اصل قصيده 72 بيت (صائب تبريزي) سلطان ابوالحسن علي موسي آن که هست گل ميخ آستانهي او ماه و آفتاب آن کعبهي اميد که صندوق مرقدش گرديده پايتخت دعاهاي مستجاب بوي گل محمدي باغ خلق او در چين به باد عطسه دهد مغز مشک ناب با اسب چوب از آتش دوزخ گذر کند تابوت هر که طوف کند گرد آن جناب روزي که دست او به شفاعت علم شود خجلت کشد ز دامن پاک گنه، ثواب هر شب شود به صورت پروانه جلوهگر روحالامين به روضهي آن آسمان جناب کفر است پا به مصحف بال ملک زدن بر گرد او بگرد به مژگان چو آفتاب روح اللهي که از نفسش ميچکد حيات نازد به خاکروبي آن آسمان جناب بر هيچ کس درش چو در فيض بسته نيست از شرم خويش در پس درمانده آفتاب شوق خطاب بر در دل حلقه ميزند تا چند در حضور به غيبت کنم خطاب؟ اي شعلهاي ز صبح ضمير تو آفتاب از دفتر عتاب تو مدي خط شهاب حج پياده در قدمش روي مينهد هر کس شود ز طرف حريم تو کامياب خورشيد پا به خشت حريم تو چون نهد؟ نهاده است بر سر مصحف کسي کتاب گردون به نذر مرقد پاک تو بسته است سر رشتهي شعاع به قنديل آفتاب از تربت تو خاک خراسان حيات يافت آري ز دل به سينه رسد فيض بيحساب از زهر رشک، خاک نشابور سبز گشت تا گشت ارض توس ز جسم تو کامياب غربت به چشم خلق چو يوسف عزيز شد روزي که گشت شاه غريبان تو را خطاب حفاظ روضهي تو چو آواز برکشند بلبل شود به شعلهي آواز خود کباب از بس به مرقد تو اشارت نموده است نيلوفري شده است سرانگشت آفتاب هر کس که با ولاي تو در زير خاک رفت آيد به صبح حشر برون همچو آفتاب
|