سحر گیر داده بود ب من بهار برام ریمل بزن^_^
منم قبول نمیکردم یعنی مامانم گفت نزن براش…
خلاصه این دختر کل روزو جییییغ میزد و گریه میکرد(کلا زیاد گریه میکنه از دستش عاجزیم)
آخرش مامانم ک سر درد گرفته بود از دستش گفت ریملو بیار بزن سرم رف…
عاغا اومدم براش بزنم هرچی بش میگفتم سحر پلک نزززززن هی پلک میزد
نیم ساعت طول کشید تا ریملو زدم
بعد این همه جون کندن هنو ی دقیقه نشده جلو چشمای من چشاشو مالید ریمل پخش شد دور چشمش×_×
من:سحررررررررر ×_×
سحر:هاچیه؟خو دوباره بزن زورت میاد؟؟؟ایییش یه ریمل میخاد بزنه هاااا لوووس اصنشم قهرم^_^
منO_o
بازم منO_o
مجددا منO_o
الله اکبر از دست ایناااا
O_o
o_O
O_o
o_O