من تا هشت سالگی تو روستا زندگی کردم و موقعی که مامانم میخواست منو از پوشک بگیره بهم گفت: هر وقت دستشویی داری(چه یک و چه دو^_^) همونجا شلوارتو بیار پایین و دستشویی کن!!!
اونموقع ما گاز نداشتیم و یه آقایی با ماشین واسمون نفت می آورد ، یروز اون آقا واسمون نفت آورده بود و مامانم رفت تو حیاط که یهو خرابکاری شماره دو منو وسط حیاط دید، سریع رفت یه پارو بیاره که اونو برداره که دید ای دل غافل...اون آقا خرابکاری شماره دو منو لگد کرده و متوجه ام نشده
مامانم میگه: رنگم شده بود مثل لبو
وقتی اون آقا رفت سوار ماشینش شد از طریق حس بویایی تازه فهمید چی شده...