خبر داد به من صديق معظم و سيد مکرم حاج سيد محمد معروف به امين الذاکرين [1] که يک نفر از تجار محترم خرم شهر به نام حکيم به مشهد مقدس براي زيارت مشرف شده بود و چون مريض بود من به همراهي حضرت حجة الاسلام حاج سيد علي اکبر خوئي شب ماه مبارک رمضان بود به عيادتش رفتيم در آن مجلس ذکري از زيارت حضرت رضا عليهالسلام شد آن مريض گفت من حکايتي در خصوص مرحمت آن حضرت دربارهي زائرينش دارم و آن اين است: در يکي از مسافرتهاي خود که به مشهد مقدس مشرف شده بودم شبي به مجلس ذکر مصيبت حضرت سيدالشهداء عليهالسلام رفته بودم در آن جا شخصي را ديدم که به زبان طائفهي بختياري سخن ميگفت لکن به لباس عرب بود من به او گفتم که من شما را به شکل عرب ميبينم اما به زبان بختياري صحبت مينمائي؟ گفت بلي چون من اصلا بختياري هستم لکن از زمان پدر خود تا کنون در بصره سکونت دارم لذا به صورت عربم و من چند سال است که هر سال به مشهد مقدس مشرف ميشوم و هر سال يک ماه توقف ميکنم و آن گاه از خدمت حضرت رضا عليهالسلام مرخص ميشوم و به محل سکونت خود بصره ميروم و سبب تشرف من هر سال اين است که چون سفر اول مشرف شدم يازده ماه ماندم و توقف نمودم و در آن سفر [ صفحه 80] شبي در عالم خواب ديدم آمدهام براي تشرف به حرم مطهر چون به نزديک در پيش روي امام عليهالسلام رسيدم که آن جا اذن دخول ميخوانند ديدم طرف دست چپ تختي است و خود حضرت رضا عليهالسلام روي آن نشسته است و هر نفري که ميآيد و ميخواهد وارد حرم شود آن حضرت برميخيزد و ميايستد و چند قدمي استقبال آن زائر مينمايند تا او داخل حرم ميشود آن گاه مينشيند و کسي از آن در خارج نميشود پس من هم داخل شدم. چون نگاه کردم ديدم زائرين بعد از زيارت هنگام خروج از حرم از در پائين پاي مبارک بيرون ميروند لذا من هم از همان در خارج شدم در آن جا ديدم تختي طرف دست چپ گذاشته شده و خود حضرت رضا عليهالسلام روي آن تخت تشريف دارد و ميزي در برابر آن حضرت هست و روي آن ميز جعبهاي است و در آن جعبه برگهاي سبزي است و نيز ديدم هر يک نفر از زائرين تا از حرم مطهر بيرون ميآيد امام عليهالسلام از جاي خود برميخيزد و يکي از آن برگهاي سبز را بر ميدارد و به آن زائر عطا مينمايد و ميفرمايد خذ هذا امان من النار و انا ابنرسول الله (يعني بگير اين را که اين امان است از آتش و منم پسر رسول خدا صلي الله عليه و اله) و چون آن زائر ميرفت آن جناب چند قدم براي بدرقهي او بر ميداشت. در آن حال هيبت و عظمت و جلالت آن سرور مرا چنان گرفته بود که جرأت نداشتم که نزديک شوم. بالاخره به خود جرئت دادم و پيش رفتم و دست و پاي آن جناب را بوسيدم و عرض کردم آقا زوار بسيار است و بر شما تعب و اذيت است که اين قدر از جاي خود حرکت ميفرمائيد. فرمود ايشان بر من واردند و بر من است که ايشان را پذيرائي نمايم آن گاه برگ سبزي هم به من عطا نمود فرمود (خذ هذا امان من النار و انا ابنرسول الله) و من آن [ صفحه 81] برگ را گرفتم ديدم که به خط طلا آن عبارت نوشته شده بود. پس از خواب بيدار شدم و از اين جهت من براي زيارت آن حضرت هر سال مشرف ميشوم و يک ماه ميمانم و مرخص ميشوم. حقير گويد: نميرم ز ديارت شها به کشور ديگر ز يک در ار که براني درآيم از در ديگر
|