 |
لباس متبرک |
|
ناقل: آيه اللّه خزعلي روز بيست و يکم ماه ذي الحجّه بود.آن روز هم مثل همه ي روزهاي جمعه ديگر، از قم به سويِ شهر ري به راه افتادم و در مجاورت حضرت عبدالعظيم حسني عليه السّلام به قصد منبر و سخنراني و ارشاد جوانان وارد منزل دوستم شدم. هنوز چايي اوّلم را تمام نکرده بودم که يکي از جوان ها پيش آمد. دست داد و احوالپرسي کرد. گفتم: - شما که به اين مجلس خيلي علاقمند بوديد، چطور شدکه مدّتي خدمتتان نرسيديم؟ جوان که لبخند پرمعنايي بر لب داشت، آهي کشيد و گفت: - خدمتتان رسيدم تا همين مطلب را عرض کنم. راستش الآن چند روز است که لحظه شماري مي کنم کي روز جمعه بشود و شما را زيارت کنم و مطلب مهمّي را به عرضتان برسانم. خيلي وقت است که [ صفحه 54] من از ناراحتي قلبي رنج مي برم. اما تازگي حالم بدتر شده بود. به طوري که در بيمارستان قلب بستري شدم. چند روزي تحت مراقبت هاي ويژه بودم. گفتند «دهليز قلب شما گشاد شده است. اين خيلي خطرناک است.» امّاآن روز بدجوري دلم شکست. همان روزي که چند دکتر بر روي سرم جمع شدند و بعد از بحث هاي مفصّل بر روي عکس ها و نوارهاي قلبي و چيزهاي ديگري که در پرونده ام بود به من گفتند: - متأسفانه از دست ما در ايران کاري براي شما ساخته نيست. قلب شما هم با وضعي که دارد، چند روزي بيشتر نمي تواند کار کند. اگر ظرف همين سه- چهار روز، خودتان را به لندن نرسانيد، قلبتان از کار خواهد افتاد. با شنيدن اين خبر ناگوار و صريح، درد شديدي در قلبم احساس کردم و عرق سردي پيشاني ام را پوشاند. رنگم پريد و منِّ و منِّ کنان گفتم: -آ...آخر...آخر چه جوري من خودم را به لندن برسانم، آن هم با اين سرعت! چه جوري ويزا بگيرم، بليط هواپيما را چکارکنم، هيچ پروازي جاي خالي ندارد... از همه مهمتر اين که پول اين سفر و مخارج درمان را ازکجا فراهم کنم؟... يکي از دکترها حرف مرا قطع کرد که: - اين چيزها به ما مربوط نيست. شما دو راه بيشتر نداريد، يا خودتان را خيلي زود به لندن مي رسانيد و يا وصيّت نامه تان را [ صفحه 55] مي نويسيد. با شنيدن اين مطالب، اشک چشمانم را درآغوش کشيد و سرم سنگين شد. نفهميدم دکترها کِي رفتند. شام که برايم آوردند نتوانستم بچشم. بعد از شام، چندين پرستار دوْرَم را گرفتند و هر کس چيزي مي گفت: - شما نبايد از جايتان تکان بخوريد. - نمازتان را هم بايد همينطور خوابيده بخوانيد. - براي وضو هم حرکت نکنيد، ما را خبرکنيد تا کمکتان کنيم تا خوابيده تيمّم کنيد. - دواها و قرص هايتان را هم فراموش... من که ديگر حوصله اي نداشتم، حرفهايشان را قطع کردم که: - لطفاً مرا تنها بگذاريد. مي خواهم امشب تنها باشم و استراحت کنم. درب اتاق که بسته شد، صورتم را به سوي قبله برگرداندم و در حالي که زار، زارگريه مي کردم، عرض کردم: - يا امام زمان! دستم به دامانت. به دادم برس. من کسي را ندارم و کاري هم از دستم ساخته نيست. راستش، درست است که کسي خبر مرگ خودش را بشنود خيلي سخت است، ولي من خيلي براي خودم ناراحت نيستم. بيشتر ناراحتي من براي خانواده و پدرم است. خيلي ها در سن جواني مرده اند و يا مي ميرند، حالا من هم يکي از آنها! امّا اگر من بميرم، با اين وضع مالي بدي که دارم براي زن و بچّه ام [ صفحه 56] خيلي بد مي شود. هر روزي که من کار کنم زن و بچّه ام نان دارند و روزي که بيکار باشم آنها هم بي نان خواهند بود. پدرم هم بعد از يک عمر زندگي با عزّت، مجبور مي شود دستش را به طرف ديگران دراز کند. اينها از مرگ براي من سخت تر است. خواهش مي کنم يک عنايتي به من بفرماييد... همينطور درد دل مي کردم و اشک مي ريختم.آخرين بارکه چشمم به عقربه هاي ساعت داخل اتاق افتاد تا يازده چيزي نمانده بود. بس که گريه و زاري کرده بودم خسته شدم و پلک هايم سنگيني کرد. نفهميدم کِي خوابم برد. ديدم اتاقم پر از نور است وآقايي ماهرخسار وآسماني با عطرهايي بهشتي و سرمست کننده درکنار تختم بر روي يک صندلي نشسته است. تا نگاهش کردم با لحني سرشاراز محبّت فرمود: - پاشو! بلندشو! - چي؟ بلند شوم؟! الآن مدّتها است که از جايم تکان نخورده ام. حتي نمازهايم را خوابيده مي خوانم. حرکت براي من خيلي خطرناک است. دکترها مرا ازکوچکترين حرکت منع کرده اند. - مگر فراموش کردي که همين چند دقيقه پيش به چه کسي متوسّل شده بودي؟ با شنيدن اين کلمات تکاني خوردم و با خوشحالي پرسيدم: - شما... شما آقا ولي عصر عليه السّلام هستيد؟ - خير! من رضا هستم. [ صفحه 57] و ناگهان از شدّت شادي از خواب پريدم. از آن آقا و صندلي اش خبري نبود امّا صداي زيبايش هنوز هم شنيده مي شد: - بلند شو راه برو. تو خوب شده اي. با احتياط بلند شده و بر روي همان تختم نشستم. احساس هيچگونه ناراحتي نکردم. از تختم پايين پريدم و به سمت در دويدم. در را با شدّت بازکردم و خارج شدم و با شدّت هم بر هم زدم: - تَرَق!!! چندين پرستار همزمان به سوي من دويدند. عصبانيّت و دستپاچگي از سر و رويشان مي باريد: - چرا از جايت حرکت کردي؟ - ممکن است که همين الآن قلبت از کار بيفتد، آن وقت چه کسي مسؤوليت مرگ تو را بر عهده مي گيرد؟ - حالا از جايت بلند شده اي، ديگر چرا مي دَوي؟!... و من که از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدم هر لحظه به يکي از آنها روکرده و مي گفتم: - من خوب شده ام! خوبِ خوب! حال من از حال شما هم بهتر است. من مي خواهم مرخص شوم. لطفاً مرا مرخص کنيد، همين الآن. همين الآن... پرستارها نگاهي به يکديگر انداخته، شانه هايشان را بالا کشيدند و با حرکات سر و صورت به يکديگر فهماندندکه: - يارو خل شده و از وقتي که فهميده است که به زودي خواهد مرد، [ صفحه 58] عقلش را از دست داده است. آنگاه دو نفر ازآنها زير بغل هاي مرا گرفتند و خيلي آرام مرا به سوي تختم راهنمايي کردند. من هم در همان حال گفتم: - من خُل نشده ام! به خدا راست مي گويم. امام رضا عليه السّلام مرا شفا داده است. او همين الآن اينجا بود، توي بيمارستان، درکنارِ من... امّا آنها به حرف هاي من توجّه نکرده و مرا به آهستگي بر روي تختم خوابانيدند. ولي وقتي که با اِصرارِ من مواجه شدند براي دلخوشي ام يک گوشي بر روي قلبم گذاشتند. اوّلين پرستار، همين که گوشي بر روي قلبم گذاشت، به سرعت گوشي را از سينه ام دورکرد و در حالي که رنگش پريده بود به بقيّه پرستاران نگاهي انداخته و بلافاصله براي بار دوّم گوشي را بر قلبم گذاشت و اين بار مدت بيشتري به صداي قلبم گوش کرد. وقتي گوشي را از گوش خود در آورد فريا د زد: - ضربان قلبش کاملاً نرمال است... هنوز حرفش به آخر نرسيده بود که پرستار دوّم گوشي را از او چنگ زده و بر قلبم گذاشت. وقتي او هم همان حرف را تکرارکرد، نفر سوّم و چهارم هم امتحان کردند. کم کم اتاقم پر شده بود از پرستار و بيمار. همه با هم حرف مي زدند و هرکسي چيزي مي گفت: - او راست مي گويد. - او خوب شده است. - امام رضا عليه السّلام او را شفا داده است. [ صفحه 59] - اين يک معجزه ي مسلّم است. وقتي که من اين حرف ها را شنيدم و بوي خوش شادي و رضايت را در فضاي بيمارستان استشمام نمودم، از فرصت استفاده کرده و گفتم: - پس مرا مرخص کنيد تا بروم. امّا پرستاران گفتند: - ما که نمي توانيم شما را مرخص کنيم، بايد تا ساعت هشت صبح صبرکنيد تا دکترها بيايند و شما را معاينه کنند، چنانچه آنها هم تشخيص دادند که خوب شده ايد مرخصتان خواهند کرد. از ساعت هفت صبح، پرستارها جلوي درب بخش در انتظار ورود پزشکان ايستاده بودند تا هر چه زودتر خبر شفاي مرا به آنها بدهند. امّا چند نفر ازآنها که تحصيل کرده خارج بودند شروع کردند به خنديدن و مسخره کردن: - خب، پس معلوم شدکه يکي از راههاي درمان بيماري هاي قلبي، خواب ديدن است!! امّا پرستارها اصرارکردند که: - خب بياييد و خودتان معاينه کنيد. ناگهان چندين پزشک ريختند دورِ من و شروع کردند به معاينه کردن. هرکس معاينه مي کرد حالت چهره اش عوض مي شد. چند دقيقه بيشتر نگذشته بودکه همان پزشکان با قيچي افتادند به جان من [ صفحه 60] و شروع کردن به تکّه تکّه کردن لباس هاي من براي تبرّک و تيمّن!! [1] . [ صفحه 61]
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |