آقا این جزو خاطرات عمومه که برامون تعریف کرده:
یه روز که بی پولی پیش اومده بود عموم ماشینشو برمیداره تا یکم مسافر جابجا کنه،خلاصه عموم واسه یه زنه نگه میداره
.
.
.
زنه یه نگاه به ماشین میکنه یه نگاه به عموم، و دوباره این کارو تکرار میکنه
عموم تو دلش میگه این زنه چرا اینجوری میکنه؟؟ گازشو میگیره و میره
یکم جلوتر که میخواسته یکی از مسافراشو پیاده کنه به ماشین نگاه میکنه میبینه ای دل غافل... ماشین پر بوده
(دقت کنید/// اون زنه بنده خدا دقیقا کجا باید می نشست؟!؟!؟!)