یه بار از طرف مدرسه برده بودنمون نمایشگاه کتاب، داشتیم همین جوری قدم میزدیم تو سالنش ک یهو چشمم خورد به غرفه ی
*مدرسان شریف * D: یهو یه فکر شیطانی اومد تو سرم . رفتم جلو غرفه یه دختر جوونی صاحب غرفه بود
گفت بفرمایید گفتم مدرسان شریف D: خلاصه هر چی گفت گفتم مدرسان شریف شروع کرد فحش دادن ک گفتم خانوم عصبانی نشید دیدم دختر با کمالاتی هستید خواستم با هم دوست بشیم اگ افتخار بدید البته اونم ک انگار راضی بود گفتم پس شمارمو یادداشت کنید اونم منتظر بود شمارمو بگم گفتم 2966 :)))
لنگه کفششو در اورد ک بهم حمله کنه فرار کردم :)))
دوستای اسکلمم کف زمین پهن بودن از خنده:))))