 |
آقايي از جنس نور |
|
ناقل: حجّه الاسلام حسين صبوري (نويسنده همين کتاب) شب 21 ماه مبارک رمضان و مصادف با شب شهادت حضرت علي عليه السّلام و شب قدر است. اهالي شهرک نويدکوي اميرالمومنين عليه السّلام که در حاشيه ي شهر مشهد قرار دارد، هنوز موفّق نشده اند که مسجد يا حسينيه اي بسازند و مراسم شب هاي احياء را در آنجا برگزار کنند، آخر هشتِ همه شان درگِرُوِ نهِشان است. آقاي تميزي هم وضع مالي اش از بقيّه بهتر نيست ولي با هر جان کندني هم که شده موفق گشته است تا يک زيرزميني يکسره و نسبتاً بزرگي بسازد. همين هفته ي پيش بود که به ديدن من آمد و گفت: - دوره ي قرائت قرآن و مراسم شب هاي احياء امسال در منزل ما برگزار مي شود. آيا براي اجراي مراسم به خانه ما مي آيي؟ من هم که نمي توانستم به شوهر خاله ام جواب منفي بدهم، فوري [ صفحه 112] پاسخ دادم: - البته که مي آيم. با کمال ميل. راستش را بخواهيد خودم هم خيلي دوست داشتم که در يک چنين شب هاي پُرفضيلتي مجري يک جلسه ي ديني باشم و به اين بهانه با خدا، راز و نيازي بکنم و ثوابي هم ببرم. بالاخره هر چه نباشد ما آخونديم و وظيفه ي آخوند هم همين چيزهاست. امشب هم مثل شب نوزدهم، يک جزء قرآن قرائت شده و من هم چند قصّه قرآني براي اهل دوره تعريف کرده ام و حالا دارند قرآن ها را دست به دست مي کنند و آقاي قاري هم که آخرين نفر است، قرآن ها را مي گيرد و با نظم خاصي در داخل صندوق مي چيند. کم کم سرو کلّه ي تعداد زيادي از زن ها و ساير اهالي محل پيدا مي شود و چيزي نمانده که زير زميني پُر شود از جمعيّت. من ميکروفنِ بلندگو را به دست مي گيرم و اعلام مي کنم: - خواهران و برادران رو به قبله بنشينند و براي قرآن بر سرگرفتن آماده باشند... جُنب و جوشي پيدا مي شود و کم کم صف هاي به هم فشرده اي در پُشت صندوق قرآن ها تشکيل مي گردد. من و قاري پشت صندوق نشسته ايم. پيش از آن که من دستور خاموش کردن لامپ ها را به منظور ايجاد تمرکز حواس بيشتر بدهم، مرد جواني که لباس هاي کارگري بر تن دارد، پيش مي آيد و التماس کنان چيزي را درِگوش من مي گويد: - حاج آقا، تو را خدا امشب براي دختر من دُعا کن. درکلاس دوّم [ صفحه 113] دبستان درس مي خواند اما الان دو ماه است که به مدرسه نرفته است! آخر يکباره سر تا پا فلج شده! ما هم دار و ندارمان را فروخته ايم و خرج اين بچّه کرده ايم. به دکتري نيست که سر نزده باشيم. امّا همه دست رد به سينه ي ما زده اند و آب پاکي را ريخته اند روي دستمان! حاج آقا، حال دخترم خيلي بد است، الان دو ماه است که حمام نکرده، چون به آب، حسّاسيّت دارد، چه آب سرد، و چه آب گرم! همين که اوّلين قطره ي آب به بدنش برسد دچار تشنّج مي شود. الان هم آورده امش و پشت پرده ي قسمت زن ها خوابانيده ام. تو را خدا امشب يک دعايي براي... و من ضمن اين که با چندکلمه ي «چَشم، چشم» به توضيحاتش پايان مي دهم، اعلام مي کنم که لامپ ها را خاموش و قرآن هايي را که به همراه دارند بازکنند و پيش رو بگيرند. و دعا را شروع مي کنم. طبق معمول، خدا را به حق قرآن و اسماء حُسناي الهيِ موجود در قرآن قسم مي دهيم که امشب ما را مشمول عفو و بخشش خود قرار دهد. بعدش هم قرآن ها را روي سرهايمان مي گذاريم و در پناه قرآن به سوي درگاه خدا مي رويم و او را به حق خودش و چهارده معصوم پاک عليهما السّلام- هرکدام 10 مرتبه- قسم مي دهيم تا ما را ببخشد و حاجاتمان را برآورده سازد. حالِ خوبي در جلسه پيدا شده و صداي ضجّه و ناله و دعا و تضرّع، فضا را پرکرده است. خدا را 10 مرتبه به حق حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام قسم داده ايم و اکنون نوبت رسيده است به امام رضا عليه السّلام. [ صفحه 114] طبق رسم مشهدي ها، به احترام آقا امام رضا عليه السّلام که در زير سايه اش زندگي مي کنيم، از جا بر مي خيزيم و من در همين حال مي گويم: همه با هم 10 مرتبه؛ بِعَلِيّ بنِ مُوسي بِعَلِيّ بْنِ مُوسي... ناگهان مردي از بين جمعيّت نعره مي زند، نعره اي با تمام قوا و غير طبيعي! فکر مي کنم يک آدم ناجور است که مي خواهد با اين ادا و اطوارها، نظم جلسه را بر هم بريزد و جلسه را خراب کند. اهميت نداده و دعا را ادامه مي دهم تا اين که به نام مقدّس امام زمان (عج) مي رسم: - همه با هم 10 مرتبه؛ بِالحُجَّهِ، بِالحجَّهِ، بالحُجَّهِ.. امّا آن مرد، همچنان نعره مي زند. دعا به پايان مي رسد و لامپ ها را روشن مي کنند، ولي باز هم صداي نعره ي همراه با گريه ي آن مرد به گوش مي رسد. همه با هم روبوسي کرده و به يکديگر «قبول باشد» مي گويند و به نوشيدن چاي مشغول مي شوند. کم کم صداي گريه و نعره، فروکش مي کند. مردم متفرّق مي شوند. وقتي مجلس کاملاً خلوت مي شود، مردي که در ابتداي مجلس براي دخترش به من «التماس دعا» گفته بود، در حالي که چشمانش حسابي سرخ شده و اثر خيسي اشک بر روي گونه هايش هنوز ديده مي شود، مي آيد در کنار من مي نشيند و مي پُرسد: - حاج آقا! اگر کسي در اين جلسات چيزي ديده باشد،آيا حق دارد آن را براي ديگران تعريف کند يا نه؟ - بله حق دارد. مگر اتّفاقي افتاده است؟ [ صفحه 115] - راستش،آن مردي که نعره مي زد من بودم و... من حرفش را قطع مي کنم که: - آخر مرد حسابي! اين چه کاري بود که کردي؟! نمي توانستي مثل بقيّه ي مردم گريه کني؟ چرا نظم مجلس را بر هم زدي؟! و مرد با لحني غذر خواهانه جواب مي دهد: - اگر شما هم به جاي من بوديد همين کار را مي کرديد. وقتي که همه به احترام آقا امام رضا عليه السّلام از جا بلند شديم، همين که شماگفتيد؛ بعليّ بن موسي، من آقايي را از جنس نور ديدم که تمام قد، پشت صندوق قرآن ها ايستاده بود. با ديدن آن آقا، من از خود، بيخود شدم و شروع کردم به گريه کردن و نعره زدن. تا آخر دعا هم آن آقا در مجلس حضور داشت و من که يکسره او را مي ديدم نمي توانستم جلوي گريه و ناله ي خودم را بگيرم. حالا مي خواهم بدانم که معناي اين قضيه چيست؟ کمي توي فکر مي روم و بي آن که مسأله را خيلي جدّي بگيرم، مي گويم: - انشاءاللّه که خير است. اميدوارم که آقا امام رضا عليه السّلام نظري به دُختر شما بفرمايد و حالش بهتر شود. مرد جوان، تشکّر مي کند و به سوي پرده مي رود تا دخترش را که پُشتِ آن خوابانيده است کول کند و ببرد، امّا ناگهان فرياد مي زند: - اِ... پس دخترم کجاست؟! چه کسي او را برده است؟... و با نگراني به سمت بيرون مي دَوَد. همه نگران مي شده و به دنبال [ صفحه 116] مرد از منزل خارج مي شويم. هنوز به پشت درب حياط نرسيده ايم که صداي زني را مي شنويم ذوق کنان که به مرد جوان مي گويد: - نگران مباش! دخترمان با پاي خودش به خانه آمده وگرفته خوا بيده... [ صفحه 117]
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |