يه روز رفته بودم خونه دايي ام
دختر دايي ام تب شديدي داشت و حالش خيلي بدبود
رفتم دستشو بگيرم ببينم چقدر تب داره
دستشو قايم كرد زير پتو و گفت اين ميخواد دست منو بخوره!!!!
O_°
همه يه نگاه به من كردنو زدن زير خنده
رفتيم براش شيرموز اورديم,
بلند شد نشست -قبلش هيچي نميخورد- خوشحال شديم!
يه لبخند زد و گفت پس نون بربري بيار تا باهاش بخورم ديگه...
°~°
اقا همگيمون از خنده پهن شده بوديم رو زمين!!!!
از اون روز هروقت شيرموز ميخوام بخوريم ياد اون روز ميفتيم و يه دل سيرميخنديم...