یه شب مهمون داشتیم از اون مهمونایی که باهاشون خیلی رودر بایستی داشتیم .نشسته بودیم روی مبل و خیلی خشک و مصنوعی یا به هم میوه تعارف می کردیم یا موضوعات تکراری مثل آب و هوا و گرانی مورد بحث ما بود تلوزیون هم روشن بود و داشت پیام بازرگانی پخش می کرد. در همین حین پسر مهمون اومد از ظرف میوه سیب برداره یهو یه صدای ناجوری ازش خارج شد . بنده خدا از خجالت سرخ وسبز شد ما هم زیر زیرکی داشتیم می خندیدیم که از تلوزیون پخش شد:
"یه دونه دیگه, یه دونه دیگه, یه دونه دیگه"
ما هم دیگه نتونستیم جلوی خودمون روبگیریم. وهمه از خنده منفجر شدیم .
و اینگونه بود که جو عوض شد و مجلس شادو صمیمی شد.