به داداش دوستم (پرهام) و دوستش (آبتین) میگم:شما چطوری با هم آشنا شدید؟
آبتین:توی هوای سرد تابستون
پرهام: من شدید دستشویی داشتم!
آبتین:منم آب هویج بستنی خورده بودم،حتما باید تخلیه میکردم!
پرهام:صف خعلی طولانی بود...نمی تونستم خودمو کنترل کنم!من ته صف بودم،حالا آبتین هم اوضاش بهتر بود و نفرای اولی بود
بلند گفتم:یکی از آقایون جلو میتونه نوبتشو بهم بده؟
آبتین:سرش داد زدم،گفتم همه جا به نوبت،آنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند!
من:حالااین آخری چی بود گفتی؟o-o
آبتین: یهواز دوران دبستان یادم اومد...تحت فشار بودم...میفهمی...تحت فشار
پرهام:حتی چن تا حدیث مربوط به نوبت هم گفت،مثه صف بهشت و جهنم از اینا! بعد یه دفعه نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم جلو و چن نفر دادزدن ازجمله...
آبتین:من
پرهام:اولین نفری که اومد بیرون،خودم و انداختم تو دستشویی ولی آبتین یقمو گرفته بود نمی ذاشت...یدفه گفتم اوه...داره میریزه!
آبتین:منم دلم واسش سوخت!
پرهام:خیلی مرد بودی آبتین...خراب مرامتم
آبتین:ای حرفا چیه...نوکرتم دادا...تاباشه از این کارا!
وهمچنان منo-o
اون دو تا خل و چل :-)))