جونم واستون بگه سال 90بود و من 10 سالم بود و دخترعمم7...مادربزرگ بابام مرده بود و ما رفته بودیم مراسمش..چون مامانبزرگ بابام تو روستاشون سرشناس بود(زن کدخدا بود)ادمای زیادی واسه مراسمش اومده بودن...وختی موقع اذان میشد یه میکروفون میزاشتن جلو ضبط سوت و اذان پخش میکردن..غروب شد و اذان پخش کردن یادشون رفت میکروفونوخاموش کنن..میکروفون رو ایوون بود..منو دختر عمم نمیدونسیم روشنه..تیریپ خوانندگی گرفتیم..اون بهم میگه سارا اهنگ درخواستی؟منم گفتم سوسن خانوم...اونم شرو کرد:سوسن خانوم..ابرو کمون..چشم عسلی...
یهو دیدم فامیلامون دوییدن سمتمون میکروفونو ازمون گرفتن..تازه فهمیدیم صدامون تو مسجد و کل ده پیچید ..مسجدی ک توش مراسم گرفته بودن دقیقن کنار خونه اون خدا بیامرز بود..همون موقع هم دقیقن مداح داشت سخنرانی میکرد با دست گل ما چن لحظه سخنرانی رو قط کرد ببینه ما چی میگیم.
فامیلا:)))))))
من و دخترعمم0_o
مداح :اااااا
خواننده ها :))))))))))