ناقل: حجه الاسلام صفائي به خودم اجازه نمي دادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شوم. آن روز هم مثل هميشه از پايين پاي مبارک، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضريح شلوغ بود، يک کنار ايستادم و با همان سادگي آذري، سفره ي دلم را براي آقا باز کردم و گفتم: -آقا جان! ميداني که من يک طلبه ي آذري هستم که با هزار اميد از تبريز به راه افتاده ام و با دور شدن از همه ي فاميل و آشنايان، اينهمه راه را تا به اينجا آمده ام تا بلکه بتوانم زير سايه ي شما درسي بخوانم و به اسلام خدمتي بکنم. اينجا هم که به غير از شما کسي را ندارم. پول هايي که داشتم ته کشيده وحالاحتي يک دهشايي[1] هم توي [ صفحه 86] تمام جيبهايم يافت نمي شود. اگر باور نمي کني مي توانم آستر جيبهايم را در آورم و نشانت بدهم. امّا نه! گمان نمي کنم که نيازي به اين کار باشد. مطمئنّم که همين جوري هم حرف هايم را باور مي کني.آخر من غريبم، تو هم غريبي و درد غربت را مي داني، هر چند که گمان نمي کنم درد بي پولي را چشيده باشي! خواهش مي کنم توي اين شهر غريب، دست مرا بگير و... بعد هم، عقب عقب از محوطه کنار ضريح خارج شدم و در همان حال گفتم: - من مي روم داخل صحن و دوري مي زنم و برمي گردم. تا آن وقت هر فکري که مي خواهي بکني، بکن. توي ايوانِ طلاي صحن آزادي که رسيدم، نعلين هايم را انداختم روي زمين که بپوشم. يک پايم را که کردم توي نعلين، صداي مردي را شنيدم: -آقا، اين مال شماست. اين را که گفت، کتابي را که با کاغذگراف، بسته بندي شده و نخي اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پيش از آنکه لنگه ي ديگر نعلينم را به پايم کنم، مشغول بازکردن بسته شدم. کتاب را که بازکردم، چشمم افتاد به چند اسکناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگويم که «اين کتاب و اين پول ها مال من نيست و شما مرا باکس ديگري اشتباه گرفته ايد» ديدم از آن مرد خبري نيست. تا غروب به دنبالش گشتم امّا از او خبري نبود که نبود! با خودم گفتم: [ صفحه 87] - حتماً اين پول را آقا امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده، نگران مباش و خرجش کن، حالا اگر آن مرد را پيدا کردي و معلوم شدکه پول مال تو نبوده، خوب کم کم بِهِش پس مي دهي. و با اين فکر از حرم خارج شدم و پولها را خرج کردم. امّا هميشه تَهِ دلم ناراحت بودم که نکند اين پول مال کس ديگري بوده است و... تا اين که در روز سوّم تير ماه سال 1347، وقتي که دوباره از همان پايين پا، خدمت آقا مشرّف شدم و مسأله را مطرح کردم، ناگهان ديدم از مردم و ضريح خبري نيست و آقا در جاي هميشگي ضريح با لباسهايي سبز و نوراني و چهره اي محو شده در هاله اي از نور ايستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چيز از ماست!» [ صفحه 89]
|