 |
ابر اندوه برچهرهي مهر |
|
فضل، قدم در کاخ هفتمين خليفهي عباسي نهاد. از شادي در پوستش نميگنجيد. کار هرثمه يکسره شده بود. فقط طاهر بنحسين مانده بود؛ آن هم بماند براي چند روز ديگر که ضربهي نهايي را فرود ميآورد. ماهها بود که انديشهاي پنهاني را در سر ميپروراند؛ انديشهاي که برادرش حسن [1] نيز از آن بي خبر بود. اينک مأمون به موضوعي ميانديشيد که کار فضل را آسان ميکرد. درخشش هراسناک از چشمان فضل تابيد؛ اما بي درنگ جايش را به نخستين لبخند دروغين در برابر مأمون داد. خليفهي جوان نيز با لبخندي دروغين در مقابل او برخاست؛ لبخندي که نيرنگش کمتر از لبخند وزير نبود! پس از آن که فضل در نزديکي خليفه نشست، بازي شروع شد. هر دو در آن بازي چيره دست بودند. مأمون براي راهيابي در دل فضل گفت: «ديگر خيالت از جهت هرثمه راحت باشد؛ او الآن در زندان است.» - همان طور که خدمتتان عرض کردم، او با شما روراست نبود. من افکار اين فرماندهان را ميخوانم. - اما علويان همواره ما را نگران ميکنند. شنيدم که ابراهيم - پسر امام هفتم - در مکه شورش کرده است. جاسوسها به من خبر دادهاند که او اينک در راه يمن است. مأمون پس از لحظهاي درنگ، سخنش را پي گرفت. - به اين موضوع خيلي انديشيده ام. خطر حقيقي در اين علويان است. [ صفحه 41] مردم خيال ميکنند که آنها پيغمبرند. داستانهاي شگفتانگيزي از زهد آنها نقل ميکنند. تو ميداني چرا؟ -...؟! چون آنان دور از چشم مردمند. پنهاني زندگي ميکنند. اگر ميان مردم باشند، مردم عيبهاي آنان را ميبينند و درمييابند از آن جا که دنيا آنها را از خودش رانده است، آنان هم دنيا را به يک سو نهادهاند. وزير وانمود کرد که از اين نکته بي اطلاع است و گفت: «اما اي اميرمؤمنان! آنها هرگز آشکار نخواهند شد. با آن کاري که رشيد با آنان کرد، چگونه آشکار باشند؟ رشيد آنها را آواره کرد. ما آنچه را که پدرانمان کاشتهاند، درو ميکنيم.» مأمون به او خيره ماند. لحظهاي بعد گفت: «من ميدانم که چگونه آنها را آشکار کنم! به آنان اماننامه ميدهم.» - علويان هيچ گاه گول اين موضوع را نميخورند. هرگز آن را باور نميکنند. - اگر يکي از آنها را وليعهد خودم قرار بدهم، آن وقت چي؟ وزير همچون عقرب گزيدهاي به خود لرزيد و گفت: «چي؟ چه ميشنوم؟» - آري! تصميم گرفتهام که يکي از آنها را به ولايت عهدي خود منصوب کنم. اگر اين کار را انجام دهم، آنان احساس آرامش ميکنند و آشکار ميشوند. - اما سرورم، اين کار خطرات زيادي دارد. عباسيان هنوز گناه کشتن برادر را بر شما نبخشيدهاند، چه طور ميخواهيد ديگري را بر سلطنت و خلافت آنها چيره کنيد؟ - من به خاطر عباسيان اين کار را خواهم کرد. نميبيني که علويان همه جا سر به شورش برداشتهاند؟ مردم با آنان هستند. عواطف خراسانيان را نميبيني؟ آنها ما را دوست دارند، چون بين ما و پسر عموهايمان تفاوتي نميگذارند. مويههاي خراسانيان را در سوگ يحيي بنزيد فراموش کردهاي؟ [ صفحه 42] مگر نه اين بود که تا هفت شبانه روز هر پسري به دنيا ميآمد، نام زيد را براو مينهادند؟ [2] . مأمون سيلابوار سخن ميگفت و فضل خاموش بود. او ادامه داد: «من ده غزال را با يک تير شکار کردم. اين کار هم هوش تو را ميطلبد.» فضل با دورانديشي به نگريست. -...؟! - نميبيني که خليفه تا چه حد به دنيا بياعتناست و ولايت عهدي را به يکي از فرزندان علي واگذار کرده است؟ فضل که نقشهي خليفه را دريافته بود، گفت: «آري، ميبينم.» - نميبيني که خليفه چه قدر به آراي عمومي احترام ميگذارد؟ - آري، ميبينم. - تازه! نميبيني که خليفه حق را گرفت و آن را به صاحبش پس داد؟ - آري، مي بينم. انديشهي سهل از کار بازمانده بود و ديگر فکرش نميدرخشيد؛ اما چون نميخواست ابله به نظر آيد، گفت: «چه کسي را براي وليعهدي برگزيدهاي؟» - علي بنموسي الرضا را.... سهل همچون مار گزيده، لرزيد و گفت: «چي؟! علي بنموسي؟ مردي که پدرت، پدرش را کشت؟!» - چه اشکالي دارد؟ فضل خاموش ماند. نميدانست چه بگويد. دلش ميخواست مأمون دست کم ولايت عهدي را به شخص ديگري بسپرد. او امام را چندان نميشناخت همين موضوع هراس او را بيشتر ميکرد. خليفه رشتهي افکار وزير را گسست. - اگر اين کار را نکنم، تا هر وقت که حتي يک علوي انقلابي هست، ابا سراياهاي بسياري اين جا و آن جا ظهور خواهند کرد. -...! [ صفحه 43] - چه شده است فضل؟ سابقه نداشت که ساکت باشي! - خليفه خودش ميداند که چه کار دارد ميکند. - پس تو موافقي وزير عزيزم؟! - اين کار شما، جرم مرا نزد خاندانت در بغداد افزون ميکند. - اما احترام تو را هم نزد خراسانيان افزون ميسازد. اين مطلب را فراموش نکن پسر سهل! مأمون در درياي بيکران افکار خود غرق شد. سرش را پايين افکند و به قاليچهي پر نقش و نگار ايراني خيره ماند. فضل دريافت که بايد برود و خليفه را با نقشهي تازهاش تنها بگذارد. هنوز آن روز به پايان نرسيده بود که رجاء بنضاحک - از فرماندهان مأمون - راز مأموريتش را براي رفتن به مدينه دريافت. از وقتي که سر جعد [3] را در عيد قربان گوش تا گوش بريده بودند، تفسير و بازگرداندن معناي قرآن به راه ديگري ميرفت؛ راهي دور از روح کلمات. ديگران که بعد از وي آمدند، تنها با پوستهي قرآن سر و کار داشتند. آناني که قرآن را مينوشيدند، انديشهها و دلهايشان پر فروغ ميشد. نسلها آمدند ورفتند و کار به جايي رسيد که تنها ظاهر قرآن معيار بود و نه جان و گوهر پنهان آن. پسر جهم [4] در آن شب پاييزي با پرسشهاي تازهاي دربارهي روزگار خود، به خانهاش در مدينه آمد. ستارهي معتزله[5] در روزگاري که تفسير به رأي، تکيه به برداشتهاي عقلي و معناي ظاهري، قانون - تفسير شده بود در آسمان انديشه ميدرخشيد. اتاق گلين، بوي خاک باران خورده ميداد. امام هشتم در گوشهي اتاق نشست. چهرهاش همانند ماه در شب تابستان بود. سراسر اتاق را مرداني پر کرده بودند که از سرزمينهاي گوناگون با پرسشهاي متفاوت آمده بودند. امام به مردي که از مرزهاي روم آمده بود، نگريست. مرد جابه جا شد و پرسيد: «عدهاي از دشمنان صلح کردند؛ اما سپس پيمان شکستند. مرزبانان [ صفحه 44] به آنان هجوم بردند. بچهها و زنهايشان را اسير گرفتند. آيا خريدن اين زنان و کودکان جايز است؟» امام از انگيزههاي پيمان شکني پرسيد. - چرا پيمان شکستند؟ به خاطر کينه توزي با اسلام؟ يا مسلمانان به آنها ستم کردند و آنان سر به شورش برداشتند؟ اگر از دشمناني هستند که دشمنيشان آشکار است، ميتواني بخري؛ اما اگر رانده شده هستند و مظلوم واقع شدهاند، خريدن اسيرانشان جايز نيست. [6] . کسي که از بغداد آمده بود، پرسيد: «خواهرم پيش از مرگ وصيت کرد که پولش را به مسيحيان بدهم. ميخواهم آن را به مسلمانان بدهم.» امام پاسخ داد: «همان طور که وصيت کرده است، انجام بده. خدا ميفرمايد: گناهش بر گردن همان کساني است که [وصيت را] دگرگونش ميکنند.» [7] . جواني پرسيد: «چه وقت براي زفاف مناسبتر است؟» - رسم اسلامي، زفاف شبانه است؛ زيرا خداوند شب را براي آرامش قرار داده است و زنان خود آرامش [بخش] اند. [8] . کامل مردي پرسيد: «آيا مرد ميتواند به موي سر خواهر زنش بنگرد؟» - نه! مگر اين که او پيرزن باشد. - خواهر زن و بيگانه يکي هستند؟! - آري! [9] . مردي کوفي پرسيد: «آيا مسلمان ميتواند زني يهودي يا مسيحي را براي مدت کوتاهي به عقد خويش در آورد؟» - وقتي آزاد زن مسلماني را - که مقامي بس ارجمندتر از غير مسلمان دارد - ميتواند، چرا غير مسلمان را نتواند به عقد خويش در آورد؟ ديگري پرسيد: «دزدي وارد خانهي زن بارداري شد. زن به او چاقو زد و دزد کشته شد. چه بايد کرد؟» - خون دزد هدر است. [10] . [ صفحه 45] ديگري سؤال کرد: «آيا کسي که براي حفظ دينش به جايي هجرت ميکند تا دينش را حفظ کند، ميتواند به محل سابق خود برگردد؟» - آيا برگشت حرام است؛ زيرا باعث برگشتن از دين و ترک ياري پيامبران و پيشوايان ديني ميشود. افزون بر اين، اين کار او باعث تباهي دينش [به خاطر دور افتادن از مرکز فرهنگ اسلامي] ميشود. از اين روي، اگر کسي اسلام شناس شد، حق ندارد همنشين جاهلان شود؛ زيرا به خاطر آن که دانش خويش را به کار نميگيرد، از اين که در زمرهي نادانان در آيد، در امان نيست. [11] . مردي برخاست تا سؤالي را که نوشته بود، به امام بدهد. امام لحظاتي به نوشته نگريست و سپس رو به جانب مرد کرد. او اينک در جايش نشسته بود. امام فرمود: «اين کار همسنگ کفر است؛ مگر اين که همسطح بينوايان شوي و ستم را از ستمديدگان رفع کني.»[12] . سکوتي شگرف خيمه زد. چشمها به چهرهاي مينگريستند که درخشش سيماي پيامبران را داشت. امام بي آن که کسي بپرسد، گفت: «مردي از پدرم پرسيد: چرا روز به روز بر طراوات قرآن افزوده ميشود [و برداشتهاي مستدل تازهاي از آن به عمل ميآيد]؟ او فرمود: زيرا آفريدگار آن را نه براي دورهاي خاص و نه بر مردماني خاص فرو فرستاد. پس قرآن در هر زماني تازه و تا روز رستاخيز براي همهي مردم با طراوت است.»[13] . پسر جهم سرفهاي کرد و جابه جا شد. او که مهياي بحثي طولاني بود، چنين آغاز کرد: «اي فرزند رسول خدا (ص)!پيامبران را پارسا و بي گناه ميداني؟» - آري. - پس سخن خدا را چگونه تعبير کنيم که فرمود: «و بدينسان آدم از فرمان پروردگارش سر پيچي کرد و گمراه شد.»[14] آنها نيز از لحاظ نافرماني دستورات خداوند، مانند ديگر مردم هستند. اين آدم بود که سرکشي کرد؛ اين هم يونس [ صفحه 46] پيامبر بود که گمان برد خدا به او دست نخواهد يافت؛ آن هم يوسف بود که قصد زن عزيز مصر را کرد؛ اين هم محمد بود که آنچه را آفريدگار آشکار کرده بود، در دلش پنهان داشت. اينها سخناني است که خدا خودش در قرآن گفته است. ابر اندوه بر آن پيشاني گندمگون آشکار شد. سخنان امام آرام، تأثير گذار و لبريز از اندوهي آسماني اين چنين جاري شد: «نه کارهاي زشت به پيامبران الهي نسبت بده و نه کتاب خدا را با ديدگاه خود معني کن. پروردگار والا فرمود: وحال آن که تأويل آن را جز خداوند و راسخان در دانش نميدانند.»[15] قرآن، بروني دارد و دروني. اما اين که فرمود: «و بدينسان آدم از فرمان پروردگارش سرپيچي کرد»، او آدم را آفريد تا پيشواي مردم و خليفه او در کرهي خاکي باشد. او را که براي بهشت نيافريده بود. نا فرماني آدم در بهشت بود؛ نه زمين و عصمت پيامبران بايد در کرهي خاکي باشد تا فرامين خداوندي سامان گيرند. وقتي آدم به زمين فرود آمد، از اشتباه در امان بود؛ به دليل فرمودهي خداوند: «خداوند، آدم ونوح و آلابراهيم و آلعمران را بر جهانيان برگزيد.» [16] . اما اين که فرمود: «و ذوالنون [/صاحب ماهي/يونس/] را [ياد کن] که خشمگنانه به راه خود رفت، و گمان کرد هرگز بر او تنگ نميگيريم.» [17] ظن در اين آيه به معناي يقين است و نه گمان؛ و معناي آيه چنين است: «او يقين داشت که آفريدگار هرگز از روزي دادن به او کوتاهي نخواهد کرد.» مگر اين آيه را نخواندهاي که: «و اما چون او را [به بلا ومحنت] بيازمايد و روزي او را بر او تنگ گيرد»؟ [18] يعني: «در دادن روزي بر او سخت گرفت.» اگر يونس گمان برده بود که خدا به او دست نخواهد يافت، کافر شده بود. اما اين که دربارهي يوسف فرمود: «آن زن آهنگ او [يوسف] کرد و او نيز... آهنگ او ميکرد.» [19] يعني: «زليخا انديشه گناه در سر داشت و يوسف انديشهي کشتن آن زن را؛ در صورتي که زليخا او را ناگزير به اين کار ميکرد؛ چرا که زنا گناه بسيار بزرگي است؛ پس خداوند زنا و کشتن را از يوسف دور کرد.»چنان [ صفحه 47] که خودش فرمود: «اين گونه [کرديم]تا نابکاري و ناشايستي را از او بگردانيم»؛ [20] يعني کشتن و زنا را. پسر جهتم سرش را به زير افکند. تو گويي در پي چاره بود. لحظاتي بعد سرش را بالا گرفت و پرسيد: «پس در بارهي داود پيامبر چه ميگويي که خدا فرمود: «و داود دانست که ما او را آزمودهايم.» [21] ومفسران ميگويند: او در محراب مشغول نماز بود. شيطان به صورت زيباترين پرنده بر او آشکار شد. داود نمازش را شکست و برخاست تا پرنده را بگيرد. پرنده به خانهاي و از آن جا به پشت بام پرواز کرد. داود براي گرفتنش به پشت بام رفت. پرنده در خانهي اوريا فرود آمد. همسر اوريا در حياط خود را ميشست. چون چشم داود به او افتاد، شيفتهاش شد. اوريا رزمندهاي در جبههي داود بود. داود به فرمانده نوشت تا اوريا را به خط مقدم بفرستد. فرستاد و اوريا کشته شد. داود با همسر اوريا ازدواج کرد!» اشک در چشمان امام حلقه زد. - انا لله و انا اليه راجعون. به پيغمبري از پيامبران الهي نسبت بياعتنايي به نماز دادي؛ تا آن جا که به دنبال پرنده رفت و بعد به کاري زشت روي آورد و سپس مرتکب قتل شد. - پس اشتباهش چه بود، اي فرزند پيامبر (ص)؟ - داود گمان کرد که آفريدگار دانشمندتر از او نيافريده است. خداوند دو فرشته فرستاد که پنهاني وارد محراب شدند و به او گفتند: «اصحاب دعوايي هستيم که بعضي از ما بر ديگري ستم کرده است. پس در ميان ما به حق داوري کن و بيداد مکن وما را به راه راست راهنمايي کن. [يکي از آنان گفت:] اين دوست من است که نود و نه ميش دارد، و من يک ميش تنها دارم. او ميگويد که آن را هم به من واگذار کن و با من درشتگويي ميکند.» [22] . داود شتابناک بر عليه کسي که ضد او ادعا شد، قضاوت کرد و گفت: «به راستي با خواستن ميش تو و افزودنش به ميشهاي خود، در حق تو ستم کرده است.» [23] . او دليلي از ادعا کننده نخواست و از کسي هم که عليه او [ صفحه 48] ادعايي شده بود، نپرسيد که آيا مطلب صحت دارد يا نه. اين اشتباه داود در قضاوت بود. نشنيدهاي که پرودگار ميفرمايد: «اي داود! ما تو را در روي زمين خليفهي [خود] برگماشتهايم. پس در ميان مردم به حق داوري کن و از هوي و هوس پيروي مکن.» [24] . - پس داستان اوريا چه بود؟ - درزمان حضرت داود هر گاه شوي ميمرد، زن نبايد تا پايان عمر شوهر ميکرد. به نخستين کسي که خداوند اجازهي ازدواج با زن بيوه را داد، داود بود تا با همسر اوريا که در جنگ کشته شده و عدهاش پايان يافته بود، ازدواج کند. اين کار بر مردم گران آمد. - سرورم، پس اين سخن خداوند چيست که محمد (ص) را مخاطب قرار داد و گفت: «و از مردم بيم داشتي، حال آن که خداوند سزاوارتر است به اين که از او بيم داشته باشي»؟ [25] . - خداوند سبحان اسامي همسران رسول خدا (ص) در اين جهان و آن جهان را به آن حضرت فرمود. يکي از آنان، زينب دختر جحش بود. در آن زمان، زينب همسر زيد بنحارثه بود. پيامبر نام زينب را پنهان داشت و نگفت تا منافقين نگويند که: او دربارهي زن شوهرداري ميگويد که همسر او و يکي از «امالمؤمنين»ها خواهد شد. خداوند والا به او فرمود: «و از مردم بيم داشتي، حال آن که خدا سزاوارتر است به اين که از او بيم داشته باشي.» يعني: «اهميت به حرف مردم نده!» از طرف ديگر، خداوند ازدواج کسي را بر عهده نگرفت جز ازدواج آدم با حوا و زينب با رسول خدا را؛ به دليل اين آيه: «آنگاه چون زيد از او حاجت خويش برآورد، او به همسري تو درآورديم.»؛ [26] وعلي (ع) با فاطمه (س). پسر جهم از احساس لطيفي سرشار شد. حقيقتها بسان خورشيد طلوع کردند. چشمانش از اشکهايي شسته شدند که علتش را نميدانست. سخناني که شنيده بود، جان و دلش صفا داده بودند. -اي فرزند پيامبر خدا! من به درگاه خداوند توبه ميکنم از اين که ديگر [ صفحه 49] سخني - جز آنچه شما گفتهاي - دربارهي پيامبران الهي بگويم. فاطمه از پشت پرده به سخنان برادرش گوش ميسپرد. جانش چنان آيات آسماني را مي نوشيد که غنچهاي، گرماي دلانگيز آفتاب را. [ صفحه 50]
| |
|
|
 |
آمار و اطلاعات |
|
| |