سلام
چند سال پیش عموم رفت حج، 2روز قبل از برگشتش همه جمع شدیم منزل عموجان تا کمک کنیم خونه تمیز کنیم پلاکارت بچسبونیم گوسفند برای قربانی بخریم و...خلاصه آماده بشیم واسه استقبال
حیاط خونه عمو بزرگ بود از صبح با مادرم شروع کردیم به نظافت حیاط ورسیدگی به باغچه داداشم 2سالش بود سوار بر 3چرخه بازی میکرد عصرخسته وهلاک همه برگارو جمع کردیم یه گوشه، داداشم با چرخش باسرعت رفت وسط برگا یعنی هرچی تمیز کردیم به فنا رفت.
من با عصبانیت: هوی سگ ننه گیرت بیارم کشتمت
مامانم:0-0
من: به خدا منظورم به شما نبود مامان جان با اون طوله بودم
هم چنان مامانم:0-0
داداش کوچولوم:*-* :-)
.
.
.
خب حرف نزنم نمیگفتن لالم