 |
ضامن آيه، ضامن ايران |
|
ناقل: آيه اللّه ميرزا مهدي آشتياني قدّس سرُّه [1] . بدجوري دلم گرفته بود. مريضي از يک طرف، قرض داري و بدهکاري هم از طرفي ديگر. و از همه بدتر جوشي که براي از بين رفتن دين درکشور ايران مي زدم. حوالي عصر بود و نسيم خنکي توي حياط مي وزيد و آب هاي زلال داخل حوض را موج دار مي کرد. قرآن را برداشتم و رو به قبله ايستادم. چند تا صلوات فرستادم وآيه ي «وَعِنْدَهُ مَفاتِِحُ الْغَيْب» را خواندم و لايِ قرآن را باز کردم. «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» سوره ي «محمّد عليه السّلام» آمد. جواب استخاره، بسيار عالي بود. با 1- [ صفحه 98] اين که وضو داشتم به سمت حوض رفتم و دوباره وضوگرفتم. همه ي ماهي طلايي هاي داخل حوض جمع شده بودند آنجايي که آب وضو مي ريخت روي آب ها! خانه خلوت بود و کسي در منزل نبود. جانماز حصيري ام را آوردم و انداختم رويِ گليمي که گوشه ي حياط، توي سايه پهن بود. و قامت بستم. دو رکعت نماز حاجت خواندم و ثوابش را اهداءکردم به روح پاک رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلّم. مي خواستم بگويم؛ «يا رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلّم»، ولي نمي توانستم. غلتيدن دو قطره اشک گرم بر روي گونه هايم را که به سوي انبوه ريش هايم در حرکت بود حس کردم. بعدش هم بغضم ترکيد و هاي هاي زدم زيرگريه. پرده اي از اشک جلوي چشمانم را پوشانده بود و به خوبي، پيش رويم را نمي ديدم. ناگاه از لابلاي همان پرده، چشمم افتاد به آقاي بلند بالايي که مقابلم ايستاده بود؛ «خدايا! چه مي بينم؟ نکند خيالاني شده ام؟! بله، حتماً خيالاتي شده ام.» با پشت دست هايم، چشمانم را ماليدم، اشک هايم را پس زدم و با دقّت نگاه کردم. نه! خيالاتي نشده بودم. آقايي بلند بالا در برابرم ايستاده بود که مثل خورشيد مي درخشيد و بوي خوشي که از وجودش بر مي خواست، فضا را پُرکرده و هوش از سَرَم برده بود. بي اختيار از جا جستم و مؤدّبانه در برابرش ايستادم و عرض کردم: «إلسّلامُ عَلَيْکَ يا رَسولَ اللّهِ صلي اللّه عليه و آله و سلّم» نمي دانم از کجا فهميدم که رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلّم است! آقا با مهرباني جواب سلامم را داد و پرسيد: [ صفحه 99] - تو را چه شده است ميرزا مهدي؟ من هم که د ل پُري داشتم، از خدا خواسته، سفره ي دلم را باز کردم که: - آقاجان! اين روزها بدجوري دلم گرفته وگيج و منگ شده ام. بي پولي و بدهکاري از يک طرف و بيماري و ناخوشي هم از طرف ديگر، چنگ به گلويم انداخته اند و دارند خفه ام مي کنند. حالا اينها به کنار، هر طوري شده تحمّل مي کنم. امّا چيزي که برايم قابل تحمّل نيست اين است که شاهد از بين رفتن دين و ايمان در اين مملکت باشم. اين روزها، دينداري و خداپرستي دارد جايش را به بي ديني و مادّه پرستي مي دهد. جوان هاي ما دارند کمونيست مي شوند و اين «تقي اراني» هم که شده بلندگوي شيطان. مي ترسم آخر اين مرد، ايران را هم مثل روسيه، بي دين کند... حرف هايم که به اينجا رسيد، آقا لبخندي زد و فرمود: - ما امورِ ايران را به فر زندمان رضا واگذارکرده ايم. تا خواستم چيزي بگويم ديدم از آقا خبري نيست. امّا آن بوي خوش، مدّت ها در فضاي منزل باقي ماند. بويي که هرگز همانندش را حسّ نکرده بودم و تا کنون نيز حسّ نکرده ام. مدّتي به اين طرف و آن طرف دويدم. به مطبخ و اتاق ها و حتي کوچه هم سر زدم ولي از آقا خبري نبود که نبود! اين بود که بار سفر را بستم و راه مشهد الرّضا عليه السّلام را در پيش گرفتم... [ صفحه 100] پيش روي مبارک حضرت ايستاده بودم و در حالي که اشک مي ريختم، با توجهِ کامل، زيارتنامه امام رضا عليه السّلام را مي خواندم: «اَشْهَدُ انکَ تشْهَدُ مَقامي، وَ تسْمَعُ کَلامي، وَ تَرُدُّ سَلامي، وَ انتَ حَيٌّ عِنْدَ رَبِّکَ مَرزوقٌ..» «شهادت مي دهم که تو مرا مي بيني، و سُخَنَم را مي شنوي، و جواب سلامم را مي دهي، و زنده اي و نزد پررردگارت روزي مي خوري...» به اينجاي زيارتنامه که رسيدم ديدم آقايي نوراني و ماهرخسار، بر روي تختي از نور، بر فراز ضريح نشسته است و از جمعيّت زائرين خبري نيست! آقا در جواب سلام من، فرمود: - و عليک السّلام اي ميرزا مهدي. از ما چه مي خواهي؟ و من از سير تا پياز حرف هايي را که به رسول اللّه صلي اللّه عليه و آله و سلّم عرض کرده بودم، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام هم عرض کردم. آقا در جوابم فرمود: - امّا قرض هايت، ادا خواهد شد. و امّا بيماري ات جزوِ قضا و قَدَرِ حتمي الهي است که در نهايت به نفع شما مي باشد ولي در عين حال عمري طولاني خواهي داشت. و امّا از بابت تقي اراني نگران نباش. زيرا من ضامنِ کشور ايران هستم و اين کشور زير نظر من مي باشد! با شنيدن اين سخنان، آرامش و اطمينان، سرزمين وجودم را تسخيرکرد و گذشتِ زمان صحّتِ اين دو مکاشفه را به اثبات رسانيد. [ صفحه 101]
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |