بخدااین خاطره خودمه از هچ کسم کپی نکردم واولین مطلبمم هست....
عروسی دخترخالم بودهمه تو اتاق عقد بودیم که عاقد که یه آخوند بودخطبه رو بخونه(البته نمایشی،قبلا عقدشده بودن)به من گفتن تو برو بالاسرشون قندو بساب که عروس بعدتوباشیو اینا(بماندکه واسه من برعکس عمل کردوهیچ اتفاقی نیفتاده هنوز)آقا ماهم خرکیف شدیم وقتی حرف عروسی شدوپاشدم رفتموشروع کردم قندسابیدن ازاونجایی که دخترخالم خواهر نداشت خودمم همینطور،قراربودمجلس همو گرم کنیم.که تا حاج آقا خطبه سوم وخوندو عروس بله روگفت من شروع کردم کِل کشیدنو دستو ایناکه یهودیدم همه دارن صلوات میفرستن بعد یهو وسطش قطع کردن و بِروبر داشتن نگام میکردن فکرکنم قاطی کرده بودن که الان باید چیکارکنن دست یا صلوات( بعدا فهمیدم حاج آقا اول گفته صلوات بفرستن امامن نفهمیده بودم چون حواسم به لباسم بود که شئوناتم رعایت شده باشه) حاج آقاهم که فجیح بود قیافش چون فکرکرددارم مسخرش میکنم خلاصه من نفهمیدم چطوری از اتاق عقداومدم بیرون که از 10 تا ناخن مصنوعیام 3 تاش نبود
من:O O
حاج آقا: - -
فامیلامون:O o