ی بار ک اول دبستان بودم،ی روز قرار شد با بابام برم مدرسه. مامانمم میرفت آموزش رانندگی. اونم بامون اومد.بعد منم هول هولکی وسایلمو جمع کردمو خوشو خرم رفتم سواره ماشینمون شدم. رسیدیم مدرسه و خدافظی کردیمو منم شادو شنگول رفتم تو مدرسه!
بعد ی لحظه حس کردم پشتم خالیه! از چپ پشتمو نگا کردم دیدم هیچی نیس! از راست نگا کردم دیدم بازم هیچی نیس! دست کشیدم پشتم دیدم بعله! :|
کیفمو جا گزاشدم خونه و خودمو آوردم! هیچی دیه اون روزمو با 2تا مداد قرمزو مشکیو ی تیکه کاغذو ی ذره تغذیه ی اهداییه بچ ها گذروندم! :)))
تازه معلممونم میخاس بم پول بده تغذیه بخرم قبول نکردم! ی همچین دختر خوبیم!! ^_^