اغا یه روز منو خواهرم و مادرم تصمیم گرفتیم بریم پارک برا پیک نیک چشمتون روز بد نبینه ما قابلمه دادیم دست مادرم گفتم زیر چادرت بگیر کسی نبینه ابرومون بره مادرم قابلمه گرفت زیر چادرش وقتی خواست سوار اتوبوس بشیم قابلمه خورد به میله ای تو اتوبوس دااااااانگ صدا داده البته بگم ها چندباری این صدا تکرار شد اونم پشت سرهم هیچی دیگه همه داشتن اوتوبوس گاز میزدن منم چون خیلی خجالت کشیدم یه جوری جلوه دادم که انگار با اینا نیستم ولی دست مادرم دردنکنه از ته اتوبوس داد زد وا دختر بیا کمکم کن وقتی برگشتم دیدم همه غذاها ریخته کف ماشین هیچی دیگه تا اخر ایستگاه داشتیم سه نفری اتوبوس لیس میزدیم