لفظ قلم حرف زدي. 
 
[ صفحه 44]
 
قيافه جدي به خودم گرفتم و گفتم: نخواستم مسخره‏ات کنم. ياد يکي از استادها افتادم. نفسي کشيد و به صندلي تکيه داد: پس به حرف داداشم نخنديدي؟ 
تعجب کردم و با ناباوري گفتم: نه. چرا فکر بد مي‏کني؟ آن روز بود که فهميدم برادرش را دوست دارد. آن‏قدر او را مي‏خواهد که کم‏تر خواهري ديدم، برادرش را به آن اندازه دوست داشته باشد. هر از گاه از طرز تفکر او چيزهايي مي‏گفت. من که بيش‏تر از يکي دوبار او را نديده بودم نوع نگاه و برداشت‏هاي او را مي‏پسنديدم. 
روزي که «فرزانه» آلبوم خانوادگي‏شان را نشانم داد، من از پاشيدن کانون خانواده‏ام غصه‏دار شدم. اين رنج هميشه با من بود و آن وقت‏ها که خوش‏بختي ديگران را مي‏ديدم، بدجوري ذهنم را آشفته مي‏کرد و آشفتگي با دعا و دوام سعادت براي مردم خوش‏بخت همراه بود. همان روز بود که از من پرسيد: پرستو، نظرت درباره‏ي ازدواج چيه؟ قدري فکر کردم. اول که نگاهش کردم او هم به من خيره شد. بعد سرم را پايين انداختم و با انگشت‏هايم بازي کردم. فکر کردم، اما گنگ بودم. نمي‏توانستم جواب بدهم. آخر نظري در اين باره نداشتم. يادم مي‏آيد در آن حال، از خودم پرسيدم: مگر من هم مي‏توانم ازدواج کنم؟ 
آن روز جوابش را ندادم. «فرزانه» فهميد بايد بيش‏تر فکر کنم. من به اين قصد با او خداحافظي کردم و از خانه‏شان رفتم، که پي پاسخگي بگردم. واقعا نمي‏دانستم. براي لحظه‏اي به گذشته‏ام بازگشتم. دوران کودکي و نوجواني‏ام، پر از آشوب بود و سرشار از جدال پدر و مادر و دوري از وطن و سرانجام راه يافتن به دانش‏گاه و آمدن به «قم». از ميان اين دوران‏ها بهترين دوره‏ي زندگي‏ام، دوره‏ي دانشجويي بود. هراسي که به دلم راه پيدا کرد، رنگش خاکستري بود. خاکستري مايل به سياه. مي‏ترسيدم با ازدواج کردن، اين دوره‏ي خوش زندگي‏ام فنا شود و من بمانم حسرتي سياه. 
«فرزانه» چند روزي در آن باره حرفي نزد و من هميشه به ياد آن پرسش بودم و اين‏که چرا ناگهاني از من چنين چيزي پرسيد. يک روز که پياده راه مي‏رفتيم، سر حرف را باز کردم. گفتم:... اگر آدم جفتش را پيدا کند، ازدواج چيز خوبي است. «فرزانه» ايستاد و چشم‏هايش خنديد: مبارک است. 
با حيرت نگاهش کردم. صدايش در گوشم پيچيد: با مامان در ميان بگذار، اگر موافق بود قرار ما آخر همين هفته. ديدار اول و آخر. 
تلفني به مامان خبر دادم. هم خوش‏حال شد و هم اضطراب او را گرفت. خانواده‏ي «فرزانه» را مي‏شناخت و به آن‏ها علاقه داشت، چون در طول اين يک‏سال من از خوبي‏هاي آن‏ها زياد گفته بودم. از او خواستم زودتر بيايد تا از نزديک با هم حرف بزنيم و مشورت کنيم. 
- او پشت تلفن برايم دعا کرد، اما آخرين دعايش، که در حق 
 
[ صفحه 46]
 
تمام بندگان خدا بود، دلم را لرزاند و توانستم از عمق نگراني‏اش خبردار شوم. دعا کرد: خدايا تنهايي براي تو خوب است، بندگانت را گرفتار تنهايي نکن. 
روز خواستگاري فرارسيد. ديس از شيريني و سبد از ميوه پر شد. خانه، منتظر مهمان‏ها بود و مامان به همه جا سر مي‏کشيد: ريشه‏هاي قالي را زير فرش مي‏برد. پرده را منظم جمع مي‏کرد و دمپايي را جفت. گلدان‏ها را مي‏چرخاند تا صورت زيبايشان رو به ديوار نباشد. پيش‏دستي‏ها را مي‏شمرد و چاقو و چنگال‏ها را به دقت نگاه مي‏کرد. در چهره‏اش، شادي و اندوه پيدا بود و من تلاش او را از چند روز پيش از آن، براي برگزاري اين مهماني ديده بودم. مي‏خواست آبروداري کند و مرا سرافراز. چندبار خواستم بپرسم: اين‏همه خرج مشکلي برايتان پيش نياورد، ولي نپرسيدم. مي‏دانستم دچار فقر هستيم. 
زنگ در خانه که به صدا درآمد، رنگ از رويم پريد. به امن‏ترين جاي خانه پناه بردم. مامان چادر به سر کرد و به حياط رفت. از پشت پرده‏ي آشپزخانه، خيره به در شدم، مامان رويش را گرفت و سر تا پايش را نگاه کرد. بعد به آسمان نگاهي انداخت و زير لب چيزي گفت. در را که باز کرد، دست و پاي من لرزيد و شادي زير پوستم دويد.... 
 
[ صفحه 47]
 
روز خواستگاري برايم باشکوه بود و اميدبخش. با آن‏که دلهره داشتم و خواه ناخواه، زندگي پدر و مادرم را به ياد مي‏آوردم، «بله» را گفتم و از خدا خواستم «بلا» را از من دور کند. آن‏شب بود که بار ديگر خوابم را به تصوير کشيدم: 
خانمي نوراني و مهربان، نگاهي به من انداخت و شهر «قم» را به من نشان داد و دو سيب نيز به دستم. 
اين خواب، خبر از يک زندگي تازه مي‏داد و....

دوشنبه 2 آذر 1388  نظرات : 0 بيان انتقادات و پيشنهادات

صفحات و مطالب گذشته
آیا می شود كه در زمان آمدنت، نوكری یارانت را بكنم. ( محب انصار المهدی )
روی پیغامگیر امام زمان ...
جمعه ها که می شود...
شعري در وصف يوسف فاطمه (س)
درد و دل با امام زمان(عج):
آمار و اطلاعات
بازديدها:
کل بازديد : 289781
تعداد کل پست ها : 858
تعداد کل نظرات : 82
تاريخ آخرين بروز رساني : شنبه 4 اردیبهشت 1389 
تاريخ ايجاد بلاگ : چهارشنبه 1 مهر 1388 

مشخصات مدير وبلاگ :
مدير وبلاگ : محمد رضا زينلي

ت.ت : ارديبهشت 1373
 وبلاگ هاي ديگر من: 
آخرين منجي
پيروان راه حسين
سي سال انقلاب پايدار

سوابق مدير :
كسب رتبه ي اول در دومين جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه دوم در اولين دوره جشنواره وبلاگ نويسي سايت تبيان
كسب رتبه سوم در سومين دوره جشنواره وبلاگ نويسي و وب سايت انتظار


يكي از برندگان اصلي سايت 1430(جشنوراه وبلاگ نويسي اربعين حسيني)
يكي از برندگان جشنواه وبلاگ نويسي گوهر تابناك)

كسب رتبه سوم در جشنوراه پيوند آسماني)

يكي از برندگان جشنوراه وبلاگ نويسي راسخون)
فعالترين كاربر سايت تبيان در سال 87


مدير انجمن دانش آموزي سايت تبيان با شناسه كابري moffline


مدير انجمن هنرهاي رزمي سايت راسخون با شناسه كاربري bluestar


آرشيو مطالب
فروردین 1389
مهر 1388
آبان 1388
آذر 1388
دی 1388
بهمن 1388
اسفند 1388

جستجو گر
براي جستجو در تمام مطالب سايت واژه‌ كليدي‌ مورد نظرتان را وارد کنيد :


زمان


ساير امکانات

New Page 2

 

New Page 2

 


 
 

صفحه اصلي |  پست الکترونيک |  اضافه به علاقه مندي ها |  راسخون



Designed By : rasekhoon & Translated By : 14masom