هشت سال پیش بود که ما یه صبح جمعه از بهشت رضا داشتیم میرفتیم خونه ..
تو ماشین همگی رو هم دو سه طبقه نشسته بودیم و مامانیم خوابیده بود و بقیه هم چرتی بودن .. ~_~
همین طوری که تو جاده بودیمو ماشینا میرفتنو میومدن یهو یه کامیون یه بوووووووق طولانی زد و مامانیم از خواب پرید ، بعدش عمه وسطیم گفتش : عه چرت مامان پاره شد O_O
این داداش گودزیلای منم که اونجا 4،5 سالش بود با چشای گشاد زل زده بود به شلوار مامانیم :|
.
.
.
هیچی دیگه بقیش یادم نیس به جز هر هرو کر کر بقیه ^_^
تازه مامانیم قربون صدقه این همه هوش و ذکاوت بچه در گرفتن نکات انحرافیم میرفت *_*
پسره ی منحرف از همون کوچیکیش حیارو خورده بود یه ابم روش =/
من نگرون اینده این اعجوبه های خلقتم :-x