دوست بابام تعریف میکرد،یه شب وقتی خوابیده بوده نصفه شب احساس خفگی وتشنگی میکنه ،چشماشو باز میکنه میبینه همه جاتاریکه وسکوت عجیبی فضارو پر کرده،تامیاد بلند بشه سرش میخوره ب یه چیزی،یه لحظه باخودش فکرمیکنه مرده و روش سنگ لحد گذاشتن ،شروع میکنه به عربده کشیدن و دست و پا زدن که یدفه یکی موهاشو میکشه ،اینم فک میکنه فرشته عذابه بادادو فریاد گریه میکرده،که زنش میگه مرتیکه چته نصفه شبی داد میزنی چرا رفتی زیر کمد خوابیدی ، سرتو گرفتم کمک کنم بیای بیرون،ولی دوست بابام تاچند روز از ترسش مریض شده بود. ازگناهانشم دست کشیدو توبه کرد.