بانوي سعادتمند که دستها و پاهايش فلج بود و از خرمآباد براي استشفاء از کريمه اهل بيت عليهمالسلام وارد قم شده بود.
او ميگويد شب جمعه بود و اطراف ضريح «حضرت معصومه عليهاالسلام» شلوغ بود و لذا در مسجد بالاي سر مدتي مشغول دعا و توسل بوديم، ساعت يک بعد از نيمه شب که عنايات بيبي شامل حالم گرديد، به مادرم گفتم که مرا کنار ضريح ببرد.
در کنار ضريح بعد از توسل و دعا خوابم برد، يک آقاي بسيار نوراني با يک بانوي مجلله را در عالم رؤيا ديدم، متوجه
شدم که آن مخدره حضرت معصومه عليهاالسلام ميباشند، از محضرشان تقاضا کردم که آن آقا را نيز برايم معرفي کنند.
فرمودند: او برادر غريبم علي بن موسي الرضا عليهالسلام است که در خاک خراسان است. گفتم يا امام رضا، يا حضرت معصومه، من غير از شما کسي را ندارم، من شفايم را از شما ميخواهم حضرت معصومه عليهاالسلام فرمودند: من از ناحيه گردن تا ناحيه کمر شما را شفا ميدهم، بقيه به عهده برادرم ميباشد.
من خيلي التماس کردم، فرمود: اصرار نکن، آنگاه دست مبارکشان را به بدنم کشيدند و شفاي کامل يافتم.
حضرت رضا عليهالسلام فرمودند! بيا مشهد.
بيدار شدم و ديدم هر چه بيماري در ناحيه کمر به بالا داشتم بهبود کامل يافته سات به مادر گفتم: مادر من شفا گرفتم. زائراني که متوجه شفا يافتن من ميشدند هجوم آوردند که لباسهايم را پاره کنند و تبرک نمايند. مادرم مانع شد و فقط طنابي را که با آن مرا به ضريح بسته بودند آن را بردند و زوار بين خود تقسيم کردند. آنگاه به شهر خودمان برگشتيم، ده روز
گذشت مهياي سفر شديم و به تهران رفتيم و از تهران رهسپار مشهد مقدس شديم. زماني که وارد مشهد مقدس شديم با صندلي چرخدار وارد حرم مطهر شديم.
يکي از بانوان بر سرم داد کشيد که اين چه وضع است با صندلي به داخل حرم مطهر آمدهايد؟! گفتم: خانم، همه دکترها مرا جواب کردهاند، آمدهام به محضر دکتر دکترها علي بن موسي الرضا عليهالسلام که انشاء الله جوابم نخواهد کرد، شما با زوار امام رضا چنين رفتار ميکنيد؟
او از کرده خود پشيمان شد و معذرت خواست آنگاه همان خانم با گروه ديگري از بانوان به به من کمک کردند و مرا کنار حرم مطهر بردند و صندلي را گوشهاي نهادند.
آن شب جمعه را تا صبح در کنار حرم مشغول دعا و گريه و توسل شدم ولي نتيجهاي نديدم.
مادرم بسيار ناراحت شد که چرا حضرت عنايتي نفرمودند.
گفتم مادر نوميد مباش در هر نااميدي بسي اميد هست و
پايان هر تاريکي روشنايي است بعدازظهر جمعه خانمي در حرم مشغول مناجات بود چون مرا ديد به حضرت رضا عليهالسلام عرض کرد آقا اين دختر واجبتر است اول او را شفا بدهيد.
در حرم مشغول دعا و مناجات شديم، شب شد و شب نيز يک دور در قسمت بانوان و يک دور در قسمت آقايان زيارت کرديم و در مسافرخانهاي که گرفته بوديم برگشتيم.
روز شنبه حالات عجيبي داشتم به مادرم اصرار کردم که زود مرا به حرم مطهر برساند.
آن قدر به عنايات امام رضا عليهالسلام اميدوار بودم که به مادرم گفتم يک پيراهن و يک چادر با خود بردارد، گفت: براي چي، گفتم خواهش ميکنم نپرسيد.
چون وارد حرم شدم بعد از نماز ظهر و عصر روي صندلي چرخدار مشغول دعا و توسل بودم تا خوابم برد در عالم رؤيا ديدم حضرت علي بن موسي الرضا عليهالسلام سخنراني ميکنند.
سه گروه در اطراف آن حضرت گرد آمدهاند، يک گروه از نخبههاي اهل مشهد، يک گروه از خدام حرم و يک گروه از
زوار.
به محضر آقا عرض کردم من گداي کوي شما هستم، از راه دور آمدهام، همه دکترها جوابم کردهاند شما مرا جواب نکنيد.
آقا را خيلي قسم دادم، به جان مادرش حضرت زهرا عليهاالسلام، جدش رسول خدا صلي الله عليه و آله و پدر بزرگوارش حضرت موسي بن جعفر عليهالسلام.
آنگاه به جان حضرت معصومه و حضرت جوادالائمه عليهماالسلام قسم دادم، اشک از ديدگان مبارکش جاري شد و فرمود: من همه را دوست دارم ولي بيشتر از همه جوادم را دوست دارم.
به او عرض کردم: آقا من فلج هستم قدرت حرکت ندارم، فرمود: همهاش درست ميشود، نگران مباش يک مرتبهاي صندلي به طرف ضريح مطهر به راه افتاد و من از خواب بيدار شدم.
در حرم مطهر با آن همه ازدحام و کثرت زوار، راهي برايم باز شد و تا کنار ضريح رفتم و احدي متعرض من نشد تا دست به ضريح بردم پاهايم راست شد صندلي عقب زده شد.
مادرم صندلي را به مسافرخانه برد، اهل مسافرخانه پرسيده بودند که صاحب صندلي چه شد؟
مادرم گفته بود: که حضرت او را شفا داد.
منم که بين طوطيان گرم ترانه توأم
کبوتري شکسته پر در آشيانه توام
نيازمند گندمي، در آستانه توأم
بال زنان دور بر نقاره خانه توام
اگر پرم زکوي تو، بگو پرم کجا رضا
رضا رضا، رضا رضا، رضا رضا، رضا رضا