جزو شیریــن ترین خاطراتمونه
⇜یه مــدت بود ریشـو سیبـیل گذاشته بودم ..همـه جز مهتـاب طرفدارش بـودن...
از اصفهـان تازه رسیــده بودم... گفـت اول بایس بیـای خونه مـا
منـــم که میــدونستم چی میشـه ولی باز رفتـــم ...
خــودش اومد دمه در استقبالـم تا درُ وا کــرد گفت واقعا که...
من: عــه مهتــاب؟؟دمت گرم دیگه از را خستــه و کوفته اومدم درو میبندی؟؟؟
ایشـون: مگه نگفــتم ریش و سیبیــل نزار خوشم نمیاااااااااد جیییییییییییغ
من: همـه بم میگن میاد ...خودت اول گفتی بیا خونه ما.. وگرنه میخواستم شیـو کنم فردا...
ایشــون: منـم نگفتــم نمیــاد.. درُ وا میـکنم ولی از بوس خبری نیستاااااا
من: خخخخ باشــه خانوم خوشگله...
درُ وا کــرد با خنده... یهویی خندش جم شد جیغ زد درُ بسـت...
من: مهتــاب بخدا خستــم دلـت میاد اینجوری میکنی ???? اصن من میــرم فردا میام خوبه?
هیچی نگفــت..
یهــویی باباش از پشت سرم چجــوری زد زیر خنده...
یخ کردم....
گفـت اقا امیــر چرا دمه در واستادی? بیـا بریم تو
منـم که میدونستم چی میگه فقد خنــدیدم ..
ولی جاتــون خالی مهتـاب حسابی از خجــالتم دراومد بعدش....
این شد که دیـگه اگه مهتابـم بگه ریش بزار .. واس خاطر ِ خنده های باباش نمیـــزارم...