مرحوم شيخ محمد رازي در کتاب التقوي نوشته از مرحوم حاج شيخ محمدتقي بافقي شنيدم که فرمود: يکي از علاقمندان از حاجي ملامحمد اشرفي مازندراني معروف به حجة الاسلام با عدهاي از اهل بابل عازم زيارت ثامن الائمه عليهالسلام حضرت امام رضا عليهالسلام بودند، براي خداحافظي به خدمت حاجي اشرفي آمده عرض کرد به زيارت حضرت رضا عليهالسلام ميرويم آمدهايم با شما وداع کنيم.
حاجي اشرفي نامهاي به او داد و فرمود: اين نامه را به محضر امام رضا عليهالسلام برسان و جوابش را براي من بياور.
آن شخص نامه را گرفته. مرخص شد ولي در تعجب بود مگر حاجي نميداند امام رضا عليهالسلام در حال حيات نيست.
خلاصه ميگويد وقتي که وارد حرم حضرت شديم و زيارت کرديم من آن نامه را ميان ضريح حضرت انداخته به امام عرض کردم اي آقاي من حاجي جواب نامه را از شما خواسته است. تا آنکه روز آخر شد ما براي زيارت وداع آمديم در حالي که من در حال تضرع مشغول خواندن دعا و زيارت بودم، ناگهان ديدم خدام مشغول بيرون کردن زوار از حرم شدند و حرم را خلوت کردند ولي متوجه من نشدند من خيال کردم شايد يکي از بزرگان به حرم مشرف ميشود و حرم را براي او قرق ميکنند، تا آنکه بکلي حرم خالي شد، آنگاه ديدم از ميان ضريح حضرت، آقاي بسيار مجلل و نوراني بيرون تشريف آورده، آمد و نزديک من رسيد.
من سلام عرض کرده پس عرض کردم يابن رسول الله حاج اشرفي از شما جواب خواسته، وقتي به نزد ايشان رفتم جواب نامه ايشان را چه بگويم؟
حضرت فرمود: اين شعر را بگو
آئينه شو جمال پري طلعتان طلب
جاروب کرده خانه و پس ميهمان طلب
در اين حال ديدم دوباره حرم پر از جمعيت است و مردم مشغول زيارت هستند، پس از خراسان به مازندران آمديم. من آمدم منزل حاجي اشرفي که جواب حضرت را برسانم، تا من وارد خانه شدم و حاجي چشمش به من افتاد اين شعر را خواند.
آئينه شو جمال پري طلعتان طلب
جاروب کرده خانه و پس ميهمان طلب