با دوستان در چمنزار نشسته بودندی و خاطره نقل میکردندی، یک از یاران سر در جبین فرو بردندی و سخن نمیگفتندی، به ناگاه نگاهی عاقل اندر سفیه به ما انداختندی و گفت: قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود!
در این حال دوستی خود را از آسمان به زمین پایین انداختندی و بانگ بر آوردندی:
تف تو روح عمت، چه جمله سنگینی بود کمرم شکست!
و اینگونه بود که همگی با پوست تخمه های مهتاب گردان خود در افق محو شدندی!!!