اقاوقتی بچه بودم دایی ام چون مجرد بود خونه ما بود
یه روز صبح که من سرماخورده بودم دایی ام چند بار به خاطر سرفه های من از خواب پرید
دفعه اخر با عصبانیت گفت دیگه صدایی نشنوما
منم بچه حرف گوش کن، یه فکر خوب کردم وقتی سرفه ام میگرفت میرفتم سرم رو وسط تشک ابری، دو شک، پشتک (حالا هر چی شما میگید) میکردم و دل سیر سرفه میزدم
صدایی هم به گوش کسی نمیرسید
اون روز احساس میکردم یه مهندسی چیزی هستم برای خودم
اصلا متفکر حرف گوش کنی بودما