ناقل: آقاي غلام حسين حيدري، مديرکلّ سابق آموزش و پرورش استان خراسان روکردم به دوستم وگفتم: - راست گفتي ها. درست است که ما هر روز نماز ظهر و عصرمان را در اداره کلّ آموزش و پرورش به جماعت مي خوانيم، امّا نماز جماعت خواندن در حرم مطهّرآقا امام رضا عليه السلام چيز ديگري است. صفاي ديگري دارد و ثوابش هم صد البته قابل مقايسه با بقيّه ي نمازهاي جماعت شهر مشهد نيست. حيف که نمي توانيم هر روز نماز ظهر و عصرمان را در حرم به جماعت بخوانيم. سرگرم همين حرف ها بوديم که وارد يکي از شبستان هاي مسجد گوهرشاد شديم. گر چه هنوز اذان ظهر را نگفته بودند ولي باز هم در بين صفوف نمازگزاران جايي پيدا نمي شد. خوب که چشم گردانديم [ صفحه 34] ديديم درکنار يک آقاي روحاني، تنها به اندازه ي يک نفر جاي خالي هست. قرار شد من در آنجا بنشينم و دوست همکارم جاي ديگري براي خود پيدا کند. نمازکه تمام شد،آقاي روحاني کنار دستي ام روکرد به من و گفت: - من و همسرم از شهر ساوه به زيارت آقا امام رضا عليه السلام مشرّف شده ايم. خيلي دوست داريم که از باب تبرّک و تيمّن، دو پرس غذا در ميهمانسراي حضرت ميل کنيم. اين بود که قبل از نماز، به حضرت عرض کردم؟ «آقا! ما ميهمان شماييم و دو پرس غذاي بي زحمت و بي منّت ازشما مي خواهيم.» حالا ببينيم آقا ما را قابل مي داند يا نه! با شنيدن اين ماجرا، من برگه اي از جيبم در آوردم و روي آن يادداشتي نوشتم و دادم به دست آقاي روحاني وگفتم: - اين يادداشت را به اداره کلّ آموزش و پرورش ببريد و دو بليط از سهميّه ي ويژه ميهمانان ما دريافت کنيد و تشريف ببريد به ميهمانسراي حضرت و از غذاي حضرت ميل بفرماييد. آقاي روحاني تشکّرکرد و يادداشت را گرفت و رفت. فرداي آن روز باز هم با همان دوستم براي نماز جماعت ظهر و عصر به همان شبستان از شبستان هاي مسجد گوهرشاد حرم مطهّر مراجعه کرديم. اين بار شلوغ تر بود و همان يک جا هم پيدا نمي شد. ناگاه ديدم همان آقاي روحاني از بين جمعيّت با دست به من اشاره مي کندکه بيا پيش من. کمي جابجا شد و درکنارخود جايي براي من بازکرد. وقتي نشستم گفت: [ صفحه 35] -آقا از لطف ديروز شما خيلي متشکّرم. ولي راستش، غذاهاي ديروز، هم زحمت داشت و هم منّت. به اداره کلّ آموزش و پرورش رفتن و برگشتن و اين را ديدن و آن را ديدن و هزار دَنگ و فنگ ديگر. امروز دوباره خدمت آقا رسيدم و عرض کردم، «آقا اگر لطف بفرماييد من امروز دو پرس غذا از شما مي خواهم که واقعاً بي زحمت و بي منّت باشد...». با شنيدن اين حرف ها، من هم فوراً دست کردم در جيب و از بين 18 بليطي که براي ميهمانان همان روز در جيب داشتم، دو تا درآوردم و به آن آقا دادم وگفتم: - بفرماييد؛ اين هم نه زحمت است و نه منّت. [ صفحه 37]
|