این خاطره از زبون عموم
تودانشگاه من میرفتم سلف غذا میگرفتم بعد رضا (رضا ام عمومه تویه دانشگاه بودن) میرفت تخم مرغ اب پز و با سیب زمینی له میکرد تویه نون بربری بزرگ میذاش میشست پیش من هرکی ام رد میشد مارو نگاه میکرد منم گفتم: رضا یا گمشو برو اونور یا من میرم هیچی دیگه برای ابرومم که شده خودم رفتم معلوم نبود چه سبزی میریزه توش سر کلاس عارقی میزد همه فوشش میدادن اسن یه وعضی( پست اولمه لاییییییک کنین)