اصل قصيده 63 بيت.
(حزين لاهيجي)
در کالبد مرده دمد جان چو مسيحا
آن لب که زمينبوسي درگاه رضا کرد
سلطان خراسان که رواق حرمش را
تقدير به خشت زر خورشيد بنا کرد
اين منزل جان است و تجليگه سينا
کز خاک درش چشم ملک کسب ضيا کرد
اين محفل قدس است که پروانگيش را
ارواح به صد عجز تمنا ز خدا کرد
گلزار سبکروحي خلقش به نسيمي
خاشاک به جيب و بغل باد صبا کرد
قنديل، نخست از دل روحالقدس آويخت
معمار ازل قبهي قصرش چو بنا کرد
با روضهي او خلد برين را ثنا گفت
با خاک رهش مشک خطا را که بها کرد
هر مور ضعيفش هنر آموخت به شهباز
هر صعوهي او سايهي دولت به هما کرد
تا مهر سليماني داغش به جبين نيست
دل را نرسد عربده با ديو هوا کرد
گر نيست گهر بخشي آن دست سخاسنج
کز خواست فزون در کف اميد گدا کرد
اين گنج به کان دست که افشاند، بگوئيد
اين مايه ببينيد به دريا که عطا کرد
شاها! سخني لايق مدح تو ندارم
مدح تو نيارد کسي آري به سزا کرد
گر دست دم سرد خسان با قلم من
آن جور که با شمع فروزنده صبا کرد
آهنگ ثنايت که بلند است مقامش
نتوان به ني خامهي بيبرگ و نوا کرد
بخشاي، گر پرده به دستان نسرايم
شوقت دل پرشور مرا پرده سرا کرد
تضمين کنم اين مصرع يکتا ز «نظيري»
«ميکوشم و کاري نتوانم به سزا کرد»
در دست من خاکنشين نيست نثاري
مشتاق تو اول دل و جان روي به ما کرد
مدهوشم و از سختي هجران نخروشم
زين سنگ ستم، شيشه ندانم چه صدا کرد
گر جسم مرا چرخ ز کوي تو جدا ساخت
جان را نتواند ز ولاي تو جدا کرد
تقدير چو بسرشت گل دير و حرم را
درگاه تو را کعبهي صدق عرفا کرد
از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم
جذب تو دل يک جهتم قبلهنما کرد
کوي تو کشد از کف من دامن دل را
با من خس و خارش اثر مهر گيا کرد
از جا نرود خاطرش از هول قيامت
آسوده کسي کو به سر کوي تو جا کرد
خورشيد فلک را نه طلوع و نه غروبست
از دور زمين بوس تو هر صبح و مسا کرد
از حال «حزين» آگهي و جان اسيرش
داني چه جفاها که به وي جسم فنا کرد
يکبار هم آوارهي خود را به درت خوان
در حسرت کوي تو چها ديدو چها کرد
آن روز که کردند رخ ذره به خورشيد
اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد
يا شاه غريبان! مددي کن که توانم
يک سجدهي شکرانه به کوي تو ادا کرد
معذورم اگر نيست شکيبم به جدايي
موسي به چنان قرب تمناي لقا کرد
از مطلب ديگر ادبم بسته زبانست
دلتنگيم از وسعت آمال حيا کرد
چون بر ورق دهر، ني نکتهسرايان
رسمست که انجام سخن را به دعا کرد
من خود چه دعا گويمت از صدق که يزدان
بر قامت جاه تو طرازي ز بقا کرد